چشم هایی به رنگ عسل فصل(7)
چشم هایی به رنگ عسل فصل(7)
برف زیبایی که از نیمه های شب قبل باریدن گرفته بود ، همچون لباسی چشم نواز بر تن عروس زمین نشست .وقتی وارد شرکت شدم .از تاثیر دیدن مناظر زیبای شهر ، لبریز از احساسی لطیف بودم . تمام تلاشم را بکار گرفتم تا خود را به دلیل اتفاقات پیش بینی نشده امروز نگران نکنم .با این حال تمام حواسم به در بسته اتاق آقای متین بود و هرچند لحظه یکبار نگاهم بی اختیار به آن سمت کشیده می شد، ولی با تمام دلهره من، هیچ حادثه ای رخ نداد و آقای متین اصلا از اتاقش خارج نشد!بعد از ظهر در حال بررسی پرونده ای که خانم کریمی به دستم داده بود، بودم که حضور شخصی را در کنار میز احساس کردم.به تصور اینکه فرشاد است گفتم:
- هنوز آماده نشده آقای صالحی، باید چند لحظه صبر کنید!
- لطفا تمام فاکتورهای سالانه مربوط به شرکت « مهرپویا» و « المتحده» و « کویت دارو» رو برام فاکتور بیارید، همین الان!
با شنیدن صدای بسیار خشک و جدی آقای متین، دستپاچه از جایم برخاستم .لحنش بقدری خشک و دستوری بود که زبانم بند آمد .حتی حالت نگاهش هم دوستانه نبود! به زحمت تکانی به لبهایم دادم و گفتم :
- چشم ........قربان!
ناگهان فریاد و نگاه خشمگینش ، نفس را در سینه ام حبس کرد :
- خانم محترم ، چند بار باید به شما تذکر بدم من روی این کلمه حساسیت دارم؟! مثل اینکه شما به وظایفتون آشنا نیستید! آخرین مرتبه ای باشه که از این لفظ استفاده کردید ، متوجه شدید؟!
تمام سالن در سکوت فرو رفت .انگار کسی نفس هم نمی کشید .با بغضی در گلو، سر فرود آوردم:
- بله ، آقای متین اطاعت می شه!
با قدمهایی بلند و عصبی به دفترش بازگشت و در را بهم کوبید! سرجا خشکم زد .پس او بازی جدیدش را اینگونه آغاز کرده بود! نمی دانم چرا از لحن کلامش آنقدر رنجیدم! مگر خودم از او نخواسته بودم با من مثل همه کارمندها رفتار کند؟ حالا منظورش را از متفاوت بودن با همه درک کردم! با بی تفاوتی مصنوعی در دلم گفتم « به درک ! اصلا برام مهم نیست چی می گه و چطوری رفتار می کنه!»
با قدمهای نامتعادل بسمت اتاق بایگانی رفتم و سعی کردم با افکار متمرکز آنچه را که خواسته بود ، برایش فراهم کنم. بلافاصله پشت سرم، فهیمه خانم وارد اتاق شد .صدایش رنگ دلجویانه ای داشت:
- ناراحت نشو عزیزم، متین همیشه همینطوره، وگرنه منظور دیگه ای نداشت!
بغض نابهنگامم را بزحمت فرو خوردم:
- بله متوجه ام!
برای در آوردن آنهمه فاکتور وقت زیادی را صرف کردم .به واقع کار طاقت فرسایی بود. احساس کردم عمدا این کار را از من خواسته است تا تلافی رفتار دیروزم را کرده باشد . به جهت اینکه کمتر جلوی چشمهایش ظاهر شوم .فاکتورها را به دست فهیمه خانم دادم و خودم پشت میز قرار گرفتم .هنوز چند لحظه از رفتنش نگذشته بود که صدای فریاد آقای متین، مو بر اندام ها راست کرد!
- خانم کریمی لطفا اجازه بدید هر کسی خودش مسئولیتش رو انجام بده! آخرین باری باشه که در این شرکت با چنین مساله ای مواجه می شم! حالا هم این پرونده رو دست مسوول مربوطه بدید تا خودشون زحمتش رو بکشند!
