⭕️ عشق غرور
⭕️ عشق غرور
⭕️قسمت نه
ـ می بخشید با من کاری داشتید او در حالی که مشغول نوشتن بود بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت : سلام خانم احمدی . خوب فکر هاتون را کردید با خونسردی گفتم بله راستش هیچ دلم نمی خواهد که سر بار شما بشود در حال حاضر چاره ندارم و اگر مزاحم شما نیستم چند وقتی را در منزل شما بمانم ، تا بتوانم سر فرصت خانه ای مناسب پیدا کنم سرش را بالا گرفت و نگاهش را به من دوخت .
ـ خوشحال می شوم شما هیچ مزاحمتی برای من ندارید امیدوارم که خانم قدیری بتوانند وسایل آسایش و راحتی شما را فراهم کنند ، و به نحو احسن از شما پذیرایی کنند بعد از ظهر کنار در خروجی شرکت منتظر شما هستم یک لحظه نگاهش پشتم را لرزاند خیلی ترسیدم چون نگاهش همانند فرید برق به خصوصی داشت مگر می شود که نگاه دو نفر این قدر شبیه هم باشد برای اینکه متوجه تغییر حالم نشود سرم را پایین انداختم و گفتم شما لطف دارید انشاءالله که بتوانم جبران کنم اگر اجازه بدهید مرخص شوم و بیرون آمدم سر در گم و گیج شده بودم بعد از ظهر همراه او به طرف منزلش به راه افتادیم در راه هیچ صحبتی بین ما نشد پس از نیم ساعت اتومبیل آقای محمدی مقابل در بزرگی ایستاد بعد از زدن چند بوق ممتد در باز شد و ما وارد یک باغ نسبتاً بزرگ شدیم باغ به طور منظم خیابان بندی شده و درختان سر به فلک کشیده کاج پشت سر هم مانند تعدادی سرباز که به حالت خبر دار ایستادند و منظر دستوری از جانب فرمانده خود هستند کاشته شده بودند حاشیه خیابان ها را در دو طرف گل های زیبای محمدی و رز پوشانده و عطر و رایحه به خصوصی فضای آنجا را پر کرده بود . ویلای بزرگی در انتهای باغ وجود داشت که بید های مجنون با شاخ و برگ های خود ساختمان را همانند مرواریدی در صدف در بر گرفته بودند وقتی اتومبیل ایستاد ما پیاده شدیم و به اتفاق وارد ساختمان شدیم بعد از گذشتن از یک راهرو باریک وارد سالن پذیرایی شدیم ، که دیوار های آن با تابلو های نفیس زینت داده شده بود پنجره های آن مشرف به باغ بود که پرده های هفت رنگ حریر نور خورشید را منعکس می کردند و رنگ های به خصوصی به وجود می آوردند در سمت چپ سالن دکوراسیون چوبی با طراحی جالبی ساخته شده بود که ظروف چینی و بلور در آن جای گرفته و چند مجسمه چینی به آن جلوه می داد خانمی نسبتاً چاق و قد کوتاه به طرف ما آمد و سلام کرد آقای محمدی مرا به ایشان معرفی کرد ، و گفت : خانم قدیری ایشان خانم احمدی یکی از همکاران بنده هستند همان طور که قبلاً به شما گفتم ایشان چند روزی میهمان ما هستند تا زمانی که مکانی مناسب برای خود پیدا کنند دلم می خواهد کاری بکنید که اینجا را منزل خود بدانند . خانم قدیری لبخندی به لب آود و گفت : مطمئن باشید بعد رو به من کرد ، و گفت : خانم احمدی خوش آمدید همراه من بیایید اتاق شما در طبقه بالا قرار دارد خواهش می کنم بفرمایید . من از آقای محمدی تشکر کردم و همراه خانم قدیری به طبقه بالا رفتم چهار اتاق در طبقه بالا قرار داشت خانم قدیری در یکی از آنها را باز کرد و مرا به داخل راهنمایی کرد پنجره های اتاق بر عکس سالن پایین رو به دریا باز می شد چقدر زیبا و رؤیایی به نظر می رسید اتاق شامل یک تخت و یک کتابخانه