سلام از امروز یه رومانه کوتا ه برا تون میزارم
سلام از امروز یه رومانه کوتا ه برا تون میزارم
بنام
عشق وغرو
به نام آنکه عشق را همانند آب حیات در رگه های بدن جاری ساخت و به آن زندگی بخشید .
من می گویم که عشق از اولین روز زندگی تا آخرین دم حیاتش آدمی را همچون شمعی فروزان زنده نگه می دارد و شادی و نشاط را به او می بخشد . زززز
ـ غزاله جان دخترم بیدار شو . تا کی می خوای بخوابی . نا سلامتی امروز جشن تولدت است و پدرت کلی میهمان دعوت کرده . بیدار شو که کلی کار داریم .
غزاله سراسیمه از جا برخاست .
ـ سلام مادر صبح به خیر .
بعد از مرتب کردن تخت خود نگاه مهربان مادرش را به جان خرید و گونه اش را بوسید و گفت : شما مهربان ترین مادر دنیا هستید .
سپس برای شستن دست و روی خود به دستشویی رفت و بعد از چند دقیقه به جمع خانواده پیوست . پدرش و آرمین مشغول خوردن صبحانه بودند غزاله سلام بلند بالایی کرد و صبح به خیر گفت . پدر به سمت غزاله نگاه کرد و با مهربانی پاسخ سلامش را داد و گفت : غزاله جان تولدت مبارک .
غزاله نگاهی از روی حق شناسی به پدرش کرد و گفت : متشکرم پدر جان خدا انشاءالله به شما و مادر طول عمر بدهد و سایه شما را از سر ما کم نکند . شما بهترین و عزیز ترین کس من در این دنیا هستید .
بعد جلو رفت و صورت پدرش را بوسید . آرمین او را نگاه می کرد . بعد از دقایقی به صدا در آمد .
ـ همیشه همین طور سیاست مدار بودی . آخه دختر تو به کی رفتی . هنوز دهنت بوی شیر می ده ولی قلمبه سلمبه حرف می زنی . چاره ای ندارم ، من هم مجبورم بگویم تولدت مبارک .
غزاله تشکر کرد و پشت میز نشست . پدر غزاله مرد زحمت کشی بود . در طی این چند سال تمام وقت خود را صرف خدمت به مردم و جامعه و خانواده اش کرده بود . او کارمند اداره پست و مسئول قسمت اجناسی که به خارج از کشور ارسال می شد بود . در کل کارمند لایق و شایسته ای به حساب می آمد . آرمین هم بعد از گرفتن دیپلم در کنکور سراسری شرکت کرده و قبول شده و سال اول دانشگاه را پشت سر گذاشته سال دوم را طی می کرد . غزاله هم که سال سوم دبیرستان بود .
بعد از خوردن صبحانه پدرش رو به همه کرد و گفت : همگی باید به این موضوع توجه کنیم که گرفتن این جشن علاوه بر اینکه تولد غزاله جان را به یاد ما می اندازد باعث می شود که افراد فامیل دور هم جمع شوند و ساعتی را به خوشی و شادی بگذرانیم . ولی این را هم باید در نظر داشته باشیم که به نحو احسن از میهمان ها پذیرایی کنیم .
آرمین گفت : مخصوصاً که این جشن مربوط به غزاله است . مثلاً خواهرم یک سال بزرگ تر شده و باید بداند که به من احترام بگذارد . راستی غزاله یادم رفته برایت کادو تهیه کنم .
غزاله جلو رفت ، چنگی به مو هایش زد و گفت : مگر من به جز تو برادر و خواهری دارم که تو هم می خواهی از دادن هدیه فرار کنی .
آرمین که سعی می کرد مو هایش را از دست خواهرش نجات دهد گفت : تسلیم ! تسلیم ! بابا شوخی کردم ، مگر می شود که من برای خواهر عزیزم هدیه ای نگرفته باشم . تو چقدر ساده و زود باوری .
غزاله مو های او را رها کرد و گفت : حالا شدی یک داداش خوب . پدر جان از اینکه این قدر به فکر من و جشن امروز هستید خیلی متشکرم . فقط یک خواهش دارم ، لطفاً امروز زود تر به خانه بیایید .
