رمان در حسرت اغوش تو13
رمان در حسرت اغوش تو13
صدای تیک تیک عقربه های ساعت اتاقم رو می شنوم ! دیگه به این صدا عادت کردم ! چشمامو باز کردم ! چرا صبح نمیشه ؟! از این شبا متنفرم ! از انتظار کشیدن متنفرم ! چرخیدم و طاقباز دراز کشیدم . سرم درد میکنه ! شاید یه قرص خواب بتونه چند ساعت خواب راحت رو بهم هدیه کنه ! نفسم رو بیرون دادم ، پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم . به سمت آشپزخونه به راه افتادم ، حالا قرص خواب از کجا پیدا کنم ؟! بعد از گشتن تمام کشو های کابینت بالاخره تونستم یه بسته قرص پیدا کنم ! چه قدر خوبه که می تونم برای چند ساعت از تمام احساساتم فرار کنم ! بعضی وقتا احساسات می تونند خیلی آزار دهنده باشند ! قرص رو از جلدش بیرون آوردم و بدون آب قورتش دادم ... لبخند بی جونی لبام رو از هم باز کرد ! خواب ....! نگاهم به در اتاق پانته آ افتاد و لبخند محوم محوتر شد ! بیشتر از دو هفته است که در اون اتاقو باز نکردم ! نمی دونم چرا ! آروم به سمت اتاق پانته آ به راه افتادم . احساس می کنم تمام سلول های بدنم دارند می سوزند ! دستم رو روی دستگیره ی در کشیدم ! سرد بود مثل دستای ... دست های پانته آ همیشه سرد بودند ... دستگیره رو فشار دادم و وارد اتاق شدم ... اولین چیزی که احساس کردم بوی پانته آ بود که تمام اتاق رو پر کرده بود ! قلبم فشرده شد ! چراغ رو روشن کردم ... اتاق خالی ... !!! پوزخندی زدم ... چه انتظاری داشتم ؟! این که اونو اینجا ببینم ؟! ....... در نیم باز کمد لباسا توجهم رو جلب کرد ! به سمتش به راه افتادم و درش رو کاملا باز کردم ! لباس های رنگارنگ پانته آ کنار همدیگه آویزون شده بودند . لبخندی زدم ! یهو چشمم به لباسی که مهران براش خریده بود افتاد ! همون لباسی که ازش متنفر بودم ! همون لباسی که خونم رو به جوش می آورد ! لباس رو با خشونت از بین لباسای دیگه بیرون کشیدم و از کمد پرتش کردم بیرون ! برق یه چیزی از ته کمد چشمم رو به خودش خیره کرد ... با کنجکاوی دستم رو به سمتش دراز کردم و بیرون کشیدمش ! یه جعبه ی جواهرات بود ! روی تخت نشستم و جعبه رو کنارم گذاشتم و بازش کردم ... فقط یه ساعت با شیشه ی شکسته توش بود... ! همون ساعتی که ... ! تموم وجودم تکون خورد ، شاید این اولین بار باشه که معنی واقعی شرمندگی رو می فهمم ! ساعتو برداشتم و نگاش کردم ، حتی با وجود شیشه ی شکسته اش هم خیلی شیک بود !... من چقدر احمق بودم ! کاش اون رفتارو از خودم نشون نمی دادم ! کاش می تونستم به پانته آ بگم که چقدر از حرفام پشیمونم !.... کاش ... کاش می تونستم همه چیزو جبران کنم !....... سرم گیج رفت ! با بی حالی بلند شدم و چراغ رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم ... ساعت رو روی میز کنار تخت گذاشتم و چشمامو بستم ... بوی تن پانته آ آرامش دهنده اس ، یه نفس عمیق کشیدم .... خواب بدون هیچ بهونه ای خودش رو تسلیم چشمام کرد ...
***
صدای آهنگ موبایلم رو می شنیدم ولی انقدر خوابم می اومد که حاضر نبودم چشمامو باز کنم ! پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم !
