عزیزم

عزیزم؛
نمیدانی چـِـــقَـدر خوشحالم که آمدی،
که لَجَنِ دُنیای من را با بودَنَت پاک کردی و تِکه تکه های قلبم را بخیه زدی
عزیزم، نمیدانی که این روزها بیشتر از هر وقت دیگری به آغوشت محتاجم
به نوازش ها و 'دوستت دارم' های گاه و بی گاهَت
به محو شدن در محبت چشم هایت...
انگار که قلب و مغزم را، رامِ خودَت کرده باشی؟
عـــــادت شده در انجامِ تک تکِ امورِ زندگی ام به تـــُو فکر کنم
"اگر فلان کار را بکنم او خوشش می آید؟..."
جانان ؛
عطرِ تو از کوچه پس کوچه های صبح گاهی بینی ام را قلقلک میدهد
باوَرَت میشود؟!
هرجا که میروم، حضورَت مثلِ حقیقتِ حضورِ خودم حِس میشود!
و به هر ساعتی که نگاه میکنم، به یادِ تو می افتم
راست میگویند که زنها عاشق نمیشوند
زن ها نابودِ معشوق میشوند
زن ها سقوط میکنند در آغوش اش
زن ها غرق میشوند در نگاهش
زن ها ...
مجنون تر از مجنون میشوند ...
کلمات، عینِ احساسم را توصیف نمیکنند
از حالم برایت مثالی میزنم معروف؛

"اگر میخواهی حالم را بدانی؛
درختی را تصور کن که، تبر خورد و نیوفتاد...!"

از ریشه جدا شدم و به عشقِ خودت ایستاده ام...