×قسمت شش×پارت یک
×قسمت شش×پارت یک
موهامو یه بار دیگه شامپو زدم و از حموم خارج شدم..اخیش..نفسمدراومد..لباساموتن کردم و از خونه زدمبیرون...مامانرفته بود خرید..ناصرم که دیگه تقریبا فقط شبا پیداش میشد..تا خود کلاس با تاکسی و این چرت وپرتا رفتم..اقای حسینی پشت میزش نشسته بود...بعد سلام و احوال پرسی باهاش واسم یه فنجون چایی ریخت و از توی پیشکش میزش یه دسته پول گذاشت روی میز
_ایمان جان..اینم شهریه بچه ها به جز چنتاشون
با ذوق گفتم:ولی قرار بود بمونه واسه اخر ترم
_نه دیگه...من خودم بهشون گفتم اول ترم بدنشهریه هارو...
_ممنون اقای حسینی..جداً خیلی خوشحالم کردین..خیلی بهش نیاز داشتم.
لبخند مهربون و پدرانه ای بهمزد و گفت:برو پسر..کلاست دیر شد
با خوشحالی از جام بلندشدم و رفتمسمت کلاس..این بار خیلی نسبتبه دفعه قبل منظم تر بودن..البته اکه اون پسره که جلسه قبل واسم گلوپایی گرفت رو درنظر نگیرم..چون همچنان کف پاشو بغل کرده بود و میخاروندش..واقعا که..میگن ازهردستی بدی از هموندستپس میگیری راسمیگن..همین بلاهاروسراستادامون اوردم که دارن سرممیارن...والا به خدا...
رفتم پشت میز و طبق عادتمچندبارزدمروز میز..پسره نیم نگاهی بهم کرد و بعد به کارش ادامه داد..حرصمو داشت در میاورد...
سعی کردم بهش توجه نکنم...ولی به موقش حسابشو میرسم...ببین کی گفتم..
با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و بعد درموردطراحیاشون حرف زدم ..وقتی خواستمکاراشونو پس بدم سعیمیکردم فامیلی وقیافه و سطح کاراشون یادم بمونه
به نقاشی چهره خودم که رسیدم با تردید یهش نگاه کردم...بعدم گذاشتمش ته کاغذا..وقتی برگه ها تموم شد وفقط همون چهره موند جا سوییچی اومد کنار میزم و گفت:استاد..پس کار من کو؟!
با شک بهش نگاه کردم و چهرمو نشونش دادم:این ماله توعه؟؟
_با اجازتون
_ینی تو اینو کشیدی!!؟
_نباید میکشیدم!!؟
_نه خب...خیلی خوب کشیدی
_ممنون..ولی شما خیلی راحتین
_ها؟؟
_چهرتونو میگم
_اهان
_خب..حالا میشه بدینبه من اینو؟؟
_نه خب..ینی..چیزه..میشه نگهش دارم؟
_ازنقاشیم خوشتون اومده؟؟
_نهخب..عاشقخودم شدم
زیر بب ارومیه چیزی گفت
پرسیدم:چیزی گفتید؟!
مثه خودم گفت:نه خب
حالا دیگه اسمشو میدونستم..تبسم..هرچند جاسوییچی بیشتربهش میومد
.....
خسته وکوفته در اتاقو باز کردم وخودمو پرت کردم روی تخت..چه روز سختی بود..
تازه وقتی سخت ترشد که مامان سراسیمه اومدتویاتاق و تلفنوداد دستم
با شک وتعجب پشت تلفن گفتم:بله
_پدربزرگتم...
قلبم ضربانش نامنظمشد...نمیدونستم چی بگم..داشتم پس می افتادم...بدونشک حرف زدن با کسی که دنیاتو ریخته به هم سخته
خودمو کنترل کردم وبا غرور واقتدار همیشگیم محکم گفتم:بفرمایید..کاری داشتید؟؟
_اره خب..خواستمبهت بگم ساعت هفت بیا خونه مادریت
اولین کاری که بعد از این حرفش کردمنگاه کردن به ساعت بودوبعدش صدای تکراری بوق توی گوشم تکرار شد
و من موندم و یه دنیا تنفر و کاری که نمیتونستم درستشو تشخیص بدم
....
