توی خونه روی کاناپه درازکشیده بودموپتوی سنگینی هم روم اند
توی خونه روی کاناپه درازکشیده بودموپتوی سنگینی هم روم انداخته بودم...سعید با پیشبندی که بسته بودو ملاقه ای که توی دستش بود مثل سرآشپزا اومد کنارم...
سعید_چی هوس کردی بگو برات بپزم...
من+عه..چیشده اینقدرزن ذلیل شدی؟!
سعید_بودم...ولی الان بیشتر...
من+پررو...تازه ویار ماله یکی دوماه دیگه اس...نه الان...
سعید پرذوق گفت
سعید_لگد چی؟!نمیزنه؟!
من+خاک برسراون کسی که اون مدرک مهندسی توروبهت داده....آخه این بچه هنوزکامل تشکیل نشده...چطوری لگدبزنه...؟!
سعید_ها....راس میگیا...
********
پندار
***
توی خیابونا قدم میزدم...یعنی چطور ولش کردم...یعنی اینقدرهویتش...پدرش برام اهمیت داشت که چشامو روی خوبیاش بستم...چرا زیرهمه قولام زدم؟!من مردم؟!نامردم...آدم ول میکنه تمام دنیاشو؟!
پوزخند زدم...نه به مردم توی خیابونا..به خودم که اینقدراحمقم...کارم شده گشتن و گشتن و گشتن و گشتن دنبال بهار ..بهاره یاترگل؟!قطعا بهاره...
کمرم خورد شده بود...مادرم شب و روز شکایتمو پیش خدا میکرد...سمیرا که بزورباهام حرف میزد...خودمم که خودمو نمیخواستم..میشه ازخودت...فرارکنی؟!ازاون لجنی که هستی؟!...همه درداو مزاحمتای نوش آفرین و گرشا ومیترا یه طرف....درد تنهایی و بی بهاره بودن یه طرف....
گوشیم توی جیبم میلرزید...با کشیدن انگشتم روی صفحه جواب دادم...
من_چیشد داداش؟!
محمد+توی زاهدان و روستاهای اطرافشم نبود...کلا باید دورگشتن توی ایرانو خط بکشی....ایران نیس...
من_اگه رفته بود خارج ازکشور حساباش دست نخورده ان..وامی هم تگرفته..کارتاشم که پیش عموفرهاده...ازاون طرفم....اون اگر بخواد بره خارج ازکشور رضایت پدرو مادر میخواد...که نداره....محمد..دستم به دامنت...کمکم کن...
محمد+فعلا خدافظ
دستامو توی جیبای شلوارم جادادمو سرمو روبه آسمون....بغضی که توی گلوم بودو فروخوردم....وارد بیمارستان شدم...سعی میکردم توی نبودش خودمو باکارمشغول کنم بلکه این فکراازسرم بپره...مگه میپرید.... روپوشمو تن کردمو پشت میزکارم نشستم....دربازشد....دخترکوچولویی همراه بامادرش جلوم قرارگرفت...
من_بفرمایید
دخترکوچولو روی صندلی نشست...
زن_آقای دکترگلوش درد میکنه گوشاشم همینطور...درمان خانگی کردم..افاقه نکرد...اوردمش دکتر...
من+خوب...عزیزم یکم بیاجلو....
خم شدم بادستگاه مخصوص گوششو چک کردم....عفونت کرده بود...
من+دهنتو بازکن؟!
دهنشو بازکرد...چوب بستنی مخصوص رو روی زبونش قراردادم تابهتربتونم حلقشو ببینم...چرک کرده بود....
من+چندروزه مریض شده؟!
زن_والا یه دوهفته ای میشه...
من+باید زودترمیوردینش...اینطوری هم زودترخوب میشد هم اذیت نمیشد...بیینم...نفستم میگیره؟!سرفه..استفراغ...یبوست؟!
زن_بزورآوردمش دکتر...میترسه....سینه اش خس خس میکنه...سرفه هایشم شدیده خلتم میاره...بعدم ازدیروز چندباربالاآورد...
