×قسمت سیزدهم×پارت چهار
×قسمت سیزدهم×پارت چهار
_علی که اومد چند دیقه هیچی نمیگفتیم
میدونستم اگه علی دهن باز کنه میخوغد درمورد قضیه قتل بپرسه
پس خودم زودتر بحثو عوض کردم
_راسی علی..چی میگفتی قراره خواننده بشی
_اوه..یادته هنوز
_اره...یهو یادمافتاد
_هیچی بابا..اون پسره بود
فامیل سپهر
که هنر خونده بود
_اره یادمه
خو!؟
_هیچی دیگه..واسم جور کرد رفتم تو فاز خوانندگی
یکی شده اسپانسرم
قراره یکم فلا دست گرمی بخونیم تا پیشرفت کنم
بعد خدایی بخواد دیگه میخونم کم کم میدم بیرون
_ایول پسر...ایول..خدارو شکر تو شبیه من انقد مشکل نداری
کاش همیشه شاد باشی داداش
دوباره ساکت شدیم
یهو یادم افتاد و پرسیدم:حالا چه سبکی میخونی
با ذوق گفت:رپ
قبافم درهم شد
سرمو به حالت تاسف گونه تکون دادم و گفتم:نگو که غیرمجازم هسی
_غیر مجازم هسم
_گل کاشتی ینی پسر
نمیترسی بگیرنت
بابا اخه یکی میره رپر میشه که تو زندگیش سختی کشیده باشه
درد کشیده باشه
نه تو
کجای زندگیت مشکل داره که میخوای خراب ترش کنی
_تصور تو از شخصیت یه خواننده رپ اینه!؟
_اره.
_پس چرا تو خواننده نیسی
سکوت بدی بینمون ساکن شد
حتی علی هم فهمیده بود من خیلی درد توزندگیم دارم
درک ادمی که سختی کشیده اسون نیست
اونم واسه کسی مثل علی که احساسی تا حالا توش ندیده بودم که بخواد باهاش واسه بقیع مایه بزاره
وقتی علی به عمق دردام پی برده باید فهمید من طبیعی بدبخت نیستم
حتی یه چیزی فراتر از اون...من عجیب بیچارم
_علی حرفت خیلی بی ربط بود
از حرفش پشیمون شده بود
شرمنده سرشو انداخت پایین و گفت:ببخشید داداش.نمیخواستم با حرفم اتفاقای بد گذشتتو یادت بیارم
شرمنده
_مهم نیس بابا..بیخیال
اون شبم گذشت و من بعد از خداحافظی با علی رفتم سمت خونه ماکان
روزام خالی شده بود
نه فرشته ای بود که پرشون کنه
نه مامانی
فقط دانشگاهو دوستامو داشتم
البته دوستامم نه مثل قبل
کلاس طراحیو هم تعطیل کرده بودم
صبح تا ظهر میرفتم دانشگاه و ظهر تا شبم بدون هدف خاصی تو کوچه خیابونا حیرون بودم
خدارو شکر ماشینو ازم نگرفته بودن
انگاری یادشون رفته بود
خلاصه دو هفته به همین منوال گذشت
حالم بهتر شده بود
انگار تنها بودن کار خودشو کرده بود
روزا که میرفتم دانشگاه تمام فاصله بین کلاسارو حتی اگه یک ربع بود از مدرسه خارج میشدم
همه دانشگاه از اتفاقی که افتاده بود باخبر بودن
طرز نگاه کردنشون عوض شده بود
انگار جدی فکر میکردن من قاتلم
ازم میترسیدن و این اذارم میداد
خوبیش این بود که به هر استادی موقع نمره دادن نگاه چپ میکردم به تته پته میفتاد و بهم نمره کامل میداد
تو این مدت دلم واسه فرشته تنگ شده بود
واسه سوتی دادن با پسرا تنگ شده بود
واسه دور دور و شیطونیام و پارک اب و اتش رفتن با بچه ها تنگ شده بود
یه روز به اراده بعد کلاس دانشگاهم رفتم همون جایی که روز اول دانشگاه سپهر نشسته بود روی ظرف قره قروت سحر
علی میگفت سپهر وسحر خیلی باهم صمیمی شدن