فهیمه خانم با رنگی پریده بازگشت و پرونده را به من سپرد .نمی دانم چرا احساس کردم همه با نوعی دلسوزی نگاهم می کنند! با قدمهایی لرزان به اتاقش رفتم و پس از نواختن چند ضربه وارد شدم . بدون اینکه سرش را از روی پرونده زیر دستش بلند کند، با خشونت گفت:
- خانم رها!امیدوارم صدای من رو شنیده باشید! هرگز تکرار نشه، فهمیدید؟
- بله آقای متین!
با تمام تلاشی که برای حفظ خونسردی ام به خرج دادم ، باز هم نتوانستم ارتعاش صدایم را کنترل کنم .خواستم بسرعت از اتاق خارج شوم که صدایش در جا میخکوبم کرد :
- لطفا از تمام این فاکتورها کپی بگیرید!
- ولی از همه اینها کپی برداری شده!
سرش را بلند کرد و با نگاهی خیره به سمتم آمد . احساس کردم چشمهایش سرخ است .شاید از عصبانیت بود .
- خودم می دونم ، دوباره بگیرید ، از هرکدوم سه تا کپی! بعد همه فاکتورها رو سرجای اولش برگردونید و کپی ها رو به دفتر من بیارید!
خدای من! این چه بازی مسخره ای بود؟ کم مانده بود گریه ام بگیرد . او عمدا مرا به بیگاری می کشید .کپی برداری از آنهمه فاکتور، حداقل یک روز کامل وقت می گرفت .ناباورانه گفتم:
- ولی آقای متین ، این امکان نداره! این کار زمان زیادی میخواد .
بقدری نگاهش خشن و بی رحم بود که بند بند وجودم لرزید .قدمی نزدیکتر آمد و زمزمه کرد :
- شما همون کاری رو انجام می دید که من دستور می دم ! اینجا رئیس من هستم، درسته خانم رها؟ در ضمن شما تا پایان وقت اداری فرصت دارید! حالا می تونید برید .
در تمام عمرم از کسی تا این اندازه نترسیده بودم .آن
برف زیبایی که از نیمه های شب قبل باریدن گرفته بود ، همچون لباسی چشم نواز بر تن عروس زمین نشست .وقتی وارد شرکت شدم .از تاثیر دیدن مناظر زیبای شهر ، لبریز از احساسی لطیف بودم . تمام تلاشم را بکار گرفتم تا خود را به دلیل اتفاقات پیش بینی نشده امروز نگران نکنم .با این حال تمام حواسم به در بسته اتاق آقای متین بود و هرچند لحظه یکبار نگاهم بی اختیار به آن سمت کشیده می شد، ولی با تمام دلهره من، هیچ حادثه ای رخ نداد و آقای متین اصلا از اتاقش خارج نشد!بعد از ظهر در حال بررسی پرونده ای که خانم کریمی به دستم داده بود، بودم که حضور شخصی را در کنار میز احساس کردم.به تصور اینکه فرشاد است گفتم:
- هنوز آماده نشده آقای صالحی، باید چند لحظه صبر کنید!
- لطفا تمام فاکتورهای سالانه مربوط به شرکت « مهرپویا» و « المتحده» و « کویت دارو» رو برام فاکتور بیارید، همین الان!
با شنیدن صدای بسیار خشک و جدی آقای متین، دستپاچه از جایم برخاستم .لحنش بقدری خشک و دستوری بود که زبانم بند آمد .حتی حالت نگاهش هم دوستانه نبود! به زحمت تکانی به لبهایم دادم و گفتم :
- چشم ........قربان!
ناگهان فریاد و نگاه خشمگینش ، نفس را در سینه ام حبس کرد :
- خانم محترم ، چند بار باید به شما تذکر بدم من روی این کلمه حساسیت دارم؟! مثل اینکه شما به وظایفتون آشنا نیستید! آخرین مرتبه ای باشه که از این لفظ استفاده کردید ، متوجه شدید؟!
تمام سالن در سکوت فرو رفت .انگار کسی نفس هم نمی کشید .با بغضی در گلو، سر فرود آوردم:
- بله ، آقای متین اطاعت می شه!
