سیندرلا باز میگردد !
سیندرلا باز میگردد !
بیمقدمه برویم سر اصل مطلب چون هم من مچ دستم ورم کرده است هم تو آنقدر گستاخی که در نامه پاسخت اصرار کردی هرچه زودتر تهش را بگویم تا دق نکردهای. بهتر است بروی خدایت را هم شکر کنی که میخواهم آخرش را برایت بگویم چون پدر روشنفکرت عقیده دارد تهش را برایت باز بگذاریم تا تصوراتت را خراب نکنیم و حواسش نیست ته داستان ما آنقدر بسته است که تو الان بچه ما هستی! به هرحال برگردیم به آن روز که در قهوهخانه سیبیل قباد را با تکه نباتی که از آن زن فالگیر گرفته بودم، ریختم توی چای و سر کشیدم. همه چیز دور سرم چرخید و وقتی چشمم راباز کردم، دلم پیچ میخورد. قباد کنارم نشسته بود و دود قلیونش را توی صورتم فوت کرد. از سرجایم بلند شدم و روی صندلیام ایستادم و داد زدم: «آقایونی که تمایل به ازدواج دارن دستا بالا. با در دست داشتن شناسنامه ساعت ۳ جلو در خونه ما باشن. هرکی متمایلتر بود، یک دستگاه شورلت دسته دو تمیز درحد کار نکرده میبره. این دیگه آخرین شانستونه من زنتون شم.»
از روی صندلی پایین آمدم و لباسهایم را تکاندنم و از قهوهخانه بیرون آمدم. ۱۰سالی بود که بابا شورلتش را در پارکینگ گذاشته بود تا یک مشتری دست به نقد درست حسابی گیرش بیاید و تنها مشتریاش دایی منوچهر بود که فقط حاضر بود شورلت بابا را با بند ناف فریز شده، یکی از بچههایش تعویض کند. به هرحال هرکسی هم داماد خانواده میشد، وقتی خودرو را میدید بیخیالش که نمیشد هیچ، یک پولی هم دستی میداد به بابا تا وا بدهد. نزدیک خانه شدم تا خودم را برای تجمع مردان آماده کنم که دیدم پسری درحال چسباندن کاغذی روی در خانهمان بود. راستش را بخواهی این یک قانون است که همیشه اگر محل نگذاری، سیندرلاها خودشان به محل لوس بازیشان برمیگردند. پشت سرش ایستادم و منتظر شدم کاغذ را بچسباند که یقهاش را محکم از پشت سرش گرفتم و سوت زدم. بابا تا کمر از پنجره بیرون آمد و موقعیتم را پیدا کرد. چشمکی زد و یک گونی از بالا انداخت و افتاد روی سر شکارمان. سوت دوم را بابا زد و مامان در خانه را باز کرد و طنابی را دور پاهایش حلقه کرد و من هم هلش دادم داخل حیاط. مانده بودم در این وضع چطور به مامان بگویم مرسی که با آن جذبه و متانتت برایم شوهر شکار میکنی، اما قبل از اینکه واکنشی نشان بدهم سوت سوم را مامان زد و امید درحالی که یک صدای غودای ممتد از خودش درمیآورد، از راه پلهها قل خورد و زیر پای آقای سیندرلا را گرفت تا از جا بلندش کند و از پلهها بالا رفت. هرکار در زندگیام نکرده باشم، یک همدلی و همراهی خاصی درخانوادهام ایجاد کرده بودم و میتوانستم بگویم آن روزها دیگر ما یک تیم بودیم که اول و آخر همهمان آرزوی تأهل و بالندگی من بود. پشت سر امید به داخل خانه رفتیم و امید انداختش وسط خانه. بابا گلدان روی میز را برداشت و خیز برداشت طرفش که جیغ زدم «نزن مخش عیب