بالاخره این هم قسمت آخر قسمت صد و هشتاد سوم...
بالاخره این هم قسمت آخر قسمت صد و هشتاد سوم...
ـ ترس نداره که خانمم... حالا بیا...
دستم و تو دستِ دراز شدۀ فرزام گذاشتم و گفتم:
ـ مطمئنی هیچی نباشه؟
ـ تا با منی در یمنی! بیا گلم...
حالا الان معلوم نیست چه بلایی سرمون میاد ها... الان می ذارنمون تو دیگ جای ته دیگ می فروشنمون به مردم اونوقت یَـمَنِ آقا هم معنیش معلم میشه...
به سخندون که با نیشِ باز داشت می رفت تو رستوران نگاه کردم. این بچه غذا که می بینه دل و دینش و می بازه.
اما من دست و پام داشت می لرزید. برگشتم عقب به فرانک و مرتضی که دست تو دستِ هم، به همدیگه کیلویی دل می دادن نگاه کردم. نکنه جلو اینا آبروم بره... آخه داریم می ریم همون رستوران...
همون رستورانِ لبِ جاده ای که رفته بودیم دزدی و حدود یه تومن ازشون به زور گرفته بودیم... همون که شرفم و گرو گذاشتم پولشون و برگردونم...
نفسم و سخت دادم بیرون و پشت بندِ سخندون که داشت با نیشِ باز وارد می شد همراهِ فرزام وارد شدیم...
اون دختری که رضایت داد پول و بهمون بدن پشتِ کامپیوتر نشسته بود و داشت با یکی از مشتری ها حساب و کتاب می کرد اون پسر هم بالاسرش ایستاده بود و با اخم به پسری که برای پول دادن ایستاده بود نگاه می کرد... آخیش حداقل حواسشون به ما نیست...
رو میز شماره 4 که روش تلقی مثلثی شکل بود و نوشته شده بود رزرو نشستیم. فرانک با ذوق به اطراف نگاه کرد و گفت :
ـ من که خیلی گرسنه ام. برگ می خوام...
فرزام چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
ـ تحمل کن نذار اینجا بفهمن از قحطی برگشتی..!
فرانک خواست چیزی بگه که یهو همون پسرِ که بهمون پول وداد اومد سرِ میز و بهمون خوش آمد گفت... با دیدنِ فرزام هیچ عکس العملی نشون داد...
اما نگاهش بینِ من و سخندون در گردش بود... چشمم و بستم و سخت نفس کشیدم... تموم شد... جلو مرتضی آبروم رفت...
منو ها رو داد به همه و سمتِ من که گرفت با التماس نگاهم کرد... و آروم گفت:
ـ بهتره به توافق برسیم امشب اینجا شلوغِ...
پرتقال پرتقال حرص از گلوم پایین می رفت...فکر کرده بود اومدم دزدی... چه ساده هم هستن... خوبه دید اوندفعه از تفنگم پرچمِ آمریکا درومد بیرون اما بازم می خواد به توافق برسیم!
به فرزام نگاه کردم... که خیلی ریلکس بود و ته چهره اش هم می خندید... لبخندِ خجولی زدم و چیزی نگفتم اما می دونستم که حسابی قرمز شدم...
آروم کمی کج شدم سمتِ فرزام و طوری که خودمون بشنویم گفتم:
ـ حالا به صد و ده زنگ نزنه قوزِ بالا قوز شه؟
سرش و به نشونه نه تکون داد و گفت:
ـ من که برگ می خوام...
فرانک تند تند گفت:
ـ منم که زودتر گفتم...
منم رو به سخندون کردم و گفتم:
ـ ما دو تا هم یه پرس کافیمونه...
سخندون نیم نگاهی به همه انداخت و گفت:
ـ دولوغ نگو... من پنج تا می خوام...
این بچه کلاً آبرو ببرِ... فرزام قبل اینکه حرفی بزنم گفت:
ـ برگِ مخصوص... زیتون... ماست... سالاد... نوشابه... از هر کدوم پنج تا!
پسرِ منوها رو جمع کرد و رفت. فرزام رو به من گفت:
ـ می خوای بری پیشِ اون دوستت؟!
با گفتنِ " آره حتماً" بلند شدم و به بچه ها گفتیم که آشپزِ اینجا دوستمونِ و سری بهشون می زنیم و زود برمی گردیم.