اروم تویپذیرایی خونه نشسته بودم و سعی میکردم با کمترین صدایی سر جام بنشینم
اخه شاهرخ خان از شلوغی خوشش نمیومد
از استرس داشتم رو زمین با پاهام ضرب میگرفتم که صدای برخورد عصای شاهرخ خان به کف اتاق متوقفم کرد
با کلی اصرار مامان اومده بودم
اون هنوز امید داشت که یه روز باباش میبخشدش و میزاره که برگرده به خونش
ولی من امیدی نداشتم
از مردی مثل اون چنین انتظاری نمیرفت
واسه نگه داشتن احترامش از جان بلند شدم و منتظر موندم تا وقتی نشست منم بشینم
سرفه کنون اومد سمتم و روی صندلی گهواره ایش نشست..برخلاف تصور من که فکر میکردم روی مبل میشینه
یه پدر و این همه ثروت
یه دختر و ...هه
منم نشستم روی صندلیش..خواستم سلام کنم ولی ترسیدم مثل پشت خط جواب سلاممو نده
به جاش خوب بهش نگاه کردم
از اخرین باری که دیده بودمش خیلی میگذشت
اونموقع همش دوازده سالم بود
که بابام رفت
که اومد سر مزارش و به مامانم یه چیزایی گفت که نشنیدم
فقط یادمه بعدش مامانم توی گریه هاش حرفی از بابا نمیزد که بگم واسه بابا گریه میکنه
پیرتر و شکسته تر شده بود
سیبیلای سفیدش پیرترش میکرد
انا هنوزم اون جای ماه گرفتگی روی چونش باقی مونده بود
ولی هنوزم همون شاهرخی بود که وقتی اسمش میاد ناصر سیخ میشه
هنوزم اقتدار و احترام خودشو داشت
_خب...نمیخوای دلیل اینکه اینجا هسی رو بدونی؟!
_از اخرین باری که ازتون سوال پرسیدم خیلی میگزره
ولی هنوز یادمه گفتید توی خونتون کسی حق نداره ازتون سوال کنه
با کمی مکث گفتم:چقد شبیه بازخواستایای زندان رفتار میکنید شاهرخ خان
_زبون درازی نکن پسر
دیگه چیزی نگفتم
قیلفش یه جوری شده بود
یه غمی توی صورتش بود
انگار که یه چیزی روی وجدانش سنگینی میکرد
سر به زیر گفت:خب...شاید امروز بتونی ازم هرچی میخوای بپرسی...شاید امروز اینجا زندان نباشه
موهامو یه بار دیگه شامپو زدم و از حموم خارج شدم..اخیش..نفسمدراومد..لباساموتن کردم و از خونه زدمبیرون...مامانرفته بود خرید..ناصرم که دیگه تقریبا فقط شبا پیداش میشد..تا خود کلاس با تاکسی و این چرت وپرتا رفتم..اقای حسینی پشت میزش نشسته بود...بعد سلام و احوال پرسی باهاش واسم یه فنجون چایی ریخت و از توی پیشکش میزش یه دسته پول گذاشت روی میز
_ایمان جان..اینم شهریه بچه ها به جز چنتاشون
با ذوق گفتم:ولی قرار بود بمونه واسه اخر ترم
_نه دیگه...من خودم بهشون گفتم اول ترم بدنشهریه هارو...
_ممنون اقای حسینی..جداً خیلی خوشحالم کردین..خیلی بهش نیاز داشتم.
لبخند مهربون و پدرانه ای بهمزد و گفت:برو پسر..کلاست دیر شد
با خوشحالی از جام بلندشدم و رفتمسمت کلاس..این بار خیلی نسبتبه دفعه قبل منظم تر بودن..البته اکه اون پسره که جلسه قبل واسم گلوپایی گرفت رو درنظر نگیرم..چون همچنان کف پاشو بغل کرده بود و میخاروندش..واقعا که..میگن ازهردستی بدی از هموندستپس میگیری راسمیگن..همین بلاهاروسراستادامون اوردم که دارن سرممیارن...والا به خدا...
رفتم پشت میز و طبق عادتمچندبارزدمروز میز..پسره نیم نگاهی بهم کرد و بعد به کارش ادامه داد..حرصمو داشت در میاورد...
سعی کردم بهش توجه نکنم...ولی به موقش حسابشو میرسم...ببین کی گفتم..
با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و بعد درموردطراحیاشون حرف زدم ..وقتی خواستمکاراشونو پس بدم سعیمیکردم فامیلی وقیافه و سطح کاراشون یادم بمونه
به نقاشی چهره خودم که رسیدم با تردید یهش نگاه کردم...بعدم گذاشتمش ته کاغذا..وقتی برگه ها تموم شد وفقط همون چهره موند جا سوییچی اومد کنار میزم و گفت:استاد..پس کار من کو؟!
