قسمت 2
قسمت 2
هوران
با محمد روی بلندی پیاده رو رو به روی هتل نشسته بودیم.
پشتمون فضای سبز بود.
و داشتیم به مردمایی که در حال رفت وآمد بودن نگاه می کردیم. البته من حواسم نبود. بیشتر داشتم به اون پاستیلایی که کمی اونورتر می فروختن نگاه می کردم.
اوووم! چه پاستیلایی! آخ که چقدر دلم می خواد!! محمد یه سقلمه ای بهم زد و با سرش به سمت روبه رو اشاره کرد.
– دختر اونجا رو نگاه! چه سوژه ایه!اوووف!
به جلوم نگاه کردم. یه آقای سی و پنج - چهل ساله با موهای جو گندمی . خیلی شیک و مرتب. دو نفرم کنارش وایستاده بودن که از ریخت و قیافشون فهمیدم بادیگارداشن.
دستشو کرد تو جیبش و یه ساعت طلا بیرون آورد.
از این ساعت گردا که در دارن و باز می شن ، زنجیر دارن ، از اونا!
صدای قار قور شکم منو از جام بلند کرد.
محمد : کجا؟
- بلند شو بریم ! من گشنمه!
کولمو انداختم رو دوشم و به اونطرف رفتیم. بادیگارداش خیلی بهش نزدیک بودن. برای همین فقط می تونستم از یه راه بهش نزدیک شم.
همین طور که نزدیک می شدیم گفتم : محمد نقشه ی دو!
محمد که داشت پشت من میومد. کوله رو از روی دوشم گرفت و به سمت دیگه ای حرکت کرد.
منم یکی از بروشورای سر راهم برداشتم و به سمت یارو حرکت کردم. بروشور باز کردم و توشو مثلا نگاه کردم. مستقیم به سمت یارو می رفتم وقتی دیدم داره می ره سرعتمو بیشتر کردم و گفتم : ببخشید آقا؟
برگشت سمتم.
محافظاش تکون خوردن که با حرکت دست ثابت نگهشون داشت.
عینک آفتابیشو برداشت و با صدای جذاب و مردونه ای گفت : بله؟
روبه روش وایستادم و گفتم : می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
صدامو براش جذاب کردم.
یه نگاهی به سرتا پام کرد و گفت : خواهش می کنم!
نزدیکتر شدم و خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد. محمد بود.
– یِس؟ ( بله؟)
جوابشو به انگلیسی دادم چون جزوی از برناممون بود.
– من آمادم!
– اوکی! آیل کال یو لیتر. ( باشه بعدا بهت زنگ می زنم)
و تلفن قطع کردم.
گوشیرو بردم پایین و دستمو روی دکمه ی سبزش گذاشتم تا به محمد علامت بدم.
– راستش اگه امکانش هست میشه بهم درباره ی این هتل کمک کنین؟
- حتما! ببخشید شما مال این اطراف نیستین نه؟
- نه متاسفانه! از لندن اومدم.
– ولی اصلا لهجه ندارین!
– آخه من ایرانیم!
یه لبخند پسر کش زدم و همزمان دکمه ی گوشیرو فشار دادم.
اونم یه لبخند زد و گفت : گفتین درباره ی این هتل می خواین بدونین؟
- بله، راستش شنیدم مرکز تجاریه خوبی داره، اگه امکانش هست اینجا...
و از روی نقشه بهش طبقه سوم نشون دادم.
– می خواسـ...
یهو یکی از پشت بهش خورد.
محمد جوری بهش خورد که کاملا چسبید به من.
مثل همیشه.
تو چشماش نگاه کردم. اونم همینطور.
نمی دونم چرا ولی یهو یه زنگ خطری تو گوشم به صدا در اومد. سریع خودمو ازش جدا کردم .
– ببخشید..
برگشتم سمت محمد که داشت کولش ( یعنی کولمون) رو از زمین برمی داشت.
ایندفعه خودشو شبیه یه توریست کرده بود.
ریش طلایی گذاشته بود و موهاشم که کلاه گیس طلایی بود از پشت بسته بود.
– بخشید! من حواس نبود!
