×قسمت پنج×پارت سه
×قسمت پنج×پارت سه
فرشته یکم خودشو روی نیمکت جا به جا کرد وبه من نزدیک تر شد...
یه نگاه بهش کردم ونیمچه خنده ای زدم...هی میخواست باهام حرف بزنه یا بیشتر بهمنزدیک بشه...اما خجالت میکشید...بعد اینکه قبول کردم باهم باشیم این اولین قرارمون بود که باهم توی پارکگذاشتیم..تقریبا اینجا شده پاتوقمون...همش واسه قرار میام اینجا...دقیقا جایی که اولین بار همو دیدیم
بازیکم جابه جا شد وخواست بهمنزدیکشه که نمیدونم چجوری شد دلم طاغت نیاورد وتو یه حرکت بهش چسبیدم...کاملا کنارش روینیمکت نشسته بودم...انگار که تیکه های پازلوبه هم بچسبونی بهش چسبیدم..خجالت کشیده بود..با دو دلی دستموانداختم پشت کمرش...هیچکدوم از کارام ارادی نبود..من تاحالا به کسی به عنوان عشق محبت نکرده بودم و این بار اولم بود که امتحانش میکردم...شاید همه اونایی که عشق دارن همینجوری یادگرفتن ابراز محبت کنن دیگه
صورت فرشته سرخشده بوداز خجالت
بهش خندیدم که زیر لب گفت:کوفت
بل پررویی گفتم:کوفت مساوی است با کل وجودمفدات
_خب درد
یکم فکر کردمو گفتم:خب...درد...اوووم...دردم ینی دلم رد دلته
_ایمان خیلی زبون درازیا
_شما دستور بده قطعشم میکنیم خانــــم
خودمم توی این همه محبت یهویی قلمبه شده مونده بودم..خیلی واسم عجیب بود که من چجوری انقد سریع رنگ باختم
فرشته زیر لب گفت:لپام گلی شد
خندیدم و گفتم:اخ من قربونشون
_عهایماااااان..چرااین شکلی شدی؟!
_خو چه شکلی باشم؟؟میخوای کمربندمو باز کنم وسط پارک دنبالت کنم؟!شبیه این مردای قیدیم
یه نگاه به شلوارم کرد و گفت:اخه نه اینکه کمربندم داری
خیلی جدی مشغول ور رفتن به شلوارم شدم و گفتم:راسیتش شرتم از این جدیداس...کمربندم داره..صب کن نشونت بدم
جیغ زد: نه....لازم نیس
خندیدم دیگه شیطونی نکردم...به پشتی نیمکت تکیه زدم و گفتم:خب...الان چیکار کنیم؟؟
_اوووم...بخوریم
سر جامسیخشدم وگفتم:چیو؟؟
مشت زد توسینم و گفت:ایمان عوضی خیلی منحرفی...منظورم خوراکی بود...مثلا بستنی
از جامبلند شدم و ادای فرشته رو دراوردمودراونحال رفتم سمتدکه تادوتا بستنی بخرم
وقتیبا بستنیا برگشتم سمت نیمکت فرشته چشماشو بسته بود و روی نیمکت لم داده بود...کنارش نشستم و با نون بستنی بهش سقلمه زدم که بستنیشو بگیره
ولی یا خواب بود یا خیالنداشت بلند شه ودلش شیطونی میخواس
ولی من کع شیطونیامو کرده بودم..خیلیریلکس بستنی خودمو خوردم...اونم با ملچ و مولوچ تماااااام
بعدم بلند گفتم که اگه فرشته بیدارباشه بشنوه:اوووم...بستنی شکلاتی...چه حالی میده...مخصوصا اگه مال یکی دیگه رو هم بخوری..
یکم که گذشت فرشته از جاش بلند شد وبستنیشو که داشتم به سمت دهنم هدایتش میکردم از دستم قاپید و سریع بهش گاز زد...بادهن باز گفتم:ولی من اونو خورده بودم
یکم بهم نگاه کرد و دهن بستنی ایش از تعجب باز موند...بعد یکمبا دهن پر داد زد و با دستی که توش بستنی نبود بهم مشت زد...کلی جیغ جیغ میکردو من میخندیدم...هرکی رد میشد یا بد نگاهمون میکرد با دعا میکرد شفا بگیریم
فرشته یکم خودشو روی نیمکت جا به جا کرد وبه من نزدیک تر شد...
