☆سهیل به نقل از روزنامه ایران:
☆سهیل به نقل از روزنامه ایران:
مددکار بیمارستان میپرسد: «آمدهاید نوزاد را بخرید؟» میگوییم: «آره» میگوید: «پس صدایش را درنیاورید.» مأمور پارک میگوید: «خرید و فروش خیلی زیاده؛ همین دختر رعنا را 210 هزار تومان خریدند برای گدایی».
کمتر از یک ماه پیش بود که فاطمه دانشور رئیس کمیته اجتماعی شورای شهر در یک برنامه زنده تلویزیونی گفته بود: «متأسفانه گزارشهایی نشان میدهد خانمهای کارتن خواب و زنان خیابانی به هنگام زایمان در برخی از بیمارستانهای جنوب و مرکز شهر پس از به دنیا آمدن نوزاد با دریافت 100 تا 200 هزار تومان بچه خود را میفروشند.»
بعد از آن پلیس گفت: «برخورد میکنیم» و سید شهابالدین چاوشی معاون سیاسی و اجتماعی استانداری تهران هم گفت: «ما در این خصوص گزارش مستندی نداریم، اما اگر یک مورد هم وجود داشته باشد، این وظیفه دستگاههای ذیربط است که آن را پیگیری کنند.» اما مشاهدات سه روزه ما ثابت میکند که خرید و فروش نوزاد یک واقعیت غیرقابل کتمان است.
«کسی که بچه رو میخره با واسطه میخره، بچه خریدن شرط و شروط داره. مگه الکیه. بابا و ننه اش حق اینکه پرس و جو کنن، یا دنبالش برن، ندارن.» خودش جواب خودش را میدهد: «پول رو خوردی، الان اومدی که بچهام رو بده! نه از این خبرا نیست اینجا قانونش همینه.» رو میکند به من: «میگم به بچهها و به شما خبر میدم.» اینها را خفته میگوید. زن میانسال فربه معتاد و کارتن خواب پارک هرندی.
آمدهام اینجا «نوزاد» معامله کنم، همراه سپیده، که روزگاری اینجا کارتن خواب و مصرفکننده بوده و حالا بهبود یافته است. او با همه به گرمی سلام و علیک میکند، به قول خودش «اینها رفقا و همبازیهاش بودهاند و اینجا محل بازیش» دنبال مهناز میگردیم تا کارمان را راه بیندازد، مهناز یکی از واسطههای جور کردن نوزاد برای خریداران است. پسرش، دخترش را کشته و خودش هم اینجا ساقیاست.
اول از همه میرویم سراغ «خفته»، سپیده معرفیم میکند «این دختر خالهمه» و بعد چیزهایی در گوش خفته میگوید و او خب خب میکند، میگوید «آره» و سپیده تأکید میکند «به کسی نگو».
سپیده میپرسد« بچه مال کیه؟»
خفته میگوید: «لابد مال عروس مهناز، نمیتونن نگه دارن که. اینها عرضه بچه نگهداشتن ندارن.»
پرسان پرسان از آن سمت پارک حقانی دروازه آمدهایم سمت قماربازها. 80،90 شاید 100 نفر و بلکه بیشتر معتاد کارتن خواب از کودک دو ساله تا پیرمرد و پیرزن دور هم بساط کردهاند، زرورقها و پایپهاست که دست به دست میشود، ناگهان جثه کوچکی را میبینم که 40 کیلو هم نیست اما شکمش برآمده، نوزاد داخل شکمش انگار توپ پلاستیکی کوچکی است که گذاشته زیر بلوز پلاستیکی چرک. زیر درخت بیشاخ و برگ کنار بساط خنزر پنزرهایش پهن زمین است.
حدوداً 20 ساله، با پوستی سبزه، چشمانی به تنگ آمده از درد و لبهای باریک و کشیده کبود، دو خانم مسن دورش را گرفتهاند، کنار پایش یک بطری نوشابه کوچک سوراخ است که از سوراخش نی رد کردهاند و نقش پایپ دارد. «داره میزاد» چشمانمان گشاد میشود، داخل گوش سپیده چیزهایی میگویند، زن خونریزی دارد و ماهیچههایش به انقباض و انبساط افتادهاند، وقت زایمانش رسیده، شوکه شدهایم، سپیده به مرکز معتادان بهبود یافته زنگ میزند: «بیمار خودمان است ماشین میفرستید وقت زایمانش است؟» نمیفرستند.
