قسمت17
قسمت17
سردم بود... خیلیم سردم بود.
موهام خیس و سنگین بود.. نمیدونم چه قدر زیر بارون بودم و کی منو اورده اینجا ! الان خیلی سردم..ولی می ارزید.. من بهش احتیاج داشتم..احتیاج داشتم که حتی یه لحظه از تنهایی دوری کنم.. من بهش نیاز داشتم همونطور که به گرم کردن خودم الان احتیاج دارم.
رعد برق شدیدی زد. چشمامو باز کردم.
به خاطر به پهلو خوابیدنم یک طرف صورتم کاملا روی بالشت قرار داشت و یه چشمم بسته بود... اروم از ارنجم کمک گرفتم و بلند شدم.
نور چراغ اذیتم میکرد. یه چشممو بسته بودم و با یه چشم اتاق نگاه میکردم. یارا پشت میزش نشسته بود و داشت دوباره می نوشت.. خیلی دقت کرده بود کاملا توی برگه فرو رفته بود.
دستمو از حالت تکیه دراوردم و ازادش کردم.
تالاپ محکم با صورت افتادم. تخت صدا کرد.
– اگه میخوای تختو بشکونی اونجوری فایده نداره..جفت پا بپر روش!
لبخند زدم. از حرفش خندم گرفت.
–ساعت چنده؟
- توی دهات شما اینجوری سلام میکنن؟
وا ! این چرا هرچی دلش میخواد بهم میگه؟
- سلام. ساعت چنده؟
- به وقت دیروز!!
دیگه هرسم گرفت و گفتم : دیشب توی خیار شور خوابیدی؟
- من نه ولی مثل اینکه یه نفر میخواسته خودکشی کنه! ..یادم باشه بعدا توی گینس ثبت کنم..دختری که با بارون خودکشی کرد!
–مگه فرقیم میکرد؟
- معلومه ! حالا تا فردا باید تختو سشوار بگیرم! تو پول برقو میدی؟ نمیدی که!
یعنی اینقدر جدی میگفت که فکر نمی کردی داره شوخی میکنه!
–اصلا حالا که اینطور شد ..تا خود فردا صبح همین جا میخوابم تا معنی سشوار درک کنی!
– زحمت نکش الانم چهار صبحه فرقی نداره!
– حالا هرچی!
صدای بسته شدن دفتر اومد. بعدش کشیده شدن صندلی و صدای قدم هاش. تخت تکون خورد و بعدش کنارم خوابید. روی ارنجم بلند شدم.
– پس سشوارت کو؟!!
– دست رونیکاست . میخوای بگم بیاره؟؟
- کی؟
نگام کرد. زل زد توی چشمام.ارنجشو گذاشت زیر سرش. اروم و با خونسردی گفت : چرا میخواستی اینکارو بکنی؟ نگاهش کردم.
– چی؟
-خودکشی!
–من نمیخواستم!!
– نمی خواستی؟!! نزدیک به یه ساعت بود که اونجا بودی اگه یکم دیرتر میرسیدم الان چائیده بودی!
–چه فرقی برای تو میکنه که من بمیرم یا نمیرم!!
نگام کرد. گوشه ی لبشو گاز گرفت. و خندید. جواب نداد.
– امشب اینجا یه مهمونی بزرگ داریم.
به پشت خوابیدم .
– تو هم میای!
وای نه!
– اما من ترجیح میدم..
– نظرتو نپرسیدم!
وا این چرا یهو بی ادب؟یهو با مزه میشه؟ نکنه دیوونه میونه ای چیزیه؟
- اما ..من ..
– اجباریه!
عصبانی شدم.
من کسی نبودم که به خاطر این مسئله کوتاه بیام. اما باید میومدم! ترجیح دادم برم توی اتاقم و بهش فحش بدم. اخه فحش فقط با صدای بلند!!
– من میرم توی اتاقم!
پتو رو که زدم کنار مچ دستمو گرفت. خیلی جدی گفت : بخواب!
عصبانی نگاهش کردم.
– دستمو ول کن!
– گفتم بخواب!
خیلی اروم و ریلکس میگفت.
– اصلا چرا باید کنارت بخوابم؟؟
- چون من میگم!