من+خوب...اول اینکه باید بگم عفونت توی تن بچتون زیاد شده...اگرمیخواین کاملا خوب بشه باید بستری بشه...مشکلی که ندارید؟!
زن_نه...باید چیکارکنم؟!.
من+خوب من...یه نامه مینویسم...شما برو بخش اطلاعات ...اینو بده...بدون نوبت میرین قسمت اطفال. بعدم اونجا طبق این نامه....بچتونو توی قسمت اطفال بستری میکنن...بعدشم که باید یه سری فرم هارو پرکنید...بعدم بای دهزینه رو بدین...مشخصات دخترتونم باید دقیق بنویسین چون براساس همون مشخصات دارو ورسیدگی دخترتون رو مشخص میکنن...
زن دست دخترشو گرفتو نامه و نسخه رو برداشت و رفت...
هی..هرکسی یه دردی داره...
تاشب داشتم کارمیکردم...هیچ حوصله ی خونه رفتنو نداشتم...
به لیوان چاییکه روی میزیخ زده بود نگاهش کردم...بازم طه بار دیگه فکرش منو ازخودم غافل کرد...تاحدی که چاییم سردشد....هه...
ازجام پاشدم...توی اتاق قدم میزدم...یعنی میشه پیداش کنم؟!باچه رویی توی چشماش نگاه کنم..دستام مابین موهام بود...شاهین هنوزاون بیرون داشت توی اجتماع برای خودش اعتبارجمع میکرد....بالاخره که چی...بالاخره گیرت میارم...چشمامو بازکردم...
بهارگوشه ی این اتاق وایساده بود....چرا غمگین بود؟!
دستمو درازکردم سمتش تا بگیرمش...چشاموبستم....کاشکی بازشون نمیکردم...بازکردن چشام مساوی باندیدنش.شد...خسته ازتوهم های تکراریم...ازاتاق زدم بیرون....توی خیابونا قدم میزدم....دستام توی جیبم بود....فکرم توی آسمون...
اینم ازآی دی کانالمون...4قسمت جلوترازپروفایل ویسگون کربن سیاه رابخوانید
https://telegram.me/saqi_rad_roman
#رمان#رمانخونه#داستان#روایت#حکایت#نوسسندگی#دلنوشته
سعید_چی هوس کردی بگو برات بپزم...
من+عه..چیشده اینقدرزن ذلیل شدی؟!
سعید_بودم...ولی الان بیشتر...
من+پررو...تازه ویار ماله یکی دوماه دیگه اس...نه الان...
سعید پرذوق گفت
سعید_لگد چی؟!نمیزنه؟!
من+خاک برسراون کسی که اون مدرک مهندسی توروبهت داده....آخه این بچه هنوزکامل تشکیل نشده...چطوری لگدبزنه...؟!
سعید_ها....راس میگیا...
********
پندار
***
توی خیابونا قدم میزدم...یعنی چطور ولش کردم...یعنی اینقدرهویتش...پدرش برام اهمیت داشت که چشامو روی خوبیاش بستم...چرا زیرهمه قولام زدم؟!من مردم؟!نامردم...آدم ول میکنه تمام دنیاشو؟!
پوزخند زدم...نه به مردم توی خیابونا..به خودم که اینقدراحمقم...کارم شده گشتن و گشتن و گشتن و گشتن دنبال بهار ..بهاره یاترگل؟!قطعا بهاره...
کمرم خورد شده بود...مادرم شب و روز شکایتمو پیش خدا میکرد...سمیرا که بزورباهام حرف میزد...خودمم که خودمو نمیخواستم..میشه ازخودت...فرارکنی؟!ازاون لجنی که هستی؟!...همه درداو مزاحمتای نوش آفرین و گرشا ومیترا یه طرف....درد تنهایی و بی بهاره بودن یه طرف....
گوشیم توی جیبم میلرزید...با کشیدن انگشتم روی صفحه جواب دادم...
من_چیشد داداش؟!
محمد+توی زاهدان و روستاهای اطرافشم نبود...کلا باید دورگشتن توی ایرانو خط بکشی....ایران نیس...
