پارت ۱۷
قباد به ارامی دستم را گرفته و با لحنی که اینبار زمین تا اسمان با شوخ طبعیِ چندی پیشش فاصله گرفته بود گفت:
– نبینم اخمات توهمه! واسه اینکه…
جملهاش را به پایان نرساند و من تا انتهایِ کلامش را متوجه شده بودم!
دروغ چرا؟ از چسبیدنِ دختر خالهی عفریتهاش به او حسابی خونم به جوش آمده بود.
دلم میخواست هر دو دستم را محکم دورِ گردنش حلقه کرده و خفه اش کنم!
از طرفِ دیگر دیدنِ صورتِ زخمی و کبودِ قباد دلم را به درد آورده بود.
پایِ شکسته و گونهی کبودش، زخمی که گوشهی ابروی خوش حالتش نشانده شده بود، ناراحتم می کرد.
سرم را به نشانهی منفی تکان داده و گفته:
– نگرانت شدم! درد داری نه؟
زبانش را رویِ لبهای خشک و ترک خوردهاش کشید و اهسته لب زد:
– یه کوچولو!
لبهی تخت نشستم.
دستِ مردانهاش را در دست گرفته و پشتش را به ارامی نوازش کردم و لب زدم:
– بمیرم…
حتی سرم را بالا نگرفتم چرا که میدانستم ابروهای مردانهاش حسابی در هم فرو رفته!
اب گلویم را ارام پایین فرستادم.
دستش را بالا اورده و پشتِ دستش را بوسه باران کردم و همانجا پچ زدم:
– مردم اینطوری دیدمت!
دستِ سالمش را به آرامی دورِ شانهام حلقه کرد و تنم را به سمتِ خودش کشیده و کنار گوشم لب زد:
– خدانکنه!
من بمیرم واسه این لبای چیده شدهی شما؟
اینطوری لب چین میدی نمیگی من دیوونت میشم!
سرم را در سینهاش فرو کردم و عطرِ تنش را محکم به مشام کشیده و گفتم:
– اینجا هم دست از منحرف بازیت برنمیداری؟
خندید و روی موهایم را بوسه باران کرد!
کنار گوشم با لحنی داغ لب زد:
– منحرف دوست نداری؟
دوست داشتم!
او را هر طور که بود دوست داشتم!
روی سینهاش را محکم بوسیدم و نفس داغم را در سینهاش رها کرده و گفتم:
– عاشقتم! هر طوری که باشی من عاشقتم!
قباد با رنگ و رویی بهتر از روز های قبل روی تختی گوشه خانه جا گرفته بود و مادرش مثل پروانه به دورش میچرخید.
از هر طرف بوسه ای به سرش شازده پسرش می نشاند یا نوازشش میکرد.
برایش سوپ می پخت یا میوه پوست کنده کنار دستش می گذاشت.
گاهی هم شربت خنک درست میکرد و با قربان صدقه به خوردش می داد.
خانه پر بود از مهمان.
از صبح که سفره صبحانه را جمع کرده بودیم، گروه گروه به عیادت قباد می آمدند و می رفتند.
نزدیک های غروب بود که خاله و دختر نچسبش لاله برای شام آمدند،.
دختر از دماغ فیل افتاده ای که هنوز نمیفهمد پسر خاله اش دیگر مجرد نیست.
از همان ابتدا با چشمانی خیس از در داخل آمد خود را کنار قباد رساند:
-وای قباد جان! چرا اینجوری شد، از وقتی شنیدم اصلا دیگه اون آدم سابق نشدم.
( الهیییی 😐 )
– نبینم اخمات توهمه! واسه اینکه…
جملهاش را به پایان نرساند و من تا انتهایِ کلامش را متوجه شده بودم!
دروغ چرا؟ از چسبیدنِ دختر خالهی عفریتهاش به او حسابی خونم به جوش آمده بود.
دلم میخواست هر دو دستم را محکم دورِ گردنش حلقه کرده و خفه اش کنم!
از طرفِ دیگر دیدنِ صورتِ زخمی و کبودِ قباد دلم را به درد آورده بود.
پایِ شکسته و گونهی کبودش، زخمی که گوشهی ابروی خوش حالتش نشانده شده بود، ناراحتم می کرد.
سرم را به نشانهی منفی تکان داده و گفته:
– نگرانت شدم! درد داری نه؟
زبانش را رویِ لبهای خشک و ترک خوردهاش کشید و اهسته لب زد:
– یه کوچولو!
لبهی تخت نشستم.
دستِ مردانهاش را در دست گرفته و پشتش را به ارامی نوازش کردم و لب زدم:
– بمیرم…
حتی سرم را بالا نگرفتم چرا که میدانستم ابروهای مردانهاش حسابی در هم فرو رفته!
اب گلویم را ارام پایین فرستادم.
دستش را بالا اورده و پشتِ دستش را بوسه باران کردم و همانجا پچ زدم:
– مردم اینطوری دیدمت!
دستِ سالمش را به آرامی دورِ شانهام حلقه کرد و تنم را به سمتِ خودش کشیده و کنار گوشم لب زد:
– خدانکنه!
من بمیرم واسه این لبای چیده شدهی شما؟
اینطوری لب چین میدی نمیگی من دیوونت میشم!
سرم را در سینهاش فرو کردم و عطرِ تنش را محکم به مشام کشیده و گفتم:
– اینجا هم دست از منحرف بازیت برنمیداری؟
خندید و روی موهایم را بوسه باران کرد!
کنار گوشم با لحنی داغ لب زد:
– منحرف دوست نداری؟
دوست داشتم!
او را هر طور که بود دوست داشتم!
روی سینهاش را محکم بوسیدم و نفس داغم را در سینهاش رها کرده و گفتم:
– عاشقتم! هر طوری که باشی من عاشقتم!
قباد با رنگ و رویی بهتر از روز های قبل روی تختی گوشه خانه جا گرفته بود و مادرش مثل پروانه به دورش میچرخید.
از هر طرف بوسه ای به سرش شازده پسرش می نشاند یا نوازشش میکرد.
برایش سوپ می پخت یا میوه پوست کنده کنار دستش می گذاشت.
گاهی هم شربت خنک درست میکرد و با قربان صدقه به خوردش می داد.
خانه پر بود از مهمان.
از صبح که سفره صبحانه را جمع کرده بودیم، گروه گروه به عیادت قباد می آمدند و می رفتند.
نزدیک های غروب بود که خاله و دختر نچسبش لاله برای شام آمدند،.
دختر از دماغ فیل افتاده ای که هنوز نمیفهمد پسر خاله اش دیگر مجرد نیست.
از همان ابتدا با چشمانی خیس از در داخل آمد خود را کنار قباد رساند:
-وای قباد جان! چرا اینجوری شد، از وقتی شنیدم اصلا دیگه اون آدم سابق نشدم.
( الهیییی 😐 )
۱.۵k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.