چشم هایی به رنگ عسل فصل(2)
چشم هایی به رنگ عسل فصل(2)
پلکهایم را با صدای بلند شایان که با سرخوشی، ترانه ای را زمزمه میکرد گشودم .با نگاهی به ساعت، با عجله پائین پریدم .با همان سرعت دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم
- سلام صبح بخیر!
- سلام دختر قشنگم، صبح تو هم بخیر
- درود و سلام بر دوشیزه سحر خیز شاغل! چه عجب امروز بدون اینکه مامان صدات کنه بلند شدی!
سرحالی او به من هم سرایت کرد و شکلکی برایش در آوردم .
- من از اول هم سحرخیز بودم، این تو هستی که همیشه به ضرب کتک از خواب بیدار می شی آقا!
با دهان پر و لبخندی بر لب، سرش را بعلامت تائید چند بار بالا و پائین برد .تذکر مادر ، جلوی حوادث احتمالی را گرفت .
- خیلی خب بچه ها! کمتر سر به سر هم بذارید . شیدا جان تو امروز اولین روز کارته .سعی کن از همین حالا به همه چیز مسلط باشی .در ضمن توکل به خدا رو هم فراموش نکن .یادت باشه پوشش مناسب داشته باشی ، خب منم دیگه باید برم،به چیزی احتیاج نداری؟
- نه مامان جان ، من که بچه نیستم ، حواسم هست .
شایان از پشت میز فاصله گرفت و هنگامی که از کنارم می گذشت .خم شد و آهسته زیر گوشم نجوا کرد:
- بپر حاضر شو ، امروز اگه دیر کنی نمی رسونمت
به حیاط که رسیدم شایان با پارچه ای که در دست داشت ، شیشه های جلوی اتومبیل را تمیز میکرد .لبخند شیطنت آمیزی زدم و بلافاصله سکه ای را از کیفم خارج کردم و گفتم :
- به به، شغل جدیدتون مبارک آقای رها، چقدر هم برازنده شماست!
سکه را کف دستش انداختم و بسرعت داخل ماشین جا گرفتم و از حالت مبهوت و عصبانی شایان، از خنده ریسه رفتم .پس از دقایقی ، کارش به اتمام رسید و داخل ماشین نشست .مدتی در سکوت، خیره نگاهم کرد و بعد بی مقدمه شروع کرد به خندیدن! با اینکه حسابی جا خورده بودم و منتظر تلافی عملم بودم ، ولی سکوت کردم چرا که می دانستم باز دلش هوای شیطنت دارد .وقتی سکوت مرا دید ماشین را به حرکت در آورد و در همان حال گفت :
- به حسابت می رسم شیدا خانم! صبر کن، یکی طلب من!
لبخندی زدم و برای تغییر موضوع گفتم:
- راستی یادت نره ماشین منو امروز ببری وگرنه حسابی اذیت می شم
- چشم دختر خوب .من نه فراموشکارم نه بدقول . حالا فعلا تا وقتی که ماشین روبه راه بشه .نیمساعت قبل از خارج شدن از شرکت با همراهم تماس بگیر تا خودم بیام دنبالت
نگاهی پر محبت بسویش انداختم .
- چشم برادر متعصبم! قول می دم تنها نیام خونه .راستی شایان مساله کارت توی اون شرکت به کجا رسید ؟
- به هیچ جا! منصرف شدم .ترجیحا یک مدتی پیش دایی مشغول می شم ، بعد به امید خدا وقتی یه پولی پس انداز کردم ، خودم یه شرکت کوچولو راه می اندازم .به نظرم این بهتره
- با پدر هم در مورد تصمیمت صحبت کردی؟
- بله که صحبت کردم .اتفاقا از پیشنهادم خوشحال شد و استقبال کرد
- نگران نباش داداش جان! تا چشم روی هم بذاری این چند ماه باقی مونده درست هم تموم میشه و اونوقت دیگه سرت حسابی شلوغ میشه
نگاهی به جانبم انداخت و با لبخندی دلنشین جواب داد:
- رسیدیم، اینم محل کار جنابعالی....... در ضمن من اصلا نگران نیستم دختر خوب!