پدر لبخندی به لب آورد و گفت : حتماً ، حتماًََ دخترم . و سریع از جا برخاست .
خانم چیزی لازم نداریم ؟
مادر که مشغول ریختن چای برای غزاله بود گفت : چرا ، موقع برگشتن کیک یادت نرود . ساعت 2 بعد از ظهر آماده است .
آقای احمدی چَشم بلندی گفت و خداحافظی کرد و رفت .
مادر سینی چای را روی میز گذاشت . غزاله یکی از فنجانها را بر داشت و گفت : خوب مادر جان تعداد مهمان ها چند نفر است ؟ مادر که مشغول هم زدنم چای خودبود ، گفت : والله آن طور که پدرت می گفت با خودمون هفتاد نفر می شوند .
چشم های برادر و خواهر گرد شد و هر دو با تعجب گفتند : هفتاد نفر ؟ مگر چه خبره ؟
مادرش لبخندی زد و گفت : خبر جشن تولد . تازه کجای کار هستید . پدرتان خیلی از دوستان را از قلم انداخته . خوب دیگه ، وقت نداریم زود باشید قرار نیست تا ظهر بنشینیم . حرف بزنیم و بلند شوید خیلی کار داریم .
آرمین گفت : با عرض شرمندگی من امروز تا بعد از ظهر کلاس دارم ، نمی توانم بمانم تا به شما کمک کنم ولی سعی می کنم بعد از ظهر خودم را برسانم .
در این لحظه صدای زنگ خانه به گوش رسید . آرمین برای باز کردن در بیرون رفت . فریبا و فریده پشت در منتظر بودند ، با دیدن فریده دستپاچه شد ، بعد از سلام و احوالپرسی آنها را به داخل دعوت کرد .
فریده نیز با دیدن آرمین دست و پای خود را گم کرده بود ولی سعی کرد که خونسرد باشد .
غزاله با دیدن آنها با خوشحالی دست هایش را به هم زد و گفت : سلام بر دختران دایی عزیزم که همیشه مرا مورد لطف و محبت شان قرار می دهند .
فریده بعد
بنام
عشق وغرو
به نام آنکه عشق را همانند آب حیات در رگه های بدن جاری ساخت و به آن زندگی بخشید .
من می گویم که عشق از اولین روز زندگی تا آخرین دم حیاتش آدمی را همچون شمعی فروزان زنده نگه می دارد و شادی و نشاط را به او می بخشد . زززز
ـ غزاله جان دخترم بیدار شو . تا کی می خوای بخوابی . نا سلامتی امروز جشن تولدت است و پدرت کلی میهمان دعوت کرده . بیدار شو که کلی کار داریم .
غزاله سراسیمه از جا برخاست .
ـ سلام مادر صبح به خیر .
بعد از مرتب کردن تخت خود نگاه مهربان مادرش را به جان خرید و گونه اش را بوسید و گفت : شما مهربان ترین مادر دنیا هستید .
سپس برای شستن دست و روی خود به دستشویی رفت و بعد از چند دقیقه به جمع خانواده پیوست . پدرش و آرمین مشغول خوردن صبحانه بودند غزاله سلام بلند بالایی کرد و صبح به خیر گفت . پدر به سمت غزاله نگاه کرد و با مهربانی پاسخ سلامش را داد و گفت : غزاله جان تولدت مبارک .
غزاله نگاهی از روی حق شناسی به پدرش کرد و گفت : متشکرم پدر جان خدا انشاءالله به شما و مادر طول عمر بدهد و سایه شما را از سر ما کم نکند . شما بهترین و عزیز ترین کس من در این دنیا هستید .
بعد جلو رفت و صورت پدرش را بوسید . آرمین او را نگاه می کرد . بعد از دقایقی به صدا در آمد .
ـ همیشه همین طور سیاست مدار بودی . آخه دختر تو به کی رفتی . هنوز دهنت بوی شیر می ده ولی قلمبه سلمبه حرف می زنی . چاره ای ندارم ، من هم مجبورم بگویم تولدت مبارک .