رو به من میپرسد «چهکار کنیم؟ ببریمش بیمارستان؟»، نمیتوانیم صبر کنیم. از لای گل و خاکها بلندش میکنیم و هنهن کنان میرسد به توالت پارک. صورتش هیچ حسی از درد ندارد. میرود داخل توالت. لیلا اردک داد میزند: «خیلی زور نزن». پدر بچهاش از دور میآید، مشکوک شده، لیلا و سپیده را میکشد کنار به صحبت. بدن دخترک را داخل توالت با آب سرد میشویند. مرد داد میزند «چقدر گفتم بمون ورامین گوش نکردی.» دخترک داخل توالت در حال شسته شدن و درد زایمان کشیدن است و پسر دم در توالت سر قیمت نوزادی که هنوز متولد نشده چانه میزند «چهار میلیون تومن تمام. عوضش بچهام خوشبخت میشه» و کلامی نمیپرسد که خریدار نوزاد کیست و شغلش چیست و ... وسط صحبتها مدام میرود آستانه دستشویی به دلجویی. رو به زنش میگوید «عزیزم چند تا دود میخوایی بگیری.» من دورتر ایستادهام و تنها نظاره میکنم. بوی تند آمونیاک هوای اطراف توالت را پرکرده. پسر سبزه روست و قدبلند، هنوز اعتیاد او را از پا نینداخته، کلاه به سر دارد، با موهای نامرتب و شلواری آویزان. اسمش مهدی است. سپیده و مهدی حرف میزنند. سپیده به نجوا میگوید: «بعد نیایی بگی پشیمونم، اون موقع مواد میزدم حالیم نبود، غلط کردم.»
میگویند «عسل هم حامله است»، سپیده میگوید «من از خانواده چارلی مارلی بچه نمیگیرم، شر هستن». لیلا میگوید «این تا حالا 4 تا سقط کرده این قدش کوتاهه
مددکار بیمارستان میپرسد: «آمدهاید نوزاد را بخرید؟» میگوییم: «آره» میگوید: «پس صدایش را درنیاورید.» مأمور پارک میگوید: «خرید و فروش خیلی زیاده؛ همین دختر رعنا را 210 هزار تومان خریدند برای گدایی».
کمتر از یک ماه پیش بود که فاطمه دانشور رئیس کمیته اجتماعی شورای شهر در یک برنامه زنده تلویزیونی گفته بود: «متأسفانه گزارشهایی نشان میدهد خانمهای کارتن خواب و زنان خیابانی به هنگام زایمان در برخی از بیمارستانهای جنوب و مرکز شهر پس از به دنیا آمدن نوزاد با دریافت 100 تا 200 هزار تومان بچه خود را میفروشند.»
بعد از آن پلیس گفت: «برخورد میکنیم» و سید شهابالدین چاوشی معاون سیاسی و اجتماعی استانداری تهران هم گفت: «ما در این خصوص گزارش مستندی نداریم، اما اگر یک مورد هم وجود داشته باشد، این وظیفه دستگاههای ذیربط است که آن را پیگیری کنند.» اما مشاهدات سه روزه ما ثابت میکند که خرید و فروش نوزاد یک واقعیت غیرقابل کتمان است.
«کسی که بچه رو میخره با واسطه میخره، بچه خریدن شرط و شروط داره. مگه الکیه. بابا و ننه اش حق اینکه پرس و جو کنن، یا دنبالش برن، ندارن.» خودش جواب خودش را میدهد: «پول رو خوردی، الان اومدی که بچهام رو بده! نه از این خبرا نیست اینجا قانونش همینه.» رو میکند به من: «میگم به بچهها و به شما خبر میدم.» اینها را خفته میگوید. زن میانسال فربه معتاد و کارتن خواب پارک هرندی.