متاسفانه چون زورش می چربید نمی تونستم کاری کنم. اداشو در اوردم و محکم خودمو پرت کردم توی جام. مرتیکه عوضی..آشغال .. کثافت! ..گاو .. فکر کردم از دست اترین خلاص شدم و لی ظاهرا این بدتر
یهو شروع کرد به سوت زدن .
قشنگ میزد ولی چون من عصبی بودم بهش پریدم و گفتم :آقای لوک خوش شانس! لطفا سکوت کن!
صدای سوتش قطع شد.
چشمامو بستم و همینطور که توی دلم غر میزدم خوابیدم.
توی آیینه به خودم نگاه کردم.
کف دستامو به پهلوهام کشیدم و پارچه ی لباس زیر دستم حس کردم.
به دکلته ی سفید رنگی که پوشیده بودم نگاه کردم... بالاش حالت قلب مانند بود و از کمر به پایینش تور بود. پایین لباسم بلند بود اما نه همه ی قسمتاش. پشتش تا پایین زانوم بود و جلوش تا بالای زانوم. من نمیدونم چه اصراریه این لباسو بپوشم. خدا رو شکر پاشنه ی کفشام زیاد بلند نبود.موهامم بالای سرم گل مانند بسته بودن و تنها چندتار موی بابلیس شده رو از کنار گوشم اویزون کرده بودن.
اصلا راحت نبودم.
این لباس یکم زیادی باز بود! ولی چی کار کنم مجبور بودم.
تقه ای به در خورد و در باز شد.
یارا عین بز سرشو پایین انداخت و اومد تو.
سرشو چرخوند و نگاهش روی من ثابت موند.
از پایین به بالا!
لبخند نشست گوشه ی لبش.
– بریم؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. نگام کرد. ای لعنت به تو!
به سمتش رفتم و بازوشو گرفتم.
با هم حرکت کردیم.
اون دستش توی جیب شلوار کرم رنگ شیکش بود.
– بخند!
– نمیتونم! ..من اصلا توی این قیافه راحت نیستم..نمی شد یه چیز ساده تر می پوشیدم؟!! این خیلی توی چشمه!! بالای پله وایستاد و به من نگاه کرد.
– تو الان دوست دخترمی و کسی ک
سردم بود... خیلیم سردم بود.
موهام خیس و سنگین بود.. نمیدونم چه قدر زیر بارون بودم و کی منو اورده اینجا ! الان خیلی سردم..ولی می ارزید.. من بهش احتیاج داشتم..احتیاج داشتم که حتی یه لحظه از تنهایی دوری کنم.. من بهش نیاز داشتم همونطور که به گرم کردن خودم الان احتیاج دارم.
رعد برق شدیدی زد. چشمامو باز کردم.
به خاطر به پهلو خوابیدنم یک طرف صورتم کاملا روی بالشت قرار داشت و یه چشمم بسته بود... اروم از ارنجم کمک گرفتم و بلند شدم.
نور چراغ اذیتم میکرد. یه چشممو بسته بودم و با یه چشم اتاق نگاه میکردم. یارا پشت میزش نشسته بود و داشت دوباره می نوشت.. خیلی دقت کرده بود کاملا توی برگه فرو رفته بود.
دستمو از حالت تکیه دراوردم و ازادش کردم.
تالاپ محکم با صورت افتادم. تخت صدا کرد.
– اگه میخوای تختو بشکونی اونجوری فایده نداره..جفت پا بپر روش!
لبخند زدم. از حرفش خندم گرفت.
–ساعت چنده؟
- توی دهات شما اینجوری سلام میکنن؟
وا ! این چرا هرچی دلش میخواد بهم میگه؟
- سلام. ساعت چنده؟
- به وقت دیروز!!
دیگه هرسم گرفت و گفتم : دیشب توی خیار شور خوابیدی؟
- من نه ولی مثل اینکه یه نفر میخواسته خودکشی کنه! ..یادم باشه بعدا توی گینس ثبت کنم..دختری که با بارون خودکشی کرد!
–مگه فرقیم میکرد؟
- معلومه ! حالا تا فردا باید تختو سشوار بگیرم! تو پول برقو میدی؟ نمیدی که!
یعنی اینقدر جدی میگفت که فکر نمی کردی داره شوخی میکنه!
–اصلا حالا که اینطور شد ..تا خود فردا صبح همین جا میخوابم تا معنی سشوار درک کنی!