میکنه بابا! هدفمون شوهر سالمه» بابا یک قدم عقب کشید و شستش را بالا برد و گفت: «نه حواسم هست. برو دارمت» نزدیکتر شدم و گونی را از کلهاش بیرون کشیدم. موهایش هوا رفته بود و تند نفس میکشید. چندبار چشمانش را باز و بسته کرد و چند نخ گونی از دهانش به بیرون تف کرد که مامان گفت: «امیر وزوزو؟!» مامان را با طنابی که در دستش بود، دیدی زد و گفت: «خانم مظفریِ بازرس؟» مامان به پهنای همه جایش پفی کرد و با سر تأیید کرد. من و بابا و امید هم همدیگر را نگاه کردیم چون این داستان تکراری را 10سالی بود میدیدیم. آدمها در خیابان مامان را میدیدند و رنگ و رویشان سفید یخچالی میشد و یاد دوران مدرسهشان میافتادند که مامان بهعنوان بازرس میرفت سر و تهشان را یکی میکرد و تا چند معلم و شاگرد خودشان را نخیسانده بودند، مدرسه را ول نمیکرد. هربار هم هرکدام از آن شاگردهای تنبان خیس شده، مامان را میدیدند، بیاختیار زانو میزدند و برای مامان یکجورهایی حس و حال میتی کومان در فضا زنده میشد. امیر با آن تهریش و هیکل نره غولش شروع به لرزیدن کرد. مامان چند قدم به امیر نزدیک شد و امیر درحالی که خودش را روی زمین به عقب میکشید، گفت: «خانم مظفری غلط کردم. 10سال گذشته از اون قضیه..دیگه اونکارو نمیکنم.. بخدا فقط اومده بودم کتمو بگیرم» مامان نزدیکتر شد. امیر جیغ نازکی زد و مامان گفت: «وزوزو یادته اون موقع بهت گفتم اگه پسر خوبی بشی جایزه داری؟» امیر با سرش تأیید کرد و مامان ادامه داد: «حالا وقتشه کادوتو بهت بدم. ایناهاش، دخترمه! میتونی بگیریش، هیچکسیام کاریت نداره. مبارکت باشه پسرم» روی نوک انگشتانم ایستادم و با ذوق گفتم: «با یه دستگاه شورلت دسته دو درحد کار نکرده روش!» بابا گلدان را روی میز گذاشت و گفت: «غلط کردی!» امیر نگاهم کرد و لبخند رضایتبخشی روی صورتش نقش بست که دلم را ریخت و گفت:
بیمقدمه برویم سر اصل مطلب چون هم من مچ دستم ورم کرده است هم تو آنقدر گستاخی که در نامه پاسخت اصرار کردی هرچه زودتر تهش را بگویم تا دق نکردهای. بهتر است بروی خدایت را هم شکر کنی که میخواهم آخرش را برایت بگویم چون پدر روشنفکرت عقیده دارد تهش را برایت باز بگذاریم تا تصوراتت را خراب نکنیم و حواسش نیست ته داستان ما آنقدر بسته است که تو الان بچه ما هستی! به هرحال برگردیم به آن روز که در قهوهخانه سیبیل قباد را با تکه نباتی که از آن زن فالگیر گرفته بودم، ریختم توی چای و سر کشیدم. همه چیز دور سرم چرخید و وقتی چشمم راباز کردم، دلم پیچ میخورد. قباد کنارم نشسته بود و دود قلیونش را توی صورتم فوت کرد. از سرجایم بلند شدم و روی صندلیام ایستادم و داد زدم: «آقایونی که تمایل به ازدواج دارن دستا بالا. با در دست داشتن شناسنامه ساعت ۳ جلو در خونه ما باشن. هرکی متمایلتر بود، یک دستگاه شورلت دسته دو تمیز درحد کار نکرده میبره. این دیگه آخرین شانستونه من زنتون شم.»
