پارت ۱۳
چشم می گشایم و او پیشانی نمدارم را می بوسد :
– حرف نمیزنی ؟
به سقف بالای سرم نگاه میدوزم عوض چشمان خیس خواهرم .
خودم را بالا می کشم . به متکا قدیمی تکیه می دهم .
– عابد اومد زهرشو ریخت رفت.
هیچ نمی گوید . تعمداً سکوت می کند که من برون ریزی کنم .
آه می کشم .
– اومده میگه من زیرخوابش بودم ترلان.
– خدا لعنتش کنه .
سیر تا پیاز ماجرا را می گویم و او ساکت می ماند عین مادرم وسط حرفم نمی پرد و ملامت نمی کند که گفتم فلان میشود و تو برعکس آن عمل کردی .
– اگه باور کرده باشه چی ؟
– نباید جلو مادرش کوتاه می اومدی .
صدای زنگ می آید . ترلان چشم تنگ می کند :
– کیه این وقت شب؟
پدرم نگهبان ساختمان بود . این وقت شب خانه نمی امد . شانه بالا می اندازم و ترلان به هوای باز کردن در از کنارم بلند میشود.
صدای کم جانش را می شنوم و قلبم تپش می گیرد کم مانده تا سنگ کوب کنم . تب می کنم .
او امده است .
و من رو ندارم که با او روبرو شوم .
اگر حرف های آن مردک را باور کرده باشد چه ؟
اگر بگوید تمام چه ؟
لرز برم می دارد .
در دل عابد را لعنت می کنم . پسره خیره سر دیوانه .
صدای احوالپرسی اش با مادرم را می شنوم .
اثری از خشم در صدایش نیست ضعف اما چرا . دلم بدرد می آید .
می خواهم پنهان شوم ولی این اتاق محقر جایی برای پنهان کردنم در خود ندارد .
زمین هم مرا به قعر خودش نمی کشد .
تو می آید و من آب دهان قورت میدهم .
نمی توانم چشمانم که به تشنه آب ندیده می ماندند را کنترل کنم که به دنبال مهبدم . کسی که عاشقانه می پرستمش ندود .
بزور سر پا است .پیشانی اش نم دارد . یک دستش روی پهلو است و قوز دارد.
بغض می کنم . من مسبب حال و روز بدش هستم . لعنت به من . لعنت به عابد .
گام به جلو برمی دارد مادرم و ترلان هم پشت سرش داخل شده اند .
سلانه سلانه به من نزدیک میشود .
در همان وضعیت هم در عین خونسردی می گوید :
– مادر . ابجی ترلان یه پنج دقیقه ما رو تنها می دارید ؟
می خواهم برای آن مادر سراسر احترامی که می گوید ذوق کنم ولی مضطرب تر از این حرفا هستم .
مادرم و ترلان ترکمان می کنند .
به زحمت کنار لحاف پهنم می شنیند .
از گوشه چشم می بینم که صورتش چطور از درد درهم می رود .
به زمین نگاه می دوزم . به موکت طوسی قدیمی .
خشدار می گوید :
– نگام کن .
خشدار می گوید و به دلم خش می اندازد . خط می اندازد .
فکم می لرزد . سر بالا نمی گیرم .
پنجه های پر صلابت مردانه اش پیش می ایند . چانه ام را می گیرد و من نگاه می دزدم .
– مگه نمی گم نگام کن .
– بب ….خش …ید ..
با سر انگشت اشکم را می گیرد و رک می گوید .
– نمی بخشم .
– من سر و سری با اون ندارم به جون خود ….
– حرف نمیزنی ؟
به سقف بالای سرم نگاه میدوزم عوض چشمان خیس خواهرم .
خودم را بالا می کشم . به متکا قدیمی تکیه می دهم .
– عابد اومد زهرشو ریخت رفت.
هیچ نمی گوید . تعمداً سکوت می کند که من برون ریزی کنم .
آه می کشم .
– اومده میگه من زیرخوابش بودم ترلان.
– خدا لعنتش کنه .
سیر تا پیاز ماجرا را می گویم و او ساکت می ماند عین مادرم وسط حرفم نمی پرد و ملامت نمی کند که گفتم فلان میشود و تو برعکس آن عمل کردی .
– اگه باور کرده باشه چی ؟
– نباید جلو مادرش کوتاه می اومدی .
صدای زنگ می آید . ترلان چشم تنگ می کند :
– کیه این وقت شب؟
پدرم نگهبان ساختمان بود . این وقت شب خانه نمی امد . شانه بالا می اندازم و ترلان به هوای باز کردن در از کنارم بلند میشود.
صدای کم جانش را می شنوم و قلبم تپش می گیرد کم مانده تا سنگ کوب کنم . تب می کنم .
او امده است .
و من رو ندارم که با او روبرو شوم .
اگر حرف های آن مردک را باور کرده باشد چه ؟
اگر بگوید تمام چه ؟
لرز برم می دارد .
در دل عابد را لعنت می کنم . پسره خیره سر دیوانه .
صدای احوالپرسی اش با مادرم را می شنوم .
اثری از خشم در صدایش نیست ضعف اما چرا . دلم بدرد می آید .
می خواهم پنهان شوم ولی این اتاق محقر جایی برای پنهان کردنم در خود ندارد .
زمین هم مرا به قعر خودش نمی کشد .
تو می آید و من آب دهان قورت میدهم .
نمی توانم چشمانم که به تشنه آب ندیده می ماندند را کنترل کنم که به دنبال مهبدم . کسی که عاشقانه می پرستمش ندود .
بزور سر پا است .پیشانی اش نم دارد . یک دستش روی پهلو است و قوز دارد.
بغض می کنم . من مسبب حال و روز بدش هستم . لعنت به من . لعنت به عابد .
گام به جلو برمی دارد مادرم و ترلان هم پشت سرش داخل شده اند .
سلانه سلانه به من نزدیک میشود .
در همان وضعیت هم در عین خونسردی می گوید :
– مادر . ابجی ترلان یه پنج دقیقه ما رو تنها می دارید ؟
می خواهم برای آن مادر سراسر احترامی که می گوید ذوق کنم ولی مضطرب تر از این حرفا هستم .
مادرم و ترلان ترکمان می کنند .
به زحمت کنار لحاف پهنم می شنیند .
از گوشه چشم می بینم که صورتش چطور از درد درهم می رود .
به زمین نگاه می دوزم . به موکت طوسی قدیمی .
خشدار می گوید :
– نگام کن .
خشدار می گوید و به دلم خش می اندازد . خط می اندازد .
فکم می لرزد . سر بالا نمی گیرم .
پنجه های پر صلابت مردانه اش پیش می ایند . چانه ام را می گیرد و من نگاه می دزدم .
– مگه نمی گم نگام کن .
– بب ….خش …ید ..
با سر انگشت اشکم را می گیرد و رک می گوید .
– نمی بخشم .
– من سر و سری با اون ندارم به جون خود ….
۴.۵k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.