×قسمت دو×پارت یک
×قسمت دو×پارت یک
خودمو روی تاب جلو و عقب بردم
صدای موزیکو بیشتر کردم و هنسفریو بیشتر به گوشم فشار دادن....بینیمو پر از بوی تازه چمنا کردم و اروم با اهنگ بی خونی کردم
دلم واسه شکوفه تنگ شده بود..یکم دیگه موندم و بعد راه بیمارستانو پیش گرفتم....
وارد بیمارستان که شدم موزیکو قطع کردم و دستامو توی جیبام کردم و به سمت سالن رفتم...
توی راه با دکترا سلام و احوال پرسی میکردم
ترانه رو دیدم...داشت با یه پیرمرده صحبت میکرد...طبق معمول بیمارای بد اخلاق با تشر روبه ترانه غر میزدن و اونم با مهربونی جوابشونو میداد...رفتم تو اتاقی که ترانه داشت سرم پیرمردو تنظیم میکرد و اروم شونشو گرفتم
با ترس برگشت و وقتی منو دید خیلی غیر منتظره خوابوند تو صورتم
چشمام درشت شد...روی لب پیرمرده لبخند خبیثی جای گرفت...یادمه قبلنا که بیشتر میومدم زیاد باهاش نمیساختم...اخه از نفس کشیدن ادما هم مشکل میگرفت
روبه ترانه با صدای مبهمی گفتم:منو زدی؟
ترانه یکم هول شده بود...معلوم بود ناخوداگاه زده..انقدرام دردم نیومده بود..ماکه اینهمه از خدا خوردیم...اینم روش...
ترانه خودشو پیدا کرد و رفت تو همون نقاب ضد پسر و خشنش و طرف پیرمرد گفت:بابا بزرگ من شمارو زدم؟
پیرمرده سگرمه هاشو در هم کرد و گفت:پیرمرد باباته دختره چشم سفید...منو میزدی که با عصام به جونت میفتادم تا دست روی بزرگترت بلند نکنی
یکم مکث کرد و ادامه داد:اقای دکتر...بیا ببین این پرستارت میخواد دست روی بزرگترش بلند کنه...مگه اینجا شهر هرته؟
هوار میکشید و ترانه شدید ترسیده بود..با خنده جلوی دهنشو گرفتم...خداروشکر دندون مصنوعیاشو نزاشته بود که گازم بگیره...
ترانه دستمو کشید و از اتاق اوردم بیرون...صدای غرغر پیرمرده هنوز میومد...
ترانه دستاشو زد به کمرشو گفت:من باهات چیکار کنم؟
-بزارم روی سرت حلوا حلوام کن...نیگا..اینجوری
بعدم با صدای بلند داد زدم:ایمان حلواییه...بدو بدو
باز خواست بزنه تو دهنم که چشمامو مظلوم کردم و گفتم:ببخشید ببخشید
چشماشو ریز کرد و گفت:ایمان تو هنوز نیومده همه بیمارستانو به هم ریختی...بیا بریم بیرون ببینم
-برو بابا..میخوام برم شکوفه رو ببینم
-اوه اره راستی...نمدونی چقد دلتنگته
-جدا؟!من نمیدونم چرا انقد همه دلتنگمن
-بیا برو تا باز نزدمت ایمان
خندیدم و بند کولمو روی شونم محکم تر کردم
به سمت اتاق شکوفه رفتم
روی تختش خوابیده بود و داشت با خرسش حرف میزد...
رفتم کنار تختش اروم نشستم و دستمو جلو چشماش گذاشتم
یکم ترسید..بعد گفت:بزار حدس بزنم کی هسی
یکم فکر کرد و تهش دستامو بو کرد
-واااااای داداش ایمان
دستامو کشیدم کنار و دستامو باز کردم تا بیاد بغلم...با سرم توی دستم اومد بغلم
کلا میونه خوبی با دخترای زیر هفت سال داشتم...ولی از هفت به بالا دیگه کم دختری دور و برم پیدا میشد...
اروم نوازشش کردم
-خب...عشق داداش ایمان این چندروز چیکار کرده؟
شکوفه تقریبا الان دیگه هفت سالش بود
دوسال از سونیای پنج ساله بزرگ تر بود...سال دیگه باید میرفت مدرسه...ولی شاید نتونه..ترانه میگفت دوست نداره بچه های دیگه مسخرش کنن یا وقتی خودشو با اونا مقایسه میکنه دلش بسوزه
-اووم...میدونی داداش...یه پسره اومده یکم از من بزرگ تره...کلی باهاش دوستم...فقط داداش
-جونه داداش؟
-اون مامان بابا داره
شکوفه پرورشگاهی بود...قبلا با دروغ اینکه مامان باباش مسافرتن ارومش میکردیم..ولی الان دیگه انقد بزرگ شده بود که اینارو باور نکنه...