خیلی قشنگ رولشو بازی می کرد.
– خواهش می کنم اشکالی نداره!
و بعدم راشو گرفت و مستقیم رفت.
منم برگشتم سمت یارو و گفتم : خیلی ممنون از راهنماییتون. فعلا.
رومو کردم اونور و به جهت مخالفش حرکت کردم. یعنی همون جهتی که محمد داشت حرکت می کرد.
دستمو کردم تو جیبم و از اون چیزی که توش گذاشته بودم احساس رضایت می کردم. حالا می تونستم باهاش پاستیلمو بخرم. هورااا!
– هی تو !
صداش از پشت سرم میومد داشت داد می زد. محمد برگشت و منو نگاه کرد.
– با توام!
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و تا شماره سه زیر لبم شماردم و همزمان با گفتن : وایستا ببینم یارو پا به فرار گذاشتیم......
. با تمام سرعتمون می دویدیم.
– بگیرینشون!
حس ششم هم می گفت که باید به همون ساعت بسنده می کردم !
ولی خوب چی کار کنم اونم کنار ساعتش بود دیگه! هم محمد خیلی اصرار داشت که کیف پولشو بزنم .
خودمو به محمد رسوندم.
همینطور که می دویدم گفتم: فکر کنم تو دردسر افتادیم!
– تا منو داری غمت نباشه!
صدای ویراژ ماشین میومد. برگشتم و پشتم نگاه کردم. چه سریع!
– مـــحمد! داره میاد!
– از اینور!
و توی یه کوچه فرعی پیچیدیم. برگشتم پشت سرم نگاه کردم.
داشت با ماشین میومدن دنبالمون.
یهو محمد دستمو گرفت و کشید و پیچید توی یه کوچه. پشتشو به دیوار تکیه داد . منم همینطور. وقتی ماشین از جلومون رد شد محمد دوباره دستمو گرفت و توی همون کوچه رفت.
وایستاد و برگشت سمتم.
جفتمون نفس نفس می زدیم.
– ببین.. بهتره که از هم جدا شیم.. خوب تو
هوران
با محمد روی بلندی پیاده رو رو به روی هتل نشسته بودیم.
پشتمون فضای سبز بود.
و داشتیم به مردمایی که در حال رفت وآمد بودن نگاه می کردیم. البته من حواسم نبود. بیشتر داشتم به اون پاستیلایی که کمی اونورتر می فروختن نگاه می کردم.
اوووم! چه پاستیلایی! آخ که چقدر دلم می خواد!! محمد یه سقلمه ای بهم زد و با سرش به سمت روبه رو اشاره کرد.
– دختر اونجا رو نگاه! چه سوژه ایه!اوووف!
به جلوم نگاه کردم. یه آقای سی و پنج - چهل ساله با موهای جو گندمی . خیلی شیک و مرتب. دو نفرم کنارش وایستاده بودن که از ریخت و قیافشون فهمیدم بادیگارداشن.
دستشو کرد تو جیبش و یه ساعت طلا بیرون آورد.
از این ساعت گردا که در دارن و باز می شن ، زنجیر دارن ، از اونا!
صدای قار قور شکم منو از جام بلند کرد.
محمد : کجا؟
- بلند شو بریم ! من گشنمه!
کولمو انداختم رو دوشم و به اونطرف رفتیم. بادیگارداش خیلی بهش نزدیک بودن. برای همین فقط می تونستم از یه راه بهش نزدیک شم.
همین طور که نزدیک می شدیم گفتم : محمد نقشه ی دو!
محمد که داشت پشت من میومد. کوله رو از روی دوشم گرفت و به سمت دیگه ای حرکت کرد.
منم یکی از بروشورای سر راهم برداشتم و به سمت یارو حرکت کردم. بروشور باز کردم و توشو مثلا نگاه کردم. مستقیم به سمت یارو می رفتم وقتی دیدم داره می ره سرعتمو بیشتر کردم و گفتم : ببخشید آقا؟
برگشت سمتم.
محافظاش تکون خوردن که با حرکت دست ثابت نگهشون داشت.