با قدمهایی بلند و عصبی به دفترش بازگشت و در را بهم کوبید! سرجا خشکم زد .پس او بازی جدیدش را اینگونه آغاز کرده بود! نمی دانم چرا از لحن کلامش آنقدر رنجیدم! مگر خودم از او نخواسته بودم با من مثل همه کارمندها رفتار کند؟ حالا منظورش را از متفاوت بودن با همه درک کردم! با بی تفاوتی مصنوعی در دلم گفتم « به درک ! اصلا برام مهم نیست چی می گه و چطوری رفتار می کنه!»
با قدمهای نامتعادل بسمت اتاق بایگانی رفتم و سعی کردم با افکار متمرکز آنچه را که خواسته بود ، برایش فراهم کنم. بلافاصله پشت سرم، فهیمه خانم وارد اتاق شد .صدایش رنگ دلجویانه ای داشت:
- ناراحت نشو عزیزم، متین همیشه همینطوره، وگرنه منظور دیگه ای نداشت!
بغض نابهنگامم را بزحمت فرو خوردم:
- بله متوجه ام!
برای در آوردن آنهمه فاکتور وقت زیادی را صرف کردم .به واقع کار طاقت فرسایی بود. احساس کردم عمدا این کار را از من خواسته است تا تلافی رفتار دیروزم را کرده باشد . به جهت اینکه کمتر جلوی چشمهایش ظاهر شوم .فاکتورها را به دست فهیمه خانم دادم و خودم پشت میز قرار گرفتم .هنوز چند لحظه از رفتنش نگذشته بود که صدای فریاد آقای متین، مو بر اندام ها راست کرد!
- خانم کریمی لطفا اجازه بدید هر کسی خودش مسئولیتش رو انجام بده! آخرین باری باشه که در این شرکت با چنین مساله ای مواجه می شم! حالا هم این پرونده رو دست مسوول مربوطه بدید تا خودشون زحمتش رو بکشند!
فهیمه خانم با رنگی پریده بازگشت و پرونده را به من سپرد .نمی دانم چرا احساس کردم همه با نوعی دلسوزی نگاهم می کنند! با قدمهایی لرزان به اتاقش رفتم و پس از نواختن چند ضربه وارد شدم . بدون اینکه سرش را از روی پرونده زیر دستش بلند کند، با خشونت گفت:
- خانم رها!امیدوارم صدای من رو شنیده باشید! هرگز تکرار نشه، فهمیدید؟
- بله آقای متین!
با تمام تلاشی که برای حفظ خونسردی ام به خرج دادم ، باز هم نتوانستم ارتعاش صدایم را کنترل کنم .خواستم بسرعت از اتاق خارج شوم که صدایش در جا میخکوبم کرد :
- لطفا از تمام این فاکتورها کپی بگیرید!
- ولی از همه اینها کپی برداری شده!
سرش را بلند کرد و با نگاهی خیره به سمتم آمد . احساس کردم چشمهایش سرخ است .شاید از عصبانیت بود .
- خودم می دونم ، دوباره بگیرید ، از هرکدوم سه تا کپی! بعد همه فاکتورها رو سرجای اولش برگردونید و کپی ها رو به دفتر من بیارید!
خدای من! این چه بازی مسخره ای بود؟ کم مانده بود گریه ام بگیرد . او عمدا مرا به بیگاری می کشید .کپی برداری از آنهمه فاکتور، حداقل یک روز کامل وقت می گرفت .ناباورانه گفتم:
- ولی آقای متین ، این امکان نداره! این کار زمان زیادی میخواد .
بقدری نگاهش خشن و بی رحم بود که بند بند وجودم لرزید .قدمی نزدیکتر آمد و زمزمه کرد :
- شما همون کاری رو انجام می دید که من دستور می دم ! اینجا رئیس من هستم، درسته خانم رها؟ در ضمن شما تا پایان وقت اداری فرصت دارید! حالا می تونید برید .
در تمام عمرم از کسی تا این اندازه نترسیده بودم .آن
۱۳۱.۸k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.