من_اگه رفته بود خارج ازکشور حساباش دست نخورده ان..وامی هم تگرفته..کارتاشم که پیش عموفرهاده...ازاون طرفم....اون اگر بخواد بره خارج ازکشور رضایت پدرو مادر میخواد...که نداره....محمد..دستم به دامنت...کمکم کن...
محمد+فعلا خدافظ
دستامو توی جیبای شلوارم جادادمو سرمو روبه آسمون....بغضی که توی گلوم بودو فروخوردم....وارد بیمارستان شدم...سعی میکردم توی نبودش خودمو باکارمشغول کنم بلکه این فکراازسرم بپره...مگه میپرید.... روپوشمو تن کردمو پشت میزکارم نشستم....دربازشد....دخترکوچولویی همراه بامادرش جلوم قرارگرفت...
من_بفرمایید
دخترکوچولو روی صندلی نشست...
زن_آقای دکترگلوش درد میکنه گوشاشم همینطور...درمان خانگی کردم..افاقه نکرد...اوردمش دکتر...
من+خوب...عزیزم یکم بیاجلو....
خم شدم بادستگاه مخصوص گوششو چک کردم....عفونت کرده بود...
من+دهنتو بازکن؟!
دهنشو بازکرد...چوب بستنی مخصوص رو روی زبونش قراردادم تابهتربتونم حلقشو ببینم...چرک کرده بود....
من+چندروزه مریض شده؟!
زن_والا یه دوهفته ای میشه...
من+باید زودترمیوردینش...اینطوری هم زودترخوب میشد هم اذیت نمیشد...بیینم...نفستم میگیره؟!سرفه..استفراغ...یبوست؟!
زن_بزورآوردمش دکتر...میترسه....سینه اش خس خس میکنه...سرفه هایشم شدیده خلتم میاره...بعدم ازدیروز چندباربالاآورد...
من+خوب...اول اینکه باید بگم عفونت توی تن بچتون زیاد شده...اگرمیخواین کاملا خوب بشه باید بستری بشه...مشکلی که ندارید؟!
زن_نه...باید چیکارکنم؟!.
من+خوب من...یه نامه مینویسم...شما برو بخش اطلاعات ...اینو بده...بدون نوبت میرین قسمت اطفال. بعدم اونجا طبق این نامه....بچتونو توی قسمت اطفال بستری میکنن...بعدشم که باید یه سری فرم هارو پرکنید...بعدم بای دهزینه رو بدین...مشخصات دخترتونم باید دقیق بنویسین چون براساس همون مشخصات دارو ورسیدگی دخترتون رو مشخص میکنن...
زن دست دخترشو گرفتو نامه و نسخه رو برداشت و رفت...
هی..هرکسی یه دردی داره...
تاشب داشتم کارمیکردم...هیچ حوصله ی خونه رفتنو نداشتم...
به لیوان چاییکه روی میزیخ زده بود نگاهش کردم...بازم طه بار دیگه فکرش منو ازخودم غافل کرد...تاحدی که چاییم سردشد....هه...
ازجام پاشدم...توی اتاق قدم میزدم...یعنی میشه پیداش کنم؟!باچه رویی توی چشماش نگاه کنم..دستام مابین موهام بود...شاهین هنوزاون بیرون داشت توی اجتماع برای خودش اعتبارجمع میکرد....بالاخره که چی...بالاخره گیرت میارم...چشمامو بازکردم...
بهارگوشه ی این اتاق وایساده بود....چرا غمگین بود؟!
دستمو درازکردم سمتش تا بگیرمش...چشاموبستم....کاشکی بازشون نمیکردم...بازکردن چشام مساوی باندیدنش.شد...خسته ازتوهم های تکراریم...ازاتاق زدم بیرون....توی خیابونا قدم میزدم....دستام توی جیبم بود....فکرم توی آسمون...
اینم ازآی دی کانالمون...4قسمت جلوترازپروفایل ویسگون کربن سیاه رابخوانید
https://telegram.me/saqi_rad_roman
#رمان#رمانخونه#داستان#روایت#حکایت#نوسسندگی#دلنوشته
۳.۹k
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.