از ماشین پیاده و برای خداحافظی خم شدم که در کمال تعجب دیدم ، متوجه شدم سوئیچ در دست از ماشین خارج شد .ناباورانه پرسیدم:
- تو کجا؟!
- می دونی که امروز بعد از ظهر کلاس دارم ، میخوام بیام از نزدیک محیط کار جنابعالی رو بررسی کنم .از نظر شما اشکالی داره؟
خندیدم و دستش را گرفتم :
- نه اشکالی نداره ولی کی تو رو دعوت کرده؟
با سرخوشی جواب داد:
- یه خانم موقر، فهمیده و خوشگل بتازگی کارمند این شرکت شده!
خوشحال و سرحال وارد ساختمان شدیم .با پیرمرد نگهبان سلام و احوالپرسی کردم و شایان را بسمت آسانسور کشیدم .او هم درست مثل من، مبهوت نما و زیبایی خیره کننده برج شده بود .هنگام بالا رفتن از آسانسور ، با آرامش و دقت ، توضیحاتی علمی در مورد نحوه ساختن اینگونه برجها و چگونگی پی ریزی فونداسیونهای پیشرفته آنها ارائه کرد که باعث حیرت من شد .گویی سالها کارش همین بوده است !
به پشت در شرکت که رسیدیم ، او هم مثل من نگاهی به قاب طلایی کنار در انداخت و من با انرژی مضاعفی که از حضور او در کنارم نشات می گرفت ، با نواختن چند ضربه به در، وارد شدم .مثل دیروز ، تمام نگاهها بسمت ما چرخید و من با توجه به صمیمیت دیروز، با صدایی رسا ، سلام و صبح بخیر گفتم .باز هم خانم کریمی به استقبالم آمد و دستم را به گرمی فشرد و نگاه پرسشگرش را به همراهم دوخت .شایان را معرفی کردم و دلیل آمدنش را توضیح دادم .خانم کریمی برای سفارش قهوه از ما دور شد و من به فراست
پلکهایم را با صدای بلند شایان که با سرخوشی، ترانه ای را زمزمه میکرد گشودم .با نگاهی به ساعت، با عجله پائین پریدم .با همان سرعت دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم
- سلام صبح بخیر!
- سلام دختر قشنگم، صبح تو هم بخیر
- درود و سلام بر دوشیزه سحر خیز شاغل! چه عجب امروز بدون اینکه مامان صدات کنه بلند شدی!
سرحالی او به من هم سرایت کرد و شکلکی برایش در آوردم .
- من از اول هم سحرخیز بودم، این تو هستی که همیشه به ضرب کتک از خواب بیدار می شی آقا!
با دهان پر و لبخندی بر لب، سرش را بعلامت تائید چند بار بالا و پائین برد .تذکر مادر ، جلوی حوادث احتمالی را گرفت .
- خیلی خب بچه ها! کمتر سر به سر هم بذارید . شیدا جان تو امروز اولین روز کارته .سعی کن از همین حالا به همه چیز مسلط باشی .در ضمن توکل به خدا رو هم فراموش نکن .یادت باشه پوشش مناسب داشته باشی ، خب منم دیگه باید برم،به چیزی احتیاج نداری؟
- نه مامان جان ، من که بچه نیستم ، حواسم هست .
شایان از پشت میز فاصله گرفت و هنگامی که از کنارم می گذشت .خم شد و آهسته زیر گوشم نجوا کرد:
- بپر حاضر شو ، امروز اگه دیر کنی نمی رسونمت
به حیاط که رسیدم شایان با پارچه ای که در دست داشت ، شیشه های جلوی اتومبیل را تمیز میکرد .لبخند شیطنت آمیزی زدم و بلافاصله سکه ای را از کیفم خارج کردم و گفتم :
- به به، شغل جدیدتون مبارک آقای رها، چقدر هم برازنده شماست!