از روی صندلی پایین آمدم و لباسهایم را تکاندنم و از قهوهخانه بیرون آمدم. ۱۰سالی بود که بابا شورلتش را در پارکینگ گذاشته بود تا یک مشتری دست به نقد درست حسابی گیرش بیاید و تنها مشتریاش دایی منوچهر بود که فقط حاضر بود شورلت بابا را با بند ناف فریز شده، یکی از بچههایش تعویض کند. به هرحال هرکسی هم داماد خانواده میشد، وقتی خودرو را میدید بیخیالش که نمیشد هیچ، یک پولی هم دستی میداد به بابا تا وا بدهد. نزدیک خانه شدم تا خودم را برای تجمع مردان آماده کنم که دیدم پسری درحال چسباندن کاغذی روی در خانهمان بود. راستش را بخواهی این یک قانون است که همیشه اگر محل نگذاری، سیندرلاها خودشان به محل لوس بازیشان برمیگردند. پشت سرش ایستادم و منتظر شدم کاغذ را بچسباند که یقهاش را محکم از پشت سرش گرفتم و سوت زدم. بابا تا کمر از پنجره بیرون آمد و موقعیتم را پیدا کرد. چشمکی زد و یک گونی از بالا انداخت و افتاد روی سر شکارمان. سوت دوم را بابا زد و مامان در خانه را باز کرد و طنابی را دور پاهایش حلقه کرد و من هم هلش دادم داخل حیاط. مانده بودم در این وضع چطور به مامان بگویم مرسی که با آن جذبه و متانتت برایم شوهر شکار میکنی، اما قبل از اینکه واکنشی نشان بدهم سوت سوم را مامان زد و امید درحالی که یک صدای غودای ممتد از خودش درمیآورد، از راه پلهها قل خورد و زیر پای آقای سیندرلا را گرفت تا از جا بلندش کند و از پلهها بالا رفت. هرکار در زندگیام نکرده باشم، یک همدلی و همراهی خاصی درخانوادهام ایجاد کرده بودم و میتوانستم بگویم آن روزها دیگر ما یک تیم بودیم که اول و آخر همهمان آرزوی تأهل و بالندگی من بود. پشت سر امید به داخل خانه رفتیم و امید انداختش وسط خانه. بابا گلدان روی میز را برداشت و خیز برداشت طرفش که جیغ زدم «نزن مخش عیب میکنه بابا! هدفمون شوهر سالمه» بابا یک قدم عقب کشید و شستش را بالا برد و گفت: «نه حواسم هست. برو دارمت» نزدیکتر شدم و گونی را از کلهاش بیرون کشیدم. موهایش هوا رفته بود و تند نفس میکشید. چندبار چشمانش را باز و بسته کرد و چند نخ گونی از دهانش به بیرون تف کرد که مامان گفت: «امیر وزوزو؟!» مامان را با طنابی که در دستش بود، دیدی زد و گفت: «خانم مظفریِ بازرس؟» مامان به پهنای همه جایش پفی کرد و با سر تأیید کرد. من و بابا و امید هم همدیگر را نگاه کردیم چون این داستان تکراری را 10سالی بود میدیدیم. آدمها در خیابان مامان را میدیدند و رنگ و رویشان سفید یخچالی میشد و یاد دوران مدرسهشان میافتادند که مامان بهعنوان بازرس میرفت سر و تهشان را یکی میکرد و تا چند معلم و شاگرد خودشان را نخیسانده بودند، مدرسه را ول نمیکرد. هربار هم هرکدام از آن شاگردهای تنبان خیس شده، مامان را میدیدند، بیاختیار زانو میزدند و برای مامان یکجورهایی حس و حال میتی کومان در فضا زنده میشد. امیر با آن تهریش و هیکل نره غولش شروع به لرزیدن کرد. مامان چند قدم به امیر نزدیک شد و امیر درحالی که خودش را روی زمین به عقب میکشید، گفت: «خانم مظفری غلط کردم. 10سال گذشته از اون قضیه..دیگه اونکارو نمیکنم.. بخدا فقط اومده بودم کتمو بگیرم» مامان نزدیکتر شد. امیر جیغ نازکی زد و مامان گفت: «وزوزو یادته اون موقع بهت گفتم اگه پسر خوبی بشی جایزه داری؟» امیر با سرش تأیید کرد و مامان ادامه داد: «حالا وقتشه کادوتو بهت بدم. ایناهاش، دخترمه! میتونی بگیریش، هیچکسیام کاریت نداره. مبارکت باشه پسرم» روی نوک انگشتانم ایستادم و با ذوق گفتم: «با یه دستگاه شورلت دسته دو درحد کار نکرده روش!» بابا گلدان را روی میز گذاشت و گفت: «غلط کردی!» امیر نگاهم کرد و لبخند رضایتبخشی روی صورتش نقش بست که دلم را ریخت و گفت:
۲.۶k
۳۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.