آمدهام اینجا «نوزاد» معامله کنم، همراه سپیده، که روزگاری اینجا کارتن خواب و مصرفکننده بوده و حالا بهبود یافته است. او با همه به گرمی سلام و علیک میکند، به قول خودش «اینها رفقا و همبازیهاش بودهاند و اینجا محل بازیش» دنبال مهناز میگردیم تا کارمان را راه بیندازد، مهناز یکی از واسطههای جور کردن نوزاد برای خریداران است. پسرش، دخترش را کشته و خودش هم اینجا ساقیاست.
اول از همه میرویم سراغ «خفته»، سپیده معرفیم میکند «این دختر خالهمه» و بعد چیزهایی در گوش خفته میگوید و او خب خب میکند، میگوید «آره» و سپیده تأکید میکند «به کسی نگو».
سپیده میپرسد« بچه مال کیه؟»
خفته میگوید: «لابد مال عروس مهناز، نمیتونن نگه دارن که. اینها عرضه بچه نگهداشتن ندارن.»
پرسان پرسان از آن سمت پارک حقانی دروازه آمدهایم سمت قماربازها. 80،90 شاید 100 نفر و بلکه بیشتر معتاد کارتن خواب از کودک دو ساله تا پیرمرد و پیرزن دور هم بساط کردهاند، زرورقها و پایپهاست که دست به دست میشود، ناگهان جثه کوچکی را میبینم که 40 کیلو هم نیست اما شکمش برآمده، نوزاد داخل شکمش انگار توپ پلاستیکی کوچکی است که گذاشته زیر بلوز پلاستیکی چرک. زیر درخت بیشاخ و برگ کنار بساط خنزر پنزرهایش پهن زمین است.
حدوداً 20 ساله، با پوستی سبزه، چشمانی به تنگ آمده از درد و لبهای باریک و کشیده کبود، دو خانم مسن دورش را گرفتهاند، کنار پایش یک بطری نوشابه کوچک سوراخ است که از سوراخش نی رد کردهاند و نقش پایپ دارد. «داره میزاد» چشمانمان گشاد میشود، داخل گوش سپیده چیزهایی میگویند، زن خونریزی دارد و ماهیچههایش به انقباض و انبساط افتادهاند، وقت زایمانش رسیده، شوکه شدهایم، سپیده به مرکز معتادان بهبود یافته زنگ میزند: «بیمار خودمان است ماشین میفرستید وقت زایمانش است؟» نمیفرستند.
رو به من میپرسد «چهکار کنیم؟ ببریمش بیمارستان؟»، نمیتوانیم صبر کنیم. از لای گل و خاکها بلندش میکنیم و هنهن کنان میرسد به توالت پارک. صورتش هیچ حسی از درد ندارد. میرود داخل توالت. لیلا اردک داد میزند: «خیلی زور نزن». پدر بچهاش از دور میآید، مشکوک شده، لیلا و سپیده را میکشد کنار به صحبت. بدن دخترک را داخل توالت با آب سرد میشویند. مرد داد میزند «چقدر گفتم بمون ورامین گوش نکردی.» دخترک داخل توالت در حال شسته شدن و درد زایمان کشیدن است و پسر دم در توالت سر قیمت نوزادی که هنوز متولد نشده چانه میزند «چهار میلیون تومن تمام. عوضش بچهام خوشبخت میشه» و کلامی نمیپرسد که خریدار نوزاد کیست و شغلش چیست و ... وسط صحبتها مدام میرود آستانه دستشویی به دلجویی. رو به زنش میگوید «عزیزم چند تا دود میخوایی بگیری.» من دورتر ایستادهام و تنها نظاره میکنم. بوی تند آمونیاک هوای اطراف توالت را پرکرده. پسر سبزه روست و قدبلند، هنوز اعتیاد او را از پا نینداخته، کلاه به سر دارد، با موهای نامرتب و شلواری آویزان. اسمش مهدی است. سپیده و مهدی حرف میزنند. سپیده به نجوا میگوید: «بعد نیایی بگی پشیمونم، اون موقع مواد میزدم حالیم نبود، غلط کردم.»
میگویند «عسل هم حامله است»، سپیده میگوید «من از خانواده چارلی مارلی بچه نمیگیرم، شر هستن». لیلا میگوید «این تا حالا 4 تا سقط کرده این قدش کوتاهه
۴۹.۴k
۰۹ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.