17 قسمت صد و شصت و سوم
17 قسمت صد و شصت و سوم
اما من باورم می شد. از اون مهمونی یادم بود... اون زنی که تو اون مهمونی بود وقتی بهت گفت که از شمال برگشتی خوشکل تر شدی تو در جوابش اسمِ متین و استفاده کردی. شاید خیلی مدرکِ آنچنانی نباشه... اما من اونجا شک کردم...
ـ باورم نمیشه ساتی... انقدر ساده گیر افتاد...
نگاهی عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم:
ـ همچین ساده هم نبوده. چند تا شهید و چند تا گم شده داشتیم... همین فرزام چند بارِ تو این ماموریت داره آسیب می بینه... اینا ساده است؟ اینهمه سال جوونای مردم توسطِ موادای پخش شده اینا آلوده شدن... چقدر آدم یا تهدید و با زور مهره اینا شدن؟ اینا ساده است؟
ـ برای متینی که انقدر حرفه ای بود اره ساده است...
ـ کمکِ تو نبود. شاید همچین چیزی نمی شد...
راهنما و زد و ماشین و کنار نگه داشت...
ـ چی شد؟
به رو برو اشاره کرد و با نشون دادنِ ایست بازرسی گفت:
ـ صد در صد مراقبت ها چند برابر شده. حس می کنم بهمون گیر می دن.
برگشتم یه عقب نگاه کردم. هیچی نداشتیم... یه نیم نگاهی هم همینطوری به دور و اطراف انداختم بازم خبری نبود. نچ نچی کردم و گفتم:
ـ ای کاش یه چیزی داشتی باهاش یه شکمی درست می کردم. به کم آب هم رو صورتم می ریختم می گفتی زنم حاملست.
ـ اونوقت نمی گن چرا اینهمه بیمارستان تو همین شهر و ول کردی داری میری این سمت؟
دستم و تو هوا تکون دادم و گفتم:
ـ تو همچین موقعیتی که من خودم و رو به موت نشون می دم که همیچن سوالی نمی پرسه. اما اگر هم گفت تو بگو اونورا به خونمون نزدیکترِ. یا فامیلمون تو بیمارستان های اونورِ. اسم بیمارستانی جایی نمی شناسی؟
ـ چرا یه بیمارستان شریفی هست...
ـ خیلی خوب یه چیز پیدا کن واسه شکمم.
در ماشین و باز کرد و گفت:
ـ الان صندوق و نگاه می کنم.
حدوداً دو دقیقه ای نیست شد. داشتم کم کم نگران می شدم که این رفت یه چیز پیدا کنه خودش گم شد. که زد به شیشه... شیشه و دادم پایین و گفتم:
ـ بابا چی شد؟ تو آفتاب نگه داشتیا...
سرش و خاروند و گفت:
ـ می گم یه مدل لاستیک هست عقبِ ماشین از این مدل کوچیکاست خیلی بزرگ نیست... لاستیک می شه گذاشت؟
آنچنان چپ چپ نگاهش کردم که نیشش تا گوشش باز شد و با گفتنِ " صبر کن یه نگاه دیگه بندازم" دوباره رفت.
پاهام از استرس رو ماشین ضرب گرفته بود. خودم کلی نگرانی داشتم. حالا آقا مسخره بازیش گل کرده. هر چند داشت جدی می گفت. کلاً مردا دستِ خودشون نیست گاهی راهِ حلاشون شاخ و دم داره.
درِ ماشین باز شد و نشست. و چند تا لباس بهم داد...
ـ بیا مجبور شدم. ساکم و باز کنم...
آقا چقدر سرخوش و خجسته است! ساکم بسته! خدایا ما با کیا شدیم هشتاد میلیون نفر!
لباسهارو تو هم گرد کردم و مانتوم و باز کردم و گذاشتمشون زیرِ بلوزم. یکم خودم و مرتب کردم و حالت لم دادن نشستم و با تشر به هاویار گفتم:
ـ جای نگاه کردن به من برو تا توجهشون جلب نشده.
و با این حرفم درِ آب معدنی و تا نیمه باز کردم و چند بار پاچیدم رو صورتم و کمی هم شالم و دادم عقب.
خدا من و ببخشِ با این کارهای زشت و ناپسندم. اما مجبورم. برای کمک به خیلی ها مجبورم. خودم، فرزام، هاویار، مادرش و حتی نیروهای پلیس!