خودمو روی تاب جلو و عقب بردم
صدای موزیکو بیشتر کردم و هنسفریو بیشتر به گوشم فشار دادن....بینیمو پر از بوی تازه چمنا کردم و اروم با اهنگ بی خونی کردم
دلم واسه شکوفه تنگ شده بود..یکم دیگه موندم و بعد راه بیمارستانو پیش گرفتم....
وارد بیمارستان که شدم موزیکو قطع کردم و دستامو توی جیبام کردم و به سمت سالن رفتم...
توی راه با دکترا سلام و احوال پرسی میکردم
ترانه رو دیدم...داشت با یه پیرمرده صحبت میکرد...طبق معمول بیمارای بد اخلاق با تشر روبه ترانه غر میزدن و اونم با مهربونی جوابشونو میداد...رفتم تو اتاقی که ترانه داشت سرم پیرمردو تنظیم میکرد و اروم شونشو گرفتم
با ترس برگشت و وقتی منو دید خیلی غیر منتظره خوابوند تو صورتم
چشمام درشت شد...روی لب پیرمرده لبخند خبیثی جای گرفت...یادمه قبلنا که بیشتر میومدم زیاد باهاش نمیساختم...اخه از نفس کشیدن ادما هم مشکل میگرفت
روبه ترانه با صدای مبهمی گفتم:منو زدی؟
ترانه یکم هول شده بود...معلوم بود ناخوداگاه زده..انقدرام دردم نیومده بود..ماکه اینهمه از خدا خوردیم...اینم روش...
ترانه خودشو پیدا کرد و رفت تو همون نقاب ضد پسر و خشنش و طرف پیرمرد گفت:بابا بزرگ من شمارو زدم؟
پیرمرده سگرمه هاشو در هم کرد و گفت:پیرمرد باباته دختره چشم سفید...منو میزدی که با عصام به جونت میفتادم تا دست روی بزرگترت بلند نکنی
یکم مکث کرد و ادامه داد:اقای دکتر...بیا ببین این پرستارت میخواد دست روی بزرگترش بلند کنه...مگه اینجا شهر هرته؟
هوار میکشید و ترانه شدید ترسیده بود..با خنده جلوی دهنشو گرفتم...خداروشکر دندون مصنوعیاشو نزاشته بود که گازم بگیره...
ترانه دستمو کشید و از اتاق اوردم بیرون...صدای غرغر پیرمرده هنوز میومد...
ترانه دستاشو زد به کمرشو گفت:من باهات چیکار کنم؟
-بزارم روی سرت حلوا حلوام کن...نیگا..اینجوری
بعدم با صدای بلند داد زدم:ایمان حلواییه...بدو بدو
باز خواست بزنه تو دهنم که چشمامو مظلوم کردم و گفتم:ببخشید ببخشید
چشماشو ریز کرد و گفت:ایمان تو هنوز نیومده همه بیمارستانو به هم ریختی...بیا بریم بیرون ببینم
-برو بابا..میخوام برم شکوفه رو ببینم
-اوه اره راستی...نمدونی چقد دلتنگته
-جدا؟!من نمیدونم چرا انقد همه دلتنگمن
-بیا برو تا باز نزدمت ایمان
خندیدم و بند کولمو روی شونم محکم تر کردم
به سمت اتاق شکوفه رفتم
روی تختش خوابیده بود و داشت با خرسش حرف میزد...
رفتم کنار تختش اروم نشستم و دستمو جلو چشماش گذاشتم
یکم ترسید..بعد گفت:بزار حدس بزنم کی هسی
یکم فکر کرد و تهش دستامو بو کرد
-واااااای داداش ایمان
دستامو کشیدم کنار و دستامو باز کردم تا بیاد بغلم...با سرم توی دستم اومد بغلم
کلا میونه خوبی با دخترای زیر هفت سال داشتم...ولی از هفت به بالا دیگه کم دختری دور و برم پیدا میشد...
اروم نوازشش کردم
-خب...عشق داداش ایمان این چندروز چیکار کرده؟
شکوفه تقریبا الان دیگه هفت سالش بود
دوسال از سونیای پنج ساله بزرگ تر بود...سال دیگه باید میرفت مدرسه...ولی شاید نتونه..ترانه میگفت دوست نداره بچه های دیگه مسخرش کنن یا وقتی خودشو با اونا مقایسه میکنه دلش بسوزه
-اووم...میدونی داداش...یه پسره اومده یکم از من بزرگ تره...کلی باهاش دوستم...فقط داداش
-جونه داداش؟
-اون مامان بابا داره
شکوفه پرورشگاهی بود...قبلا با دروغ اینکه مامان باباش مسافرتن ارومش میکردیم..ولی الان دیگه انقد بزرگ شده بود که اینارو باور نکنه...
۵.۰k
۲۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.