غزاله تشکر کرد و پشت میز نشست . پدر غزاله مرد زحمت کشی بود . در طی این چند سال تمام وقت خود را صرف خدمت به مردم و جامعه و خانواده اش کرده بود . او کارمند اداره پست و مسئول قسمت اجناسی که به خارج از کشور ارسال می شد بود . در کل کارمند لایق و شایسته ای به حساب می آمد . آرمین هم بعد از گرفتن دیپلم در کنکور سراسری شرکت کرده و قبول شده و سال اول دانشگاه را پشت سر گذاشته سال دوم را طی می کرد . غزاله هم که سال سوم دبیرستان بود .
بعد از خوردن صبحانه پدرش رو به همه کرد و گفت : همگی باید به این موضوع توجه کنیم که گرفتن این جشن علاوه بر اینکه تولد غزاله جان را به یاد ما می اندازد باعث می شود که افراد فامیل دور هم جمع شوند و ساعتی را به خوشی و شادی بگذرانیم . ولی این را هم باید در نظر داشته باشیم که به نحو احسن از میهمان ها پذیرایی کنیم .
آرمین گفت : مخصوصاً که این جشن مربوط به غزاله است . مثلاً خواهرم یک سال بزرگ تر شده و باید بداند که به من احترام بگذارد . راستی غزاله یادم رفته برایت کادو تهیه کنم .
غزاله جلو رفت ، چنگی به مو هایش زد و گفت : مگر من به جز تو برادر و خواهری دارم که تو هم می خواهی از دادن هدیه فرار کنی .
آرمین که سعی می کرد مو هایش را از دست خواهرش نجات دهد گفت : تسلیم ! تسلیم ! بابا شوخی کردم ، مگر می شود که من برای خواهر عزیزم هدیه ای نگرفته باشم . تو چقدر ساده و زود باوری .
غزاله مو های او را رها کرد و گفت : حالا شدی یک داداش خوب . پدر جان از اینکه این قدر به فکر من و جشن امروز هستید خیلی متشکرم . فقط یک خواهش دارم ، لطفاً امروز زود تر به خانه بیایید .
پدر لبخندی به لب آورد و گفت : حتماً ، حتماًََ دخترم . و سریع از جا برخاست .
خانم چیزی لازم نداریم ؟
مادر که مشغول ریختن چای برای غزاله بود گفت : چرا ، موقع برگشتن کیک یادت نرود . ساعت 2 بعد از ظهر آماده است .
آقای احمدی چَشم بلندی گفت و خداحافظی کرد و رفت .
مادر سینی چای را روی میز گذاشت . غزاله یکی از فنجانها را بر داشت و گفت : خوب مادر جان تعداد مهمان ها چند نفر است ؟ مادر که مشغول هم زدنم چای خودبود ، گفت : والله آن طور که پدرت می گفت با خودمون هفتاد نفر می شوند .
چشم های برادر و خواهر گرد شد و هر دو با تعجب گفتند : هفتاد نفر ؟ مگر چه خبره ؟
مادرش لبخندی زد و گفت : خبر جشن تولد . تازه کجای کار هستید . پدرتان خیلی از دوستان را از قلم انداخته . خوب دیگه ، وقت نداریم زود باشید قرار نیست تا ظهر بنشینیم . حرف بزنیم و بلند شوید خیلی کار داریم .
آرمین گفت : با عرض شرمندگی من امروز تا بعد از ظهر کلاس دارم ، نمی توانم بمانم تا به شما کمک کنم ولی سعی می کنم بعد از ظهر خودم را برسانم .
در این لحظه صدای زنگ خانه به گوش رسید . آرمین برای باز کردن در بیرون رفت . فریبا و فریده پشت در منتظر بودند ، با دیدن فریده دستپاچه شد ، بعد از سلام و احوالپرسی آنها را به داخل دعوت کرد .
فریده نیز با دیدن آرمین دست و پای خود را گم کرده بود ولی سعی کرد که خونسرد باشد .
غزاله با دیدن آنها با خوشحالی دست هایش را به هم زد و گفت : سلام بر دختران دایی عزیزم که همیشه مرا مورد لطف و محبت شان قرار می دهند .
فریده بعد
۴۴.۲k
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.