با هم رفتیم سمتِ آشپزخونه... اون پسر و دختر با چشم هایی از حدقه درومده دنبالمون می کردن. همینکه رسیدیم دمِ در جفتشون اومدن سمتمون و هر دو با هم گفتن:
ـ سلام...
معلوم بود ترسیدن... بیچاره ها فکر کردن بازم اومدیم دزدی... البته بیشتر به من نگاه می کردن. آخه فرزام کلی تغییر کرده بود. رفتم نزدیکِ دختر و دستهاش و گرفتم و آروم گفتم:
ـ دیدی گفتم میام... اومدم... میشه بریم داخل؟
دختر فقط سرش و تکون داد همگی با هم رفتیم داخلِ آشپزخونه...
همینکه وارد شدیم... پسرِ آشپز داشت یه تیکه کباب می ذاشت تو دهنِ دخترِ. فرزام تک سرفه ای کرد... پسرِ آشپز بقیه کباب و جای اینکه بذاره تو دهنِ دخترِ برگردوند و گذاشت تو دهنِ خودش.
بیچاره ترسید مثل اینکه... با این کارش همگی با هم زدیم زیرِ خنده. پسر همونطور که خودش هم از کارش می خندید اومد سمتِ فرزام و گفت:
ـ هی پسر... چقدر دیر کردی زودتر از این منتظرت بودیم...
با تعجب به صمیمیتشون نگاه کردم... فرزام همونطور که دست انداخته بود دورِ گردنِ اون پسر گفت:
ـ ساتیا... ایشون سپهرداد دوست و همسایه قدیمیِ ماست... اون روزکه ما اومدیم این رستوران سپهرداد از همه چیز خبر داشت و آماده این بود که ما بیاییم... اما بینِ خودمون بود...
سپهرداد خندید و رو به زنش و اون دختر و پسر گفت:
ـ آره مهداد... ببخش اما ایشون از نیروهای پلیس هستن و برای انجامِ یه ماموریتی باید اون کار و انجام می دادن اگه می گفتم خیلی ضایع می شد... این شد که چیزی نگفتم...
مهداد مشتی به بازوی سپهرداد زد و گفت:
ـ الحق که روباهی..!
اون دختر خندید و گفت:
ـ اوه خدایِ من ای کاش حداقل در
ـ ترس نداره که خانمم... حالا بیا...
دستم و تو دستِ دراز شدۀ فرزام گذاشتم و گفتم:
ـ مطمئنی هیچی نباشه؟
ـ تا با منی در یمنی! بیا گلم...
حالا الان معلوم نیست چه بلایی سرمون میاد ها... الان می ذارنمون تو دیگ جای ته دیگ می فروشنمون به مردم اونوقت یَـمَنِ آقا هم معنیش معلم میشه...
به سخندون که با نیشِ باز داشت می رفت تو رستوران نگاه کردم. این بچه غذا که می بینه دل و دینش و می بازه.
اما من دست و پام داشت می لرزید. برگشتم عقب به فرانک و مرتضی که دست تو دستِ هم، به همدیگه کیلویی دل می دادن نگاه کردم. نکنه جلو اینا آبروم بره... آخه داریم می ریم همون رستوران...
همون رستورانِ لبِ جاده ای که رفته بودیم دزدی و حدود یه تومن ازشون به زور گرفته بودیم... همون که شرفم و گرو گذاشتم پولشون و برگردونم...
نفسم و سخت دادم بیرون و پشت بندِ سخندون که داشت با نیشِ باز وارد می شد همراهِ فرزام وارد شدیم...
اون دختری که رضایت داد پول و بهمون بدن پشتِ کامپیوتر نشسته بود و داشت با یکی از مشتری ها حساب و کتاب می کرد اون پسر هم بالاسرش ایستاده بود و با اخم به پسری که برای پول دادن ایستاده بود نگاه می کرد... آخیش حداقل حواسشون به ما نیست...
رو میز شماره 4 که روش تلقی مثلثی شکل بود و نوشته شده بود رزرو نشستیم. فرانک با ذوق به اطراف نگاه کرد و گفت :
ـ من که خیلی گرسنه ام. برگ می خوام...
فرزام چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
ـ تحمل کن نذار اینجا بفهمن از قحطی برگشتی..!
فرانک خواست چیزی بگه که یهو همون پسرِ که بهمون پول وداد اومد سرِ میز و بهمون خوش آمد گفت... با دیدنِ فرزام هیچ عکس العملی نشون داد...