با شک بهش نگاه کردم و چهرمو نشونش دادم:این ماله توعه؟؟
_با اجازتون
_ینی تو اینو کشیدی!!؟
_نباید میکشیدم!!؟
_نه خب...خیلی خوب کشیدی
_ممنون..ولی شما خیلی راحتین
_ها؟؟
_چهرتونو میگم
_اهان
_خب..حالا میشه بدینبه من اینو؟؟
_نه خب..ینی..چیزه..میشه نگهش دارم؟
_ازنقاشیم خوشتون اومده؟؟
_نهخب..عاشقخودم شدم
زیر بب ارومیه چیزی گفت
پرسیدم:چیزی گفتید؟!
مثه خودم گفت:نه خب
حالا دیگه اسمشو میدونستم..تبسم..هرچند جاسوییچی بیشتربهش میومد
.....
خسته وکوفته در اتاقو باز کردم وخودمو پرت کردم روی تخت..چه روز سختی بود..
تازه وقتی سخت ترشد که مامان سراسیمه اومدتویاتاق و تلفنوداد دستم
با شک وتعجب پشت تلفن گفتم:بله
_پدربزرگتم...
قلبم ضربانش نامنظمشد...نمیدونستم چی بگم..داشتم پس می افتادم...بدونشک حرف زدن با کسی که دنیاتو ریخته به هم سخته
خودمو کنترل کردم وبا غرور واقتدار همیشگیم محکم گفتم:بفرمایید..کاری داشتید؟؟
_اره خب..خواستمبهت بگم ساعت هفت بیا خونه مادریت
اولین کاری که بعد از این حرفش کردمنگاه کردن به ساعت بودوبعدش صدای تکراری بوق توی گوشم تکرار شد
و من موندم و یه دنیا تنفر و کاری که نمیتونستم درستشو تشخیص بدم
....
اروم تویپذیرایی خونه نشسته بودم و سعی میکردم با کمترین صدایی سر جام بنشینم
اخه شاهرخ خان از شلوغی خوشش نمیومد
از استرس داشتم رو زمین با پاهام ضرب میگرفتم که صدای برخورد عصای شاهرخ خان به کف اتاق متوقفم کرد
با کلی اصرار مامان اومده بودم
اون هنوز امید داشت که یه روز باباش میبخشدش و میزاره که برگرده به خونش
ولی من امیدی نداشتم
از مردی مثل اون چنین انتظاری نمیرفت
واسه نگه داشتن احترامش از جان بلند شدم و منتظر موندم تا وقتی نشست منم بشینم
سرفه کنون اومد سمتم و روی صندلی گهواره ایش نشست..برخلاف تصور من که فکر میکردم روی مبل میشینه
یه پدر و این همه ثروت
یه دختر و ...هه
منم نشستم روی صندلیش..خواستم سلام کنم ولی ترسیدم مثل پشت خط جواب سلاممو نده
به جاش خوب بهش نگاه کردم
از اخرین باری که دیده بودمش خیلی میگذشت
اونموقع همش دوازده سالم بود
که بابام رفت
که اومد سر مزارش و به مامانم یه چیزایی گفت که نشنیدم
فقط یادمه بعدش مامانم توی گریه هاش حرفی از بابا نمیزد که بگم واسه بابا گریه میکنه
پیرتر و شکسته تر شده بود
سیبیلای سفیدش پیرترش میکرد
انا هنوزم اون جای ماه گرفتگی روی چونش باقی مونده بود
ولی هنوزم همون شاهرخی بود که وقتی اسمش میاد ناصر سیخ میشه
هنوزم اقتدار و احترام خودشو داشت
_خب...نمیخوای دلیل اینکه اینجا هسی رو بدونی؟!
_از اخرین باری که ازتون سوال پرسیدم خیلی میگزره
ولی هنوز یادمه گفتید توی خونتون کسی حق نداره ازتون سوال کنه
با کمی مکث گفتم:چقد شبیه بازخواستایای زندان رفتار میکنید شاهرخ خان
_زبون درازی نکن پسر
دیگه چیزی نگفتم
قیلفش یه جوری شده بود
یه غمی توی صورتش بود
انگار که یه چیزی روی وجدانش سنگینی میکرد
سر به زیر گفت:خب...شاید امروز بتونی ازم هرچی میخوای بپرسی...شاید امروز اینجا زندان نباشه
۶.۵k
۰۹ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.