قسمت۲۷:
قسمت۲۷:
پرستار:به به میبینم که خیلی عاشقید
از خواب بیدار شدم بهش لبخند زدم....
بکی هنوز خواب بود دکترش اومد معاینش کرد ...
_حالش خوبه فقط یه چند روزی باید استراحت کنه تا کاملا خوب شه......
_ممنون....
_میتونید ببریدش...
رفتم بیرون بچه ها کمکش کردن لباساشو بپوشه........
لوهان دم در بود منو گرفت تو بغلش
_ آبجی جون میبینم گل کاشتی آفتاب گردون...
_خخخ آره دیگه ما اینیم....
تو خیابون تهیونو دیدم...
_اوهوم میبینم گل کاشتی خانوم خانوما...
_اوهوم آره..... شنیدی بکی حالش خوب نبود؟
_هعییییی هر کی خربزه بخوره پای لرزشم میشینه...
کار خودش بود اون همونی بود که اونارو فرستاده بود...
چشام گرد شد...
_هع آره کار من بود
یه سیلی محکم زدم تو صورتش اونم یدونه خوابوند تو صورتم اشکم درومده بود(برای اولین بار)
ناخونش گوشه ی لبموبرید.....
بزور جدامون کرد تیفانی
تهیونو بردن زندان....
بکی هم به آرزوش رسید.....
رو تخت بودیم...
_بک؟
_بله؟
_متاسفم
_چرا؟
_همه ی اینا تقصیر منه...
_چرا فکر میکنی همه ی اینا تقصیر توئه؟
_اگه از همون اول نمیومدم کره هرگز تو هم اینطوری نمیشدی...
اشکم درومد...
بکهیون بغلم کرد....
_نه اصلا هم تقصیر تو نیست.....تو با اومدنت به زندگی من معنی عشق رو بهم فهموندی بهم آرامش دادی.....
دستمو انداختم دورش.....
_واقعا؟
_آره
_تو بهم آرامش میدی
داشتم گریه میکردم...
یهو دیدم اون آهنگی که همیشه باهاش خوابم میبردو شنیدم...
بکی داشت آهنگ baby dont cry رو میخوند....
بهش لبخند زدم .....
پرستار:به به میبینم که خیلی عاشقید
از خواب بیدار شدم بهش لبخند زدم....
بکی هنوز خواب بود دکترش اومد معاینش کرد ...
_حالش خوبه فقط یه چند روزی باید استراحت کنه تا کاملا خوب شه......
_ممنون....
_میتونید ببریدش...
رفتم بیرون بچه ها کمکش کردن لباساشو بپوشه........
لوهان دم در بود منو گرفت تو بغلش
_ آبجی جون میبینم گل کاشتی آفتاب گردون...
_خخخ آره دیگه ما اینیم....
تو خیابون تهیونو دیدم...
_اوهوم میبینم گل کاشتی خانوم خانوما...
_اوهوم آره..... شنیدی بکی حالش خوب نبود؟
_هعییییی هر کی خربزه بخوره پای لرزشم میشینه...
کار خودش بود اون همونی بود که اونارو فرستاده بود...
چشام گرد شد...
_هع آره کار من بود
یه سیلی محکم زدم تو صورتش اونم یدونه خوابوند تو صورتم اشکم درومده بود(برای اولین بار)
ناخونش گوشه ی لبموبرید.....
بزور جدامون کرد تیفانی
تهیونو بردن زندان....
بکی هم به آرزوش رسید.....
رو تخت بودیم...
_بک؟
_بله؟
_متاسفم
_چرا؟
_همه ی اینا تقصیر منه...
_چرا فکر میکنی همه ی اینا تقصیر توئه؟
_اگه از همون اول نمیومدم کره هرگز تو هم اینطوری نمیشدی...
اشکم درومد...
بکهیون بغلم کرد....
_نه اصلا هم تقصیر تو نیست.....تو با اومدنت به زندگی من معنی عشق رو بهم فهموندی بهم آرامش دادی.....
دستمو انداختم دورش.....
_واقعا؟
_آره
_تو بهم آرامش میدی
داشتم گریه میکردم...
یهو دیدم اون آهنگی که همیشه باهاش خوابم میبردو شنیدم...
بکی داشت آهنگ baby dont cry رو میخوند....
بهش لبخند زدم .....
۳.۶k
۳۰ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.