بلاخره هر جور بود خودم و توجیه کردم. شیشه و کامل دادم پایین و چشمامو نیمه باز گذاشتم و آروم گفتم:
ـ سعی کن اصلاً نگاهشون نکنی. اما خونسرد هم نباش. اگر دیدی دارن همه ماشینارو چک می کنن چند بار بوق بزن و برو پایین و بگو حالِ خانمم خوب نیست.
سرش و تکون داد:
ـ علاوه بر دزد بودن، بازیگرِ ماهری هم هستی!
چپ چپ نگاهش کردم و همونطور آروم جواب دادم:
ـ دزد خودتی!
همینکه هاویار شروع کرد به بوق زدن. ماموری دویید سمتمون. هاویار زیرِ لب گفت:
ـ نباید گوش می دادم. می گن زن ناقصِ ها!
تا اومد دستش بره سمتِ اسلحه اش با حرص گفتم:
ـ ای بشکنِ دستت... دستت و بذار رو فرمون روانی... نگران باش یکم...
ـ چه خبره آقا!؟
ـ خسته نباشید جناب... خانمم حالش خوب نیست...
قیافه ام رنگ پریده بود و اینکه کمی ضعیف شده بودم. همینطور اونهمه خستگی برای راهِ درازی که اومده بودم به تایید حاملگیم کمک کرد و وقتی کمی خم شد و من و همینطور شکمم و دید گفت:
ـ دنده عقب بگیر... از راهِ بغل برو...
هاویار با لهجه ای که نمی دونم از کجا گرفته بود تشکری کرد و دنده عقب گرفت و از همون راهی که افسرِ پلیس گفته بود تقریباً فرار کرد.
ـ واااای باورم نمیشه ساتی... دستت درد نکنه. حتی لازم نشد توضیح بدیم.
ـ حالا کی ناقصِ؟!!
با جدیت گفت:
ـ من به جونِ خودم من ناقصم!
دیگه حرفی بینمون زده نشد. حسابی خسته بودم. دیگه باز و بسته شدنِ چشمام دستِ خودم نبود. من خسته بودم و هاویار حسابی مشغول. یعنی ذهنش مشغول بود.
باورم نمی شه که همین چهار یا پنج ساعت راهِ که ما کنارِ همیم. بعدش برای همیشه می رفت. می رفت و من شاید دیگه هیچ وقت نمی دی
اما من باورم می شد. از اون مهمونی یادم بود... اون زنی که تو اون مهمونی بود وقتی بهت گفت که از شمال برگشتی خوشکل تر شدی تو در جوابش اسمِ متین و استفاده کردی. شاید خیلی مدرکِ آنچنانی نباشه... اما من اونجا شک کردم...
ـ باورم نمیشه ساتی... انقدر ساده گیر افتاد...
نگاهی عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم:
ـ همچین ساده هم نبوده. چند تا شهید و چند تا گم شده داشتیم... همین فرزام چند بارِ تو این ماموریت داره آسیب می بینه... اینا ساده است؟ اینهمه سال جوونای مردم توسطِ موادای پخش شده اینا آلوده شدن... چقدر آدم یا تهدید و با زور مهره اینا شدن؟ اینا ساده است؟
ـ برای متینی که انقدر حرفه ای بود اره ساده است...
ـ کمکِ تو نبود. شاید همچین چیزی نمی شد...
راهنما و زد و ماشین و کنار نگه داشت...
ـ چی شد؟
به رو برو اشاره کرد و با نشون دادنِ ایست بازرسی گفت:
ـ صد در صد مراقبت ها چند برابر شده. حس می کنم بهمون گیر می دن.
برگشتم یه عقب نگاه کردم. هیچی نداشتیم... یه نیم نگاهی هم همینطوری به دور و اطراف انداختم بازم خبری نبود. نچ نچی کردم و گفتم:
ـ ای کاش یه چیزی داشتی باهاش یه شکمی درست می کردم. به کم آب هم رو صورتم می ریختم می گفتی زنم حاملست.
ـ اونوقت نمی گن چرا اینهمه بیمارستان تو همین شهر و ول کردی داری میری این سمت؟
دستم و تو هوا تکون دادم و گفتم:
ـ تو همچین موقعیتی که من خودم و رو به موت نشون می دم که همیچن سوالی نمی پرسه. اما اگر هم گفت تو بگو اونورا به خونمون نزدیکترِ. یا فامیلمون تو بیمارستان های اونورِ. اسم بیمارستانی جایی نمی شناسی؟
ـ چرا یه بیمارستان شریفی هست...