نمی دونم چقدر گذشت ولی خواب کم کم داشت ترکم می کرد ! دوباره صدای موبایلم بلند شد . با نارضایتی چشمامو باز کردم و روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدن خشکم دادم و خمیازه ای کشیدم !خیلی گرسنه ام ! نگاهم به ساعت افتاد ...نَه ...ساعت نزدیک 1 ظهره ! من واقعا ده ساعت خوابیده بودم ؟! ... از رو تخت بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم تا به موبایلم جواب بدم ! همین که به اتاقم رسیدم صدا قطع شد ! 13 تا میس داشتم ! 8 تا از پریسا ، بقیه اش هم شاهین ! به شاهین زنگ زدم ، با همون بوق اول جواب داد .
« کیارش هیچ معلومه کدوم گوری هستی ؟! »
چقدر عصبانیه !
صدامو صاف کردم و گفتم :
« خونه ام ! کاری داشتی که بهم زنگ زدی ؟! »
« خونه ای ؟! .... کیارش یادت رفته که با مهندس نجفی جلسه داری ؟! »
محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم :
« ای وای !!! شاهین نگهش دار زود میام ! »
« نیم ساعته که منتظره ! زود باش ! »
« اومدم ! »
تماس رو قطع کردم و به سرعت آماده شدم ... داشتم از آپارتمان بیرون می اومدم که یه چیزی یادم افتاد ! وارد اتاق پانته آ شدم و ساعت رو از روی میز برداشتم و تو جیب کتم گذاشتم ! باید بدم شیشه اش رو عوض کنند !
***
از پنجره ی اتاقم به شاهین که داره سوار ماشینش میشه نگاه می کنم ، حال و هوای شاهین برام خیلی عجیبه ! هر روز عجیب تر میشه ! مثل هر روز داره میره سراغ اون دختر ! کاش اون دخترو می شناختم ! …
گوشیم تو جیبم لرزید ! نگاهم رو از پنجره گرفتم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم . کیانا بود !
« بله ؟! »
« سلام کیارش ! »
« سلام ، چی شده ؟! »
« کیا من و مامان می خوام بیایم خونه ی تو ! »
به طرف میزم حرکت کردم و گفتم :
« من که خونه نیستم ، تا دیر وقت تو شرکت کار دارم ! »
« عیب نداره ! من میام کلیدو از
صدای تیک تیک عقربه های ساعت اتاقم رو می شنوم ! دیگه به این صدا عادت کردم ! چشمامو باز کردم ! چرا صبح نمیشه ؟! از این شبا متنفرم ! از انتظار کشیدن متنفرم ! چرخیدم و طاقباز دراز کشیدم . سرم درد میکنه ! شاید یه قرص خواب بتونه چند ساعت خواب راحت رو بهم هدیه کنه ! نفسم رو بیرون دادم ، پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم . به سمت آشپزخونه به راه افتادم ، حالا قرص خواب از کجا پیدا کنم ؟! بعد از گشتن تمام کشو های کابینت بالاخره تونستم یه بسته قرص پیدا کنم ! چه قدر خوبه که می تونم برای چند ساعت از تمام احساساتم فرار کنم ! بعضی وقتا احساسات می تونند خیلی آزار دهنده باشند ! قرص رو از جلدش بیرون آوردم و بدون آب قورتش دادم ... لبخند بی جونی لبام رو از هم باز کرد ! خواب ....! نگاهم به در اتاق پانته آ افتاد و لبخند محوم محوتر شد ! بیشتر از دو هفته است که در اون اتاقو باز نکردم ! نمی دونم چرا ! آروم به سمت اتاق پانته آ به راه افتادم . احساس می کنم تمام سلول های بدنم دارند می سوزند ! دستم رو روی دستگیره ی در کشیدم ! سرد بود مثل دستای ... دست های پانته آ همیشه سرد بودند ... دستگیره رو فشار دادم و وارد اتاق شدم ... اولین چیزی که احساس کردم بوی پانته آ بود که تمام اتاق رو پر کرده بود ! قلبم فشرده شد ! چراغ رو روشن کردم ... اتاق خالی ... !!! پوزخندی زدم ... چه انتظاری داشتم ؟! این که اونو اینجا ببینم ؟! ....... در نیم باز کمد لباسا توجهم رو جلب کرد ! به سمتش به راه افتادم و درش رو کاملا