– زحمت نکش الانم چهار صبحه فرقی نداره!
– حالا هرچی!
صدای بسته شدن دفتر اومد. بعدش کشیده شدن صندلی و صدای قدم هاش. تخت تکون خورد و بعدش کنارم خوابید. روی ارنجم بلند شدم.
– پس سشوارت کو؟!!
– دست رونیکاست . میخوای بگم بیاره؟؟
- کی؟
نگام کرد. زل زد توی چشمام.ارنجشو گذاشت زیر سرش. اروم و با خونسردی گفت : چرا میخواستی اینکارو بکنی؟ نگاهش کردم.
– چی؟
-خودکشی!
–من نمیخواستم!!
– نمی خواستی؟!! نزدیک به یه ساعت بود که اونجا بودی اگه یکم دیرتر میرسیدم الان چائیده بودی!
–چه فرقی برای تو میکنه که من بمیرم یا نمیرم!!
نگام کرد. گوشه ی لبشو گاز گرفت. و خندید. جواب نداد.
– امشب اینجا یه مهمونی بزرگ داریم.
به پشت خوابیدم .
– تو هم میای!
وای نه!
– اما من ترجیح میدم..
– نظرتو نپرسیدم!
وا این چرا یهو بی ادب؟یهو با مزه میشه؟ نکنه دیوونه میونه ای چیزیه؟
- اما ..من ..
– اجباریه!
عصبانی شدم.
من کسی نبودم که به خاطر این مسئله کوتاه بیام. اما باید میومدم! ترجیح دادم برم توی اتاقم و بهش فحش بدم. اخه فحش فقط با صدای بلند!!
– من میرم توی اتاقم!
پتو رو که زدم کنار مچ دستمو گرفت. خیلی جدی گفت : بخواب!
عصبانی نگاهش کردم.
– دستمو ول کن!
– گفتم بخواب!
خیلی اروم و ریلکس میگفت.
– اصلا چرا باید کنارت بخوابم؟؟
- چون من میگم!
متاسفانه چون زورش می چربید نمی تونستم کاری کنم. اداشو در اوردم و محکم خودمو پرت کردم توی جام. مرتیکه عوضی..آشغال .. کثافت! ..گاو .. فکر کردم از دست اترین خلاص شدم و لی ظاهرا این بدتر
یهو شروع کرد به سوت زدن .
قشنگ میزد ولی چون من عصبی بودم بهش پریدم و گفتم :آقای لوک خوش شانس! لطفا سکوت کن!
صدای سوتش قطع شد.
چشمامو بستم و همینطور که توی دلم غر میزدم خوابیدم.
توی آیینه به خودم نگاه کردم.
کف دستامو به پهلوهام کشیدم و پارچه ی لباس زیر دستم حس کردم.
به دکلته ی سفید رنگی که پوشیده بودم نگاه کردم... بالاش حالت قلب مانند بود و از کمر به پایینش تور بود. پایین لباسم بلند بود اما نه همه ی قسمتاش. پشتش تا پایین زانوم بود و جلوش تا بالای زانوم. من نمیدونم چه اصراریه این لباسو بپوشم. خدا رو شکر پاشنه ی کفشام زیاد بلند نبود.موهامم بالای سرم گل مانند بسته بودن و تنها چندتار موی بابلیس شده رو از کنار گوشم اویزون کرده بودن.
اصلا راحت نبودم.
این لباس یکم زیادی باز بود! ولی چی کار کنم مجبور بودم.
تقه ای به در خورد و در باز شد.
یارا عین بز سرشو پایین انداخت و اومد تو.
سرشو چرخوند و نگاهش روی من ثابت موند.
از پایین به بالا!
لبخند نشست گوشه ی لبش.
– بریم؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. نگام کرد. ای لعنت به تو!
به سمتش رفتم و بازوشو گرفتم.
با هم حرکت کردیم.
اون دستش توی جیب شلوار کرم رنگ شیکش بود.
– بخند!
– نمیتونم! ..من اصلا توی این قیافه راحت نیستم..نمی شد یه چیز ساده تر می پوشیدم؟!! این خیلی توی چشمه!! بالای پله وایستاد و به من نگاه کرد.
– تو الان دوست دخترمی و کسی ک
۶۸.۷k
۰۹ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.