قسمت۹:
قسمت۹:
چشمامو وا کردم دردم کمتر شده بود.
من:چیشده؟من کجام؟
کیا:بیمارستان.خجالت بکش دوروزه خوابی.
_دوروز؟!!!!!!
یا خدا تا حالا تو عمرم انقدر نخوابیده بودم...
_البته یه روز بیهوش بودی
_آخیش فک کردم خرس قطبیم...
چان:درد داری؟
_یکم...
دیدم رو تخت بغلی یکی دراز کشیده چشامو وا کردم دیدم بکیه ...
پاشدم سرم از دستن کنده شد فقط چسبش موند بقیه رفتن بیرون...
منو بکی و چان تنها موندیم
_چه اتفاقی براش افتاده؟
_بعد از این که تورو اوردن اینجا بکی خیلی عصبانی بود جوری که اگه میخواستی باهاش حرف بزنی جرت میداد...
_خب چیشده؟
_ هیچی بعد از اینکه دیدت اونم غش کرد...-_-
_غش کرد؟O_o
_اوهوم....
رفت بیرون...
میخواستم برم پیشش پامو گذاشتم زمین تیر کشید خودمو نگه داشتم رفتم پیشش تازه به هوش اومده بود....
_آرمینا....آرمینا...
_جانم؟من اینجام.نگران نباش..
_من انتقامتو میگیرم
_بهش فکر نکن فعلا استراحت کن
صورتمو نوازش کرد
بلند شد سرمو از دستش دراورد.....
بچه ها اومدن تو بعد یکی دو ساعت رفتیم خونه ....
جای زخمم کم کم داشت ناپدید میشد که اونم با یه کرم درست میشد کبودی روی گونه ام هم رفته بود پاهامم اصلا درد نداشت....
از طرف اس ام بخاطر سرمایه زیادی که بهش داده بودن یه مهمونی راه انداخت تابستون بود بخاطر همین کنار ساحل بود ...
کیا یه شلوارک پوشیده بودبا یه تاپ گشاد اونجا امبر رو دید کلی با هم گفتن و خندیدن البته قبلا چند بار با هم برخورد کرده بودیمو دوست بودیم...
منم یه شلوارک پوشیده بودم با لباس ساحلی که روش کت نخیه نازک پوشیده بودم که نیم تنه بود و آستیناش هم تا بالای آرنجم بود پسرا هم تاپ و شلوارک پوشیده بودن
بازوهای چان همرو کشته بود
کای فاطی هم نبودن اوه اوه خخخخخخ
رومینا و دی او هم داشتن قدم میزدن کیا و امبر هم گرم حرف زدن بود که یهو ویکتوریا رو دیدم پریدیم بقل هم چند تا عکس انداختیم با بقیه اعضای گروه خودمونو اکسو هم سلفی گرفتیم....
چشمامو وا کردم دردم کمتر شده بود.
من:چیشده؟من کجام؟
کیا:بیمارستان.خجالت بکش دوروزه خوابی.
_دوروز؟!!!!!!
یا خدا تا حالا تو عمرم انقدر نخوابیده بودم...
_البته یه روز بیهوش بودی
_آخیش فک کردم خرس قطبیم...
چان:درد داری؟
_یکم...
دیدم رو تخت بغلی یکی دراز کشیده چشامو وا کردم دیدم بکیه ...
پاشدم سرم از دستن کنده شد فقط چسبش موند بقیه رفتن بیرون...
منو بکی و چان تنها موندیم
_چه اتفاقی براش افتاده؟
_بعد از این که تورو اوردن اینجا بکی خیلی عصبانی بود جوری که اگه میخواستی باهاش حرف بزنی جرت میداد...
_خب چیشده؟
_ هیچی بعد از اینکه دیدت اونم غش کرد...-_-
_غش کرد؟O_o
_اوهوم....
رفت بیرون...
میخواستم برم پیشش پامو گذاشتم زمین تیر کشید خودمو نگه داشتم رفتم پیشش تازه به هوش اومده بود....
_آرمینا....آرمینا...
_جانم؟من اینجام.نگران نباش..
_من انتقامتو میگیرم
_بهش فکر نکن فعلا استراحت کن
صورتمو نوازش کرد
بلند شد سرمو از دستش دراورد.....
بچه ها اومدن تو بعد یکی دو ساعت رفتیم خونه ....
جای زخمم کم کم داشت ناپدید میشد که اونم با یه کرم درست میشد کبودی روی گونه ام هم رفته بود پاهامم اصلا درد نداشت....
از طرف اس ام بخاطر سرمایه زیادی که بهش داده بودن یه مهمونی راه انداخت تابستون بود بخاطر همین کنار ساحل بود ...
کیا یه شلوارک پوشیده بودبا یه تاپ گشاد اونجا امبر رو دید کلی با هم گفتن و خندیدن البته قبلا چند بار با هم برخورد کرده بودیمو دوست بودیم...
منم یه شلوارک پوشیده بودم با لباس ساحلی که روش کت نخیه نازک پوشیده بودم که نیم تنه بود و آستیناش هم تا بالای آرنجم بود پسرا هم تاپ و شلوارک پوشیده بودن
بازوهای چان همرو کشته بود
کای فاطی هم نبودن اوه اوه خخخخخخ
رومینا و دی او هم داشتن قدم میزدن کیا و امبر هم گرم حرف زدن بود که یهو ویکتوریا رو دیدم پریدیم بقل هم چند تا عکس انداختیم با بقیه اعضای گروه خودمونو اکسو هم سلفی گرفتیم....
۲.۷k
۲۹ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.