شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم... گلی هست... و من گ
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم... گلی هست... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است...
روباه گفت: ممکن است. در کره زمین همه جور چیز می شود دید...
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: آنکه من می گویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت:
- در سیارة دیگری است؟
- بله.
- در آن سیاره شکارچی هم هست؟
- نه.
- چه خوب...! مرغ چطور؟
- نه!
روباه آهی کشید و گفت: #حیف_که_هیچ_چیز_بی_عیب_نیست
لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:
- زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد . ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. #من_با_صدای_پایی_آشنا_خواهم_شد_که_با_صدای_پاهای_دیگر_فرق_خواهد_داشت صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بیفایده ای است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیزی نمی اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. #آن_وقت_من_صدای_وزیدن_باد_را_در_گندمزار_دوست_خواهم_داشت...
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد.
روباه گفت: ممکن است. در کره زمین همه جور چیز می شود دید...
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: آنکه من می گویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت:
- در سیارة دیگری است؟
- بله.
- در آن سیاره شکارچی هم هست؟
- نه.
- چه خوب...! مرغ چطور؟
- نه!
روباه آهی کشید و گفت: #حیف_که_هیچ_چیز_بی_عیب_نیست
لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:
- زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد . ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. #من_با_صدای_پایی_آشنا_خواهم_شد_که_با_صدای_پاهای_دیگر_فرق_خواهد_داشت صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بیفایده ای است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیزی نمی اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. #آن_وقت_من_صدای_وزیدن_باد_را_در_گندمزار_دوست_خواهم_داشت...
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد.
۲.۷k
۳۰ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.