کوچک که چندین کتاب در آن بود و همچنین یک آینه بزرگ قدی به دیوار نصب شده بود و یک کمد کوچک لباس نیز گوشه اتاق قرار داشت . همه چیز تمیز و مرتب آماده ورود یک میهمان بود . با تعجب گفتم : آیا شما از قبل منتظر کسی بودید ! با خنده گفت : راستش آقا بهنام دیشب در مورد آمدن شما با من صحبت کردند و گفتند که چند روزی میهمان ما خواهید بود با تعجب گفتم : ولی من به ایشان نگفته بودم که حتماً می آیم . گفت : شما درست می گویید ولی این را بدانید که اهالی اینجا میهمان نواز هستند اگر شخص غریبی را ببیند فوری با او دوست می شوند ، و او را به خانه خود راه می دهند برای اینکه اطلاعات کافی از صاحبخانه داشته باشم گفتم می بخشید ! ! آقا بهنام ازدواج کردند ؟ با ناراحتی گفت : نه چطور مگر ؟
ـ هیچ چون خانه ساکت است راستش کنجکاو شدم خانخم قدیری به نقطه ای خیره شد و چشمانش را جمع کرد ، و گفت : بله حق با شماست . بهنام هنوز ازدواج نکرده بعد از اتاق خارج شد .
من ماندم و فکر های نا جور . من اشتباه کرده بودم باید قبلاً تحقیق می کردم حال چه کار می توانستم بکنم باید با آقای محمدی صحبت می کردم . ساک لباس هایم را بدون اینکه باز کنم در گوشه ای گذاشتم ، به طرف پنجره اتاق رفتم . و آن را باز کردم . هوای گرم و طاقت فرسای قشم واقعاً آزارم می دادم من امتحان سختی را شروع کرده بودم پس باید پیه همه چیز را به تنم می کشیدم ، و تحمل می کردم . رنگ آبی دریا دلم را آرام کرد . محو تماشای آن بودم که صدای در مرا به خود آورد خانم قدیری اجازه خواست و داخل شد و گفت : می بخشید خا
⭕️قسمت نه
ـ می بخشید با من کاری داشتید او در حالی که مشغول نوشتن بود بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت : سلام خانم احمدی . خوب فکر هاتون را کردید با خونسردی گفتم بله راستش هیچ دلم نمی خواهد که سر بار شما بشود در حال حاضر چاره ندارم و اگر مزاحم شما نیستم چند وقتی را در منزل شما بمانم ، تا بتوانم سر فرصت خانه ای مناسب پیدا کنم سرش را بالا گرفت و نگاهش را به من دوخت .
ـ خوشحال می شوم شما هیچ مزاحمتی برای من ندارید امیدوارم که خانم قدیری بتوانند وسایل آسایش و راحتی شما را فراهم کنند ، و به نحو احسن از شما پذیرایی کنند بعد از ظهر کنار در خروجی شرکت منتظر شما هستم یک لحظه نگاهش پشتم را لرزاند خیلی ترسیدم چون نگاهش همانند فرید برق به خصوصی داشت مگر می شود که نگاه دو نفر این قدر شبیه هم باشد برای اینکه متوجه تغییر حالم نشود سرم را پایین انداختم و گفتم شما لطف دارید انشاءالله که بتوانم جبران کنم اگر اجازه بدهید مرخص شوم و بیرون آمدم سر در گم و گیج شده بودم بعد از ظهر همراه او به طرف منزلش به راه افتادیم در راه هیچ صحبتی بین ما نشد پس از نیم ساعت اتومبیل آقای محمدی مقابل در بزرگی ایستاد بعد از زدن چند بوق ممتد در باز شد و ما وارد یک باغ نسبتاً بزرگ شدیم باغ به طور منظم خیابان بندی شده و درختان سر به فلک کشیده کاج پشت سر هم مانند تعدادی سرباز که به حالت خبر دار ایستادند و منظر دستوری از جانب فرمانده خود هستند کاشته شده بودند حاشیه خیابان ها را در دو طرف گل های زیبای محمدی و رز پوشانده و عطر و رایحه به خصوصی فضای آنجا را پر کرده بود . ویلای بزرگی در انتهای باغ وجود داشت که بید های مجنون با شاخ و برگ های خود ساختمان را همانند مرواریدی در صدف در بر گرفته بودند وقتی اتومبیل ایستاد ما پیاده شدیم و به اتفاق وارد ساختمان شدیم بعد از گذشتن از یک راهرو باریک وارد سالن پذیرایی شدیم ، که دیوار های آن با تابلو های نفیس زینت داده شده بود پنجره های آن مشرف به باغ بود که پرده های هفت رنگ حریر نور خورشید را منعکس می کردند و رنگ های به خصوصی به وجود می آوردند در سمت چپ سالن دکوراسیون چوبی با طراحی جالبی ساخته شده بود که ظروف چینی و بلور در آن جای گرفته و چند مجسمه چینی به آن جلوه می داد خانمی نسبتاً چاق و قد کوتاه به طرف ما آمد و سلام کرد آقای محمدی مرا به ایشان معرفی کرد ، و گفت : خانم قدیری ایشان خانم احمدی یکی از همکاران بنده هستند همان طور که قبلاً به شما گفتم ایشان چند روزی میهمان ما هستند تا زمانی که مکانی مناسب برای خود پیدا کنند دلم می خواهد کاری بکنید که اینجا را منزل خود بدانند . خانم قدیری لبخندی به لب آود و گفت : مطمئن باشید بعد رو به من کرد ، و گفت : خانم احمدی خوش آمدید همراه من بیایید اتاق شما در طبقه بالا قرار دارد خواهش می کنم بفرمایید . من از آقای محمدی تشکر کردم و همراه خانم قدیری به طبقه بالا رفتم چهار اتاق در طبقه بالا قرار داشت خانم قدیری در یکی از آنها را باز کرد و مرا به داخل راهنمایی کرد پنجره های اتاق بر عکس سالن پایین رو به دریا باز می شد چقدر زیبا و رؤیایی به نظر می رسید اتاق شامل یک تخت و یک کتابخانه کوچک که چندین کتاب در آن بود و همچنین یک آینه بزرگ قدی به دیوار نصب شده بود و یک کمد کوچک لباس نیز گوشه اتاق قرار داشت . همه چیز تمیز و مرتب آماده ورود یک میهمان بود . با تعجب گفتم : آیا شما از قبل منتظر کسی بودید ! با خنده گفت : راستش آقا بهنام دیشب در مورد آمدن شما با من صحبت کردند و گفتند که چند روزی میهمان ما خواهید بود با تعجب گفتم : ولی من به ایشان نگفته بودم که حتماً می آیم . گفت : شما درست می گویید ولی این را بدانید که اهالی اینجا میهمان نواز هستند اگر شخص غریبی را ببیند فوری با او دوست می شوند ، و او را به خانه خود راه می دهند برای اینکه اطلاعات کافی از صاحبخانه داشته باشم گفتم می بخشید ! ! آقا بهنام ازدواج کردند ؟ با ناراحتی گفت : نه چطور مگر ؟
ـ هیچ چون خانه ساکت است راستش کنجکاو شدم خانخم قدیری به نقطه ای خیره شد و چشمانش را جمع کرد ، و گفت : بله حق با شماست . بهنام هنوز ازدواج نکرده بعد از اتاق خارج شد .
من ماندم و فکر های نا جور . من اشتباه کرده بودم باید قبلاً تحقیق می کردم حال چه کار می توانستم بکنم باید با آقای محمدی صحبت می کردم . ساک لباس هایم را بدون اینکه باز کنم در گوشه ای گذاشتم ، به طرف پنجره اتاق رفتم . و آن را باز کردم . هوای گرم و طاقت فرسای قشم واقعاً آزارم می دادم من امتحان سختی را شروع کرده بودم پس باید پیه همه چیز را به تنم می کشیدم ، و تحمل می کردم . رنگ آبی دریا دلم را آرام کرد . محو تماشای آن بودم که صدای در مرا به خود آورد خانم قدیری اجازه خواست و داخل شد و گفت : می بخشید خا
۳۶.۸k
۰۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.