بیچاره بچه ها
تو این مدت هرکدوم به نوبه خودشون هیلی سعی کردن بهم نزدیک شن و حواسشونو جمعم کنن که بلایی سر خودم نیارم
ولی من خوب خودمو میشناختم
هیچکی نمیتونست حالمو خوب کنه جز خودم
و این به تجربه ساده بود
من و تنهایی حال ایمانو خوب کرده بودیم
حداقلش بهتر از قبل شده بودم
اون روز که رفتم اونجا همرو دیدم
کنار هم نشسته بودن و گرم چرت و پرت گفان بودم
یه لحظه از دیدنشون خوشحال شدم
لبخند کمرنگی روی لبم نشست
سحر و سپهر و میلاد روی یه نیمکت نشسته بودن
علی و فرشته کنار هم روی نیمکت روبروییشون
ماکانم که روی دسته نیمکت علی نشسته بود
به محض اینکه چشم بچه ها بهم خورد فرشته با ذوق از جاش بلند شد
حتی توی این مدت کلاسایی که باهم داشتیمو هم تا میتونستم میپیچوندم
خیلی دلم تنگش بود
فرشته با عشق اسممو صدا کرد
شیفته بهش خیره شدم
ماکان کثافت پریدوسط عاشقانه هامونو گفت:خانوم ها اقایان
ورود ایمان عزیز رو به جمع خودمون خوشامد میگویم
جو عاطفی نشه صلوات
فرشته با مشت زد تو کمرش که ماکان تعادلشو از روی دسته از دست داد و یکم کج و راست شد
بچه ها با خنده صلوات نیمه کاره ای میفرستادن
فرشته ماکانو هل داد و از روی صندلی دورش کرد
بعدم کنار خودش واسم جا باز کرد
وسط علی و فرشته نشستم
سپهر با ذوق گفت:عوضی دلمون واست تنگ شده بود
_منم
میلاد:نه اتفاقا..من که داشتم به خوشبختی حاصل از نبود ایمان عادت میکردم
که امروز دود شد رفت هوامتاسفانه
فرشته با حرص گفت:غلط میکنی وقتی ایمان نیست خوشحال باشی
_چشم
_مسخره میکنی میلاد!؟
_من کی گفتم مسخره میکنم فرشته!؟
_مگه هرکی مسخره میکنه قبلش میگه مسخره میکنم که تو بگی
سپهر گفت:دو دیقه خفه شید ببینم
ایمان داداش خوبی؟
از سوالش تعجب کردم:اره
_مطمینی که!؟
_چی شده سپهر!؟
_اخه فک میکنم خوب نیسی
_چرا؟؟
_خیلی کم حرف شدی
طلبکارانه بهش نگاه کردم
_میخوای مطمئنت کنم که خوبم؟؟
_علی که اومد چند دیقه هیچی نمیگفتیم
میدونستم اگه علی دهن باز کنه میخوغد درمورد قضیه قتل بپرسه
پس خودم زودتر بحثو عوض کردم
_راسی علی..چی میگفتی قراره خواننده بشی
_اوه..یادته هنوز
_اره...یهو یادمافتاد
_هیچی بابا..اون پسره بود
فامیل سپهر
که هنر خونده بود
_اره یادمه
خو!؟
_هیچی دیگه..واسم جور کرد رفتم تو فاز خوانندگی
یکی شده اسپانسرم
قراره یکم فلا دست گرمی بخونیم تا پیشرفت کنم
بعد خدایی بخواد دیگه میخونم کم کم میدم بیرون
_ایول پسر...ایول..خدارو شکر تو شبیه من انقد مشکل نداری
کاش همیشه شاد باشی داداش
دوباره ساکت شدیم
یهو یادم افتاد و پرسیدم:حالا چه سبکی میخونی
با ذوق گفت:رپ
قبافم درهم شد
سرمو به حالت تاسف گونه تکون دادم و گفتم:نگو که غیرمجازم هسی
_غیر مجازم هسم
_گل کاشتی ینی پسر
نمیترسی بگیرنت
بابا اخه یکی میره رپر میشه که تو زندگیش سختی کشیده باشه
درد کشیده باشه
نه تو
کجای زندگیت مشکل داره که میخوای خراب ترش کنی
_تصور تو از شخصیت یه خواننده رپ اینه!؟
_اره.