سکه را کف دستش انداختم و بسرعت داخل ماشین جا گرفتم و از حالت مبهوت و عصبانی شایان، از خنده ریسه رفتم .پس از دقایقی ، کارش به اتمام رسید و داخل ماشین نشست .مدتی در سکوت، خیره نگاهم کرد و بعد بی مقدمه شروع کرد به خندیدن! با اینکه حسابی جا خورده بودم و منتظر تلافی عملم بودم ، ولی سکوت کردم چرا که می دانستم باز دلش هوای شیطنت دارد .وقتی سکوت مرا دید ماشین را به حرکت در آورد و در همان حال گفت :
- به حسابت می رسم شیدا خانم! صبر کن، یکی طلب من!
لبخندی زدم و برای تغییر موضوع گفتم:
- راستی یادت نره ماشین منو امروز ببری وگرنه حسابی اذیت می شم
- چشم دختر خوب .من نه فراموشکارم نه بدقول . حالا فعلا تا وقتی که ماشین روبه راه بشه .نیمساعت قبل از خارج شدن از شرکت با همراهم تماس بگیر تا خودم بیام دنبالت
نگاهی پر محبت بسویش انداختم .
- چشم برادر متعصبم! قول می دم تنها نیام خونه .راستی شایان مساله کارت توی اون شرکت به کجا رسید ؟
- به هیچ جا! منصرف شدم .ترجیحا یک مدتی پیش دایی مشغول می شم ، بعد به امید خدا وقتی یه پولی پس انداز کردم ، خودم یه شرکت کوچولو راه می اندازم .به نظرم این بهتره
- با پدر هم در مورد تصمیمت صحبت کردی؟
- بله که صحبت کردم .اتفاقا از پیشنهادم خوشحال شد و استقبال کرد
- نگران نباش داداش جان! تا چشم روی هم بذاری این چند ماه باقی مونده درست هم تموم میشه و اونوقت دیگه سرت حسابی شلوغ میشه
نگاهی به جانبم انداخت و با لبخندی دلنشین جواب داد:
- رسیدیم، اینم محل کار جنابعالی....... در ضمن من اصلا نگران نیستم دختر خوب!
از ماشین پیاده و برای خداحافظی خم شدم که در کمال تعجب دیدم ، متوجه شدم سوئیچ در دست از ماشین خارج شد .ناباورانه پرسیدم:
- تو کجا؟!
- می دونی که امروز بعد از ظهر کلاس دارم ، میخوام بیام از نزدیک محیط کار جنابعالی رو بررسی کنم .از نظر شما اشکالی داره؟
خندیدم و دستش را گرفتم :
- نه اشکالی نداره ولی کی تو رو دعوت کرده؟
با سرخوشی جواب داد:
- یه خانم موقر، فهمیده و خوشگل بتازگی کارمند این شرکت شده!
خوشحال و سرحال وارد ساختمان شدیم .با پیرمرد نگهبان سلام و احوالپرسی کردم و شایان را بسمت آسانسور کشیدم .او هم درست مثل من، مبهوت نما و زیبایی خیره کننده برج شده بود .هنگام بالا رفتن از آسانسور ، با آرامش و دقت ، توضیحاتی علمی در مورد نحوه ساختن اینگونه برجها و چگونگی پی ریزی فونداسیونهای پیشرفته آنها ارائه کرد که باعث حیرت من شد .گویی سالها کارش همین بوده است !
به پشت در شرکت که رسیدیم ، او هم مثل من نگاهی به قاب طلایی کنار در انداخت و من با انرژی مضاعفی که از حضور او در کنارم نشات می گرفت ، با نواختن چند ضربه به در، وارد شدم .مثل دیروز ، تمام نگاهها بسمت ما چرخید و من با توجه به صمیمیت دیروز، با صدایی رسا ، سلام و صبح بخیر گفتم .باز هم خانم کریمی به استقبالم آمد و دستم را به گرمی فشرد و نگاه پرسشگرش را به همراهم دوخت .شایان را معرفی کردم و دلیل آمدنش را توضیح دادم .خانم کریمی برای سفارش قهوه از ما دور شد و من به فراست
۴۲.۵k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.