احساس عجیب

احـــــــســـــاســ عـــجیبــــــ
pt 37
ویو نویسنده:
باجی ی بوسه سطحی رو لبای رین گذاشتو....
باجی : بخاب فردا امتحان داری
رین: اهههه لعنتی یادم نبوددد... چرا یادم انداختیییی
باجی: برای اینکه حال میده روت کرم بریزم حالا بخاب
رین: باشه
ویو رین:
چشامو بسته بودم ولی هر کار میکردم خابم نمیبرد... رانو کریه رفتن تو اتاق با هوای خنکو کولر خابیدن ما الان تو حال باید گرما بخورییمممم... گوشیمو برداشتمو یکم باهاش ور رفتم..... اصلا حواسم ب ساعت نبود.... ب خودم اومدم دیدم ساعت بنجه بلند شدمو صبونه حاضر کردم.... ران حلالت نمیکنم... اخه چرا تو باید تو اتاق خنک راحت بگیری بخابی اونوقت من.... اهههه... ولش کن....
صبونه رو حاضر کردمو....
☆چند مین بعد ☆
اخییییی... تموم شد.... نشستمو گوشیمو برداشتم... ساعت پنجونیم بود... خب... هنو وقت هست برم یکم کتابو مرورکنم
خیلی اروم رفتم تو اتاق که از تو کیفم کتابمو بردارم
خیلی یواش.... یواش.... یواش..... یا خود کامی ساما الان بیدار میشن... رفتم تو و کتابمو برداشتمو اومدم بیرون و بلههه... از شانس گندم همین ک درو بستم ران بیدار شد
من: ای تف
ران: رین چته باز
من اومدم کتابمو بردارم.. شماهام بیدار شین دیگه... من میرم بقیه رو بیدار میکنم....
رفتم بقیه رو بیدار کردمو تا داشتن صبونه میخوردن رفتم کتابو ی دور دیگه چشمی دور زدم...
ویو نویسنده:
یکم بعد رین سوار موتور باجی شدو رفتن مدرسه...
رین: بدو بدو... الان از کلاس جامیمونییمم
باجی: همش تقصیر توعه... اگه یکم زودتر بیدارمون میکردی...
رین: باشه باشه... فقط بدووووو
اخرم وقتی رفتن سر کلاس دو دقه بعد سنسه اومد تو
سنسه: شما دوتا چرا انقد نفس نفس میزنین؟
رین و باجی: هیچی....
سنسه: بشینید..... خانم هایتانی از شما زنگ بعد امتحان میگیرم
رین: بله *پوکر فیس*
باجی: اخی اخی
رین: باجی ساکت شو
باجی: خیله خوب میزنی تو ذوقمون.. اه
رین: ی کاری نکن که...
باجی: شکر خوردم...
رین: باشه وایسا...
سنسه: خب درسو شرو میکنیم
.....
_____________________________________________________
عاححححححح دستانممممم