باز کردم ! لباس های رنگارنگ پانته آ کنار همدیگه آویزون شده بودند . لبخندی زدم ! یهو چشمم به لباسی که مهران براش خریده بود افتاد ! همون لباسی که ازش متنفر بودم ! همون لباسی که خونم رو به جوش می آورد ! لباس رو با خشونت از بین لباسای دیگه بیرون کشیدم و از کمد پرتش کردم بیرون ! برق یه چیزی از ته کمد چشمم رو به خودش خیره کرد ... با کنجکاوی دستم رو به سمتش دراز کردم و بیرون کشیدمش ! یه جعبه ی جواهرات بود ! روی تخت نشستم و جعبه رو کنارم گذاشتم و بازش کردم ... فقط یه ساعت با شیشه ی شکسته توش بود... ! همون ساعتی که ... ! تموم وجودم تکون خورد ، شاید این اولین بار باشه که معنی واقعی شرمندگی رو می فهمم ! ساعتو برداشتم و نگاش کردم ، حتی با وجود شیشه ی شکسته اش هم خیلی شیک بود !... من چقدر احمق بودم ! کاش اون رفتارو از خودم نشون نمی دادم ! کاش می تونستم به پانته آ بگم که چقدر از حرفام پشیمونم !.... کاش ... کاش می تونستم همه چیزو جبران کنم !....... سرم گیج رفت ! با بی حالی بلند شدم و چراغ رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم ... ساعت رو روی میز کنار تخت گذاشتم و چشمامو بستم ... بوی تن پانته آ آرامش دهنده اس ، یه نفس عمیق کشیدم .... خواب بدون هیچ بهونه ای خودش رو تسلیم چشمام کرد ...
***
صدای آهنگ موبایلم رو می شنیدم ولی انقدر خوابم می اومد که حاضر نبودم چشمامو باز کنم ! پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم !
نمی دونم چقدر گذشت ولی خواب کم کم داشت ترکم می کرد ! دوباره صدای موبایلم بلند شد . با نارضایتی چشمامو باز کردم و روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدن خشکم دادم و خمیازه ای کشیدم !خیلی گرسنه ام ! نگاهم به ساعت افتاد ...نَه ...ساعت نزدیک 1 ظهره ! من واقعا ده ساعت خوابیده بودم ؟! ... از رو تخت بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم تا به موبایلم جواب بدم ! همین که به اتاقم رسیدم صدا قطع شد ! 13 تا میس داشتم ! 8 تا از پریسا ، بقیه اش هم شاهین ! به شاهین زنگ زدم ، با همون بوق اول جواب داد .
« کیارش هیچ معلومه کدوم گوری هستی ؟! »
چقدر عصبانیه !
صدامو صاف کردم و گفتم :
« خونه ام ! کاری داشتی که بهم زنگ زدی ؟! »
« خونه ای ؟! .... کیارش یادت رفته که با مهندس نجفی جلسه داری ؟! »
محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم :
« ای وای !!! شاهین نگهش دار زود میام ! »
« نیم ساعته که منتظره ! زود باش ! »
« اومدم ! »
تماس رو قطع کردم و به سرعت آماده شدم ... داشتم از آپارتمان بیرون می اومدم که یه چیزی یادم افتاد ! وارد اتاق پانته آ شدم و ساعت رو از روی میز برداشتم و تو جیب کتم گذاشتم ! باید بدم شیشه اش رو عوض کنند !
***
از پنجره ی اتاقم به شاهین که داره سوار ماشینش میشه نگاه می کنم ، حال و هوای شاهین برام خیلی عجیبه ! هر روز عجیب تر میشه ! مثل هر روز داره میره سراغ اون دختر ! کاش اون دخترو می شناختم ! …
گوشیم تو جیبم لرزید ! نگاهم رو از پنجره گرفتم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم . کیانا بود !
« بله ؟! »
« سلام کیارش ! »
« سلام ، چی شده ؟! »
« کیا من و مامان می خوام بیایم خونه ی تو ! »
به طرف میزم حرکت کردم و گفتم :
« من که خونه نیستم ، تا دیر وقت تو شرکت کار دارم ! »
« عیب نداره ! من میام کلیدو از
۱۵۶.۰k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.