_پس چرا تو خواننده نیسی
سکوت بدی بینمون ساکن شد
حتی علی هم فهمیده بود من خیلی درد توزندگیم دارم
درک ادمی که سختی کشیده اسون نیست
اونم واسه کسی مثل علی که احساسی تا حالا توش ندیده بودم که بخواد باهاش واسه بقیع مایه بزاره
وقتی علی به عمق دردام پی برده باید فهمید من طبیعی بدبخت نیستم
حتی یه چیزی فراتر از اون...من عجیب بیچارم
_علی حرفت خیلی بی ربط بود
از حرفش پشیمون شده بود
شرمنده سرشو انداخت پایین و گفت:ببخشید داداش.نمیخواستم با حرفم اتفاقای بد گذشتتو یادت بیارم
شرمنده
_مهم نیس بابا..بیخیال
اون شبم گذشت و من بعد از خداحافظی با علی رفتم سمت خونه ماکان
روزام خالی شده بود
نه فرشته ای بود که پرشون کنه
نه مامانی
فقط دانشگاهو دوستامو داشتم
البته دوستامم نه مثل قبل
کلاس طراحیو هم تعطیل کرده بودم
صبح تا ظهر میرفتم دانشگاه و ظهر تا شبم بدون هدف خاصی تو کوچه خیابونا حیرون بودم
خدارو شکر ماشینو ازم نگرفته بودن
انگاری یادشون رفته بود
خلاصه دو هفته به همین منوال گذشت
حالم بهتر شده بود
انگار تنها بودن کار خودشو کرده بود
روزا که میرفتم دانشگاه تمام فاصله بین کلاسارو حتی اگه یک ربع بود از مدرسه خارج میشدم
همه دانشگاه از اتفاقی که افتاده بود باخبر بودن
طرز نگاه کردنشون عوض شده بود
انگار جدی فکر میکردن من قاتلم
ازم میترسیدن و این اذارم میداد
خوبیش این بود که به هر استادی موقع نمره دادن نگاه چپ میکردم به تته پته میفتاد و بهم نمره کامل میداد
تو این مدت دلم واسه فرشته تنگ شده بود
واسه سوتی دادن با پسرا تنگ شده بود
واسه دور دور و شیطونیام و پارک اب و اتش رفتن با بچه ها تنگ شده بود
یه روز به اراده بعد کلاس دانشگاهم رفتم همون جایی که روز اول دانشگاه سپهر نشسته بود روی ظرف قره قروت سحر
علی میگفت سپهر وسحر خیلی باهم صمیمی شدن
بیچاره بچه ها
تو این مدت هرکدوم به نوبه خودشون هیلی سعی کردن بهم نزدیک شن و حواسشونو جمعم کنن که بلایی سر خودم نیارم
ولی من خوب خودمو میشناختم
هیچکی نمیتونست حالمو خوب کنه جز خودم
و این به تجربه ساده بود
من و تنهایی حال ایمانو خوب کرده بودیم
حداقلش بهتر از قبل شده بودم
اون روز که رفتم اونجا همرو دیدم
کنار هم نشسته بودن و گرم چرت و پرت گفان بودم
یه لحظه از دیدنشون خوشحال شدم
لبخند کمرنگی روی لبم نشست
سحر و سپهر و میلاد روی یه نیمکت نشسته بودن
علی و فرشته کنار هم روی نیمکت روبروییشون
ماکانم که روی دسته نیمکت علی نشسته بود
به محض اینکه چشم بچه ها بهم خورد فرشته با ذوق از جاش بلند شد
حتی توی این مدت کلاسایی که باهم داشتیمو هم تا میتونستم میپیچوندم
خیلی دلم تنگش بود
فرشته با عشق اسممو صدا کرد
شیفته بهش خیره شدم
ماکان کثافت پریدوسط عاشقانه هامونو گفت:خانوم ها اقایان
ورود ایمان عزیز رو به جمع خودمون خوشامد میگویم
جو عاطفی نشه صلوات
فرشته با مشت زد تو کمرش که ماکان تعادلشو از روی دسته از دست داد و یکم کج و راست شد
بچه ها با خنده صلوات نیمه کاره ای میفرستادن
فرشته ماکانو هل داد و از روی صندلی دورش کرد
بعدم کنار خودش واسم جا باز کرد
وسط علی و فرشته نشستم
سپهر با ذوق گفت:عوضی دلمون واست تنگ شده بود
_منم
میلاد:نه اتفاقا..من که داشتم به خوشبختی حاصل از نبود ایمان عادت میکردم
که امروز دود شد رفت هوامتاسفانه
فرشته با حرص گفت:غلط میکنی وقتی ایمان نیست خوشحال باشی
_چشم
_مسخره میکنی میلاد!؟
_من کی گفتم مسخره میکنم فرشته!؟
_مگه هرکی مسخره میکنه قبلش میگه مسخره میکنم که تو بگی
سپهر گفت:دو دیقه خفه شید ببینم
ایمان داداش خوبی؟
از سوالش تعجب کردم:اره
_مطمینی که!؟
_چی شده سپهر!؟
_اخه فک میکنم خوب نیسی
_چرا؟؟
_خیلی کم حرف شدی
طلبکارانه بهش نگاه کردم
_میخوای مطمئنت کنم که خوبم؟؟
۱۰.۰k
۱۷ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.