اما نگاهش بینِ من و سخندون در گردش بود... چشمم و بستم و سخت نفس کشیدم... تموم شد... جلو مرتضی آبروم رفت...
منو ها رو داد به همه و سمتِ من که گرفت با التماس نگاهم کرد... و آروم گفت:
ـ بهتره به توافق برسیم امشب اینجا شلوغِ...
پرتقال پرتقال حرص از گلوم پایین می رفت...فکر کرده بود اومدم دزدی... چه ساده هم هستن... خوبه دید اوندفعه از تفنگم پرچمِ آمریکا درومد بیرون اما بازم می خواد به توافق برسیم!
به فرزام نگاه کردم... که خیلی ریلکس بود و ته چهره اش هم می خندید... لبخندِ خجولی زدم و چیزی نگفتم اما می دونستم که حسابی قرمز شدم...
آروم کمی کج شدم سمتِ فرزام و طوری که خودمون بشنویم گفتم:
ـ حالا به صد و ده زنگ نزنه قوزِ بالا قوز شه؟
سرش و به نشونه نه تکون داد و گفت:
ـ من که برگ می خوام...
فرانک تند تند گفت:
ـ منم که زودتر گفتم...
منم رو به سخندون کردم و گفتم:
ـ ما دو تا هم یه پرس کافیمونه...
سخندون نیم نگاهی به همه انداخت و گفت:
ـ دولوغ نگو... من پنج تا می خوام...
این بچه کلاً آبرو ببرِ... فرزام قبل اینکه حرفی بزنم گفت:
ـ برگِ مخصوص... زیتون... ماست... سالاد... نوشابه... از هر کدوم پنج تا!
پسرِ منوها رو جمع کرد و رفت. فرزام رو به من گفت:
ـ می خوای بری پیشِ اون دوستت؟!
با گفتنِ " آره حتماً" بلند شدم و به بچه ها گفتیم که آشپزِ اینجا دوستمونِ و سری بهشون می زنیم و زود برمی گردیم.
با هم رفتیم سمتِ آشپزخونه... اون پسر و دختر با چشم هایی از حدقه درومده دنبالمون می کردن. همینکه رسیدیم دمِ در جفتشون اومدن سمتمون و هر دو با هم گفتن:
ـ سلام...
معلوم بود ترسیدن... بیچاره ها فکر کردن بازم اومدیم دزدی... البته بیشتر به من نگاه می کردن. آخه فرزام کلی تغییر کرده بود. رفتم نزدیکِ دختر و دستهاش و گرفتم و آروم گفتم:
ـ دیدی گفتم میام... اومدم... میشه بریم داخل؟
دختر فقط سرش و تکون داد همگی با هم رفتیم داخلِ آشپزخونه...
همینکه وارد شدیم... پسرِ آشپز داشت یه تیکه کباب می ذاشت تو دهنِ دخترِ. فرزام تک سرفه ای کرد... پسرِ آشپز بقیه کباب و جای اینکه بذاره تو دهنِ دخترِ برگردوند و گذاشت تو دهنِ خودش.
بیچاره ترسید مثل اینکه... با این کارش همگی با هم زدیم زیرِ خنده. پسر همونطور که خودش هم از کارش می خندید اومد سمتِ فرزام و گفت:
ـ هی پسر... چقدر دیر کردی زودتر از این منتظرت بودیم...
با تعجب به صمیمیتشون نگاه کردم... فرزام همونطور که دست انداخته بود دورِ گردنِ اون پسر گفت:
ـ ساتیا... ایشون سپهرداد دوست و همسایه قدیمیِ ماست... اون روزکه ما اومدیم این رستوران سپهرداد از همه چیز خبر داشت و آماده این بود که ما بیاییم... اما بینِ خودمون بود...
سپهرداد خندید و رو به زنش و اون دختر و پسر گفت:
ـ آره مهداد... ببخش اما ایشون از نیروهای پلیس هستن و برای انجامِ یه ماموریتی باید اون کار و انجام می دادن اگه می گفتم خیلی ضایع می شد... این شد که چیزی نگفتم...
مهداد مشتی به بازوی سپهرداد زد و گفت:
ـ الحق که روباهی..!
اون دختر خندید و گفت:
ـ اوه خدایِ من ای کاش حداقل در
۱۰۷.۹k
۲۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.