یه نگاه بهش کردم ونیمچه خنده ای زدم...هی میخواست باهام حرف بزنه یا بیشتر بهمنزدیک بشه...اما خجالت میکشید...بعد اینکه قبول کردم باهم باشیم این اولین قرارمون بود که باهم توی پارکگذاشتیم..تقریبا اینجا شده پاتوقمون...همش واسه قرار میام اینجا...دقیقا جایی که اولین بار همو دیدیم
بازیکم جابه جا شد وخواست بهمنزدیکشه که نمیدونم چجوری شد دلم طاغت نیاورد وتو یه حرکت بهش چسبیدم...کاملا کنارش روینیمکت نشسته بودم...انگار که تیکه های پازلوبه هم بچسبونی بهش چسبیدم..خجالت کشیده بود..با دو دلی دستموانداختم پشت کمرش...هیچکدوم از کارام ارادی نبود..من تاحالا به کسی به عنوان عشق محبت نکرده بودم و این بار اولم بود که امتحانش میکردم...شاید همه اونایی که عشق دارن همینجوری یادگرفتن ابراز محبت کنن دیگه
صورت فرشته سرخشده بوداز خجالت
بهش خندیدم که زیر لب گفت:کوفت
بل پررویی گفتم:کوفت مساوی است با کل وجودمفدات
_خب درد
یکم فکر کردمو گفتم:خب...درد...اوووم...دردم ینی دلم رد دلته
_ایمان خیلی زبون درازیا
_شما دستور بده قطعشم میکنیم خانــــم
خودمم توی این همه محبت یهویی قلمبه شده مونده بودم..خیلی واسم عجیب بود که من چجوری انقد سریع رنگ باختم
فرشته زیر لب گفت:لپام گلی شد
خندیدم و گفتم:اخ من قربونشون
_عهایماااااان..چرااین شکلی شدی؟!
_خو چه شکلی باشم؟؟میخوای کمربندمو باز کنم وسط پارک دنبالت کنم؟!شبیه این مردای قیدیم
یه نگاه به شلوارم کرد و گفت:اخه نه اینکه کمربندم داری
خیلی جدی مشغول ور رفتن به شلوارم شدم و گفتم:راسیتش شرتم از این جدیداس...کمربندم داره..صب کن نشونت بدم
جیغ زد: نه....لازم نیس
خندیدم دیگه شیطونی نکردم...به پشتی نیمکت تکیه زدم و گفتم:خب...الان چیکار کنیم؟؟
_اوووم...بخوریم
سر جامسیخشدم وگفتم:چیو؟؟
مشت زد توسینم و گفت:ایمان عوضی خیلی منحرفی...منظورم خوراکی بود...مثلا بستنی
از جامبلند شدم و ادای فرشته رو دراوردمودراونحال رفتم سمتدکه تادوتا بستنی بخرم
وقتیبا بستنیا برگشتم سمت نیمکت فرشته چشماشو بسته بود و روی نیمکت لم داده بود...کنارش نشستم و با نون بستنی بهش سقلمه زدم که بستنیشو بگیره
ولی یا خواب بود یا خیالنداشت بلند شه ودلش شیطونی میخواس
ولی من کع شیطونیامو کرده بودم..خیلیریلکس بستنی خودمو خوردم...اونم با ملچ و مولوچ تماااااام
بعدم بلند گفتم که اگه فرشته بیدارباشه بشنوه:اوووم...بستنی شکلاتی...چه حالی میده...مخصوصا اگه مال یکی دیگه رو هم بخوری..
یکم که گذشت فرشته از جاش بلند شد وبستنیشو که داشتم به سمت دهنم هدایتش میکردم از دستم قاپید و سریع بهش گاز زد...بادهن باز گفتم:ولی من اونو خورده بودم
یکم بهم نگاه کرد و دهن بستنی ایش از تعجب باز موند...بعد یکمبا دهن پر داد زد و با دستی که توش بستنی نبود بهم مشت زد...کلی جیغ جیغ میکردو من میخندیدم...هرکی رد میشد یا بد نگاهمون میکرد با دعا میکرد شفا بگیریم
۴.۲k
۰۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.