عینک آفتابیشو برداشت و با صدای جذاب و مردونه ای گفت : بله؟
روبه روش وایستادم و گفتم : می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
صدامو براش جذاب کردم.
یه نگاهی به سرتا پام کرد و گفت : خواهش می کنم!
نزدیکتر شدم و خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد. محمد بود.
– یِس؟ ( بله؟)
جوابشو به انگلیسی دادم چون جزوی از برناممون بود.
– من آمادم!
– اوکی! آیل کال یو لیتر. ( باشه بعدا بهت زنگ می زنم)
و تلفن قطع کردم.
گوشیرو بردم پایین و دستمو روی دکمه ی سبزش گذاشتم تا به محمد علامت بدم.
– راستش اگه امکانش هست میشه بهم درباره ی این هتل کمک کنین؟
- حتما! ببخشید شما مال این اطراف نیستین نه؟
- نه متاسفانه! از لندن اومدم.
– ولی اصلا لهجه ندارین!
– آخه من ایرانیم!
یه لبخند پسر کش زدم و همزمان دکمه ی گوشیرو فشار دادم.
اونم یه لبخند زد و گفت : گفتین درباره ی این هتل می خواین بدونین؟
- بله، راستش شنیدم مرکز تجاریه خوبی داره، اگه امکانش هست اینجا...
و از روی نقشه بهش طبقه سوم نشون دادم.
– می خواسـ...
یهو یکی از پشت بهش خورد.
محمد جوری بهش خورد که کاملا چسبید به من.
مثل همیشه.
تو چشماش نگاه کردم. اونم همینطور.
نمی دونم چرا ولی یهو یه زنگ خطری تو گوشم به صدا در اومد. سریع خودمو ازش جدا کردم .
– ببخشید..
برگشتم سمت محمد که داشت کولش ( یعنی کولمون) رو از زمین برمی داشت.
ایندفعه خودشو شبیه یه توریست کرده بود.
ریش طلایی گذاشته بود و موهاشم که کلاه گیس طلایی بود از پشت بسته بود.
– بخشید! من حواس نبود!
خیلی قشنگ رولشو بازی می کرد.
– خواهش می کنم اشکالی نداره!
و بعدم راشو گرفت و مستقیم رفت.
منم برگشتم سمت یارو و گفتم : خیلی ممنون از راهنماییتون. فعلا.
رومو کردم اونور و به جهت مخالفش حرکت کردم. یعنی همون جهتی که محمد داشت حرکت می کرد.
دستمو کردم تو جیبم و از اون چیزی که توش گذاشته بودم احساس رضایت می کردم. حالا می تونستم باهاش پاستیلمو بخرم. هورااا!
– هی تو !
صداش از پشت سرم میومد داشت داد می زد. محمد برگشت و منو نگاه کرد.
– با توام!
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و تا شماره سه زیر لبم شماردم و همزمان با گفتن : وایستا ببینم یارو پا به فرار گذاشتیم......
. با تمام سرعتمون می دویدیم.
– بگیرینشون!
حس ششم هم می گفت که باید به همون ساعت بسنده می کردم !
ولی خوب چی کار کنم اونم کنار ساعتش بود دیگه! هم محمد خیلی اصرار داشت که کیف پولشو بزنم .
خودمو به محمد رسوندم.
همینطور که می دویدم گفتم: فکر کنم تو دردسر افتادیم!
– تا منو داری غمت نباشه!
صدای ویراژ ماشین میومد. برگشتم و پشتم نگاه کردم. چه سریع!
– مـــحمد! داره میاد!
– از اینور!
و توی یه کوچه فرعی پیچیدیم. برگشتم پشت سرم نگاه کردم.
داشت با ماشین میومدن دنبالمون.
یهو محمد دستمو گرفت و کشید و پیچید توی یه کوچه. پشتشو به دیوار تکیه داد . منم همینطور. وقتی ماشین از جلومون رد شد محمد دوباره دستمو گرفت و توی همون کوچه رفت.
وایستاد و برگشت سمتم.
جفتمون نفس نفس می زدیم.
– ببین.. بهتره که از هم جدا شیم.. خوب تو
۴۰.۹k
۰۸ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.