ـ خیلی خوب یه چیز پیدا کن واسه شکمم.
در ماشین و باز کرد و گفت:
ـ الان صندوق و نگاه می کنم.
حدوداً دو دقیقه ای نیست شد. داشتم کم کم نگران می شدم که این رفت یه چیز پیدا کنه خودش گم شد. که زد به شیشه... شیشه و دادم پایین و گفتم:
ـ بابا چی شد؟ تو آفتاب نگه داشتیا...
سرش و خاروند و گفت:
ـ می گم یه مدل لاستیک هست عقبِ ماشین از این مدل کوچیکاست خیلی بزرگ نیست... لاستیک می شه گذاشت؟
آنچنان چپ چپ نگاهش کردم که نیشش تا گوشش باز شد و با گفتنِ " صبر کن یه نگاه دیگه بندازم" دوباره رفت.
پاهام از استرس رو ماشین ضرب گرفته بود. خودم کلی نگرانی داشتم. حالا آقا مسخره بازیش گل کرده. هر چند داشت جدی می گفت. کلاً مردا دستِ خودشون نیست گاهی راهِ حلاشون شاخ و دم داره.
درِ ماشین باز شد و نشست. و چند تا لباس بهم داد...
ـ بیا مجبور شدم. ساکم و باز کنم...
آقا چقدر سرخوش و خجسته است! ساکم بسته! خدایا ما با کیا شدیم هشتاد میلیون نفر!
لباسهارو تو هم گرد کردم و مانتوم و باز کردم و گذاشتمشون زیرِ بلوزم. یکم خودم و مرتب کردم و حالت لم دادن نشستم و با تشر به هاویار گفتم:
ـ جای نگاه کردن به من برو تا توجهشون جلب نشده.
و با این حرفم درِ آب معدنی و تا نیمه باز کردم و چند بار پاچیدم رو صورتم و کمی هم شالم و دادم عقب.
خدا من و ببخشِ با این کارهای زشت و ناپسندم. اما مجبورم. برای کمک به خیلی ها مجبورم. خودم، فرزام، هاویار، مادرش و حتی نیروهای پلیس!
بلاخره هر جور بود خودم و توجیه کردم. شیشه و کامل دادم پایین و چشمامو نیمه باز گذاشتم و آروم گفتم:
ـ سعی کن اصلاً نگاهشون نکنی. اما خونسرد هم نباش. اگر دیدی دارن همه ماشینارو چک می کنن چند بار بوق بزن و برو پایین و بگو حالِ خانمم خوب نیست.
سرش و تکون داد:
ـ علاوه بر دزد بودن، بازیگرِ ماهری هم هستی!
چپ چپ نگاهش کردم و همونطور آروم جواب دادم:
ـ دزد خودتی!
همینکه هاویار شروع کرد به بوق زدن. ماموری دویید سمتمون. هاویار زیرِ لب گفت:
ـ نباید گوش می دادم. می گن زن ناقصِ ها!
تا اومد دستش بره سمتِ اسلحه اش با حرص گفتم:
ـ ای بشکنِ دستت... دستت و بذار رو فرمون روانی... نگران باش یکم...
ـ چه خبره آقا!؟
ـ خسته نباشید جناب... خانمم حالش خوب نیست...
قیافه ام رنگ پریده بود و اینکه کمی ضعیف شده بودم. همینطور اونهمه خستگی برای راهِ درازی که اومده بودم به تایید حاملگیم کمک کرد و وقتی کمی خم شد و من و همینطور شکمم و دید گفت:
ـ دنده عقب بگیر... از راهِ بغل برو...
هاویار با لهجه ای که نمی دونم از کجا گرفته بود تشکری کرد و دنده عقب گرفت و از همون راهی که افسرِ پلیس گفته بود تقریباً فرار کرد.
ـ واااای باورم نمیشه ساتی... دستت درد نکنه. حتی لازم نشد توضیح بدیم.
ـ حالا کی ناقصِ؟!!
با جدیت گفت:
ـ من به جونِ خودم من ناقصم!
دیگه حرفی بینمون زده نشد. حسابی خسته بودم. دیگه باز و بسته شدنِ چشمام دستِ خودم نبود. من خسته بودم و هاویار حسابی مشغول. یعنی ذهنش مشغول بود.
باورم نمی شه که همین چهار یا پنج ساعت راهِ که ما کنارِ همیم. بعدش برای همیشه می رفت. می رفت و من شاید دیگه هیچ وقت نمی دی
۳۲۹.۶k
۲۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.