حضرت آیة الله ناصری دولت آبادی می فرمودند:
حضرت آیة الله ناصری دولت آبادی می فرمودند:
در یکی از مدارس اصفهان یک نفر از اهالی اطراف خمینی شهر برای تحصیل علوم دینیه به اصفهان می آید، در ابتدای سال که مصادف با ایامم عید است و تمام طلبه ها به منازل و مناطقشان می روند، فقط او در مدرسه می ماند، چند روزی که در مدرسه ماند، هم پول تمام می کند و هم غذا و هم نفت و ذغال، با همه این سختی ها صبر می کند، در همان ایام پدرش از روستا برای دیدن پسرش می آید، ولی وقتی وضع سخت پسرش را می بیند ناراحت می شود، شروع به داد و فریاد می کند و می گوید:
من خیال کردم که این جا صاحب دارد، نمی دانستم بی صاحب است. فردا جمع کن برویم روستا.
پسر هم حرفی نمی زند و لباس های گل مالیده شده پدرش را پاک می کند. همین طور بدون هیچ پذیرایی روز را با ناراحتی پشت سر می گذارند تا آن که اوایل شب کسی در مدرسه رامی زند. تعجب می کند! خدایا با این وقت شب کیست؟ چه کسی در مدرسه را می زند؟ پسر هم با عجله پشت در می آید و به کوبنده در می گوید: خادم مدرسه در را بسته و کلید را هم با خودش برده است.
کوبنده در می گوید: کلید فلان جاست، بیاورد و در را باز کن. طبق دستور کلید را می آورد و در را باز می کند. آقای خوش سیمایی بیرون در ایستاده و مقداری پول به چند قرص نان به پسر می دهد و می فرماید:
شمع و کبریت هم فلان مکان است. برو روشن کن و ذغال و خاکستر هم در آن جاست، بقیه وسائل را هم حواله کردم برایتان بیاورند و برو به پدرت بگو: صاحب داریم.
پسر وسائل را می گیرد و تشکر می کند و در حال رفتن به حجره است که از خود می پرسد: این آقا که بود؟ برای شناختن آن فرد دوان دوان به بیرون مدرسه می رود، ولی با کمال تعجب کسی را در آن جا نمی بیند و با این که زمین از برف سفید شده است، حتی جای پای او را هم روی برف ها نمی بیند، با چهره ای گریان به حجره می آید، پدرش علت گریه را جویا می شود و وقتی پدرش از جریان اطلاع پیدا می کند، سخت متأثر و گریان می شود و از کار خود استغفار می کند و پسر را هم تشویق به ماندن در حوزه می کند و متوجه می شوند که حضرت ولی الله الاعظم مهدی موعود (عج) عنایت فرموده اند. (شخص مذکور مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی است که در سن کودکی برای تحصیل به اصفهان می آید و این حادثه برایش رخ می دهد)
✍ ️کرامات معنوی، ص 25
در یکی از مدارس اصفهان یک نفر از اهالی اطراف خمینی شهر برای تحصیل علوم دینیه به اصفهان می آید، در ابتدای سال که مصادف با ایامم عید است و تمام طلبه ها به منازل و مناطقشان می روند، فقط او در مدرسه می ماند، چند روزی که در مدرسه ماند، هم پول تمام می کند و هم غذا و هم نفت و ذغال، با همه این سختی ها صبر می کند، در همان ایام پدرش از روستا برای دیدن پسرش می آید، ولی وقتی وضع سخت پسرش را می بیند ناراحت می شود، شروع به داد و فریاد می کند و می گوید:
من خیال کردم که این جا صاحب دارد، نمی دانستم بی صاحب است. فردا جمع کن برویم روستا.
پسر هم حرفی نمی زند و لباس های گل مالیده شده پدرش را پاک می کند. همین طور بدون هیچ پذیرایی روز را با ناراحتی پشت سر می گذارند تا آن که اوایل شب کسی در مدرسه رامی زند. تعجب می کند! خدایا با این وقت شب کیست؟ چه کسی در مدرسه را می زند؟ پسر هم با عجله پشت در می آید و به کوبنده در می گوید: خادم مدرسه در را بسته و کلید را هم با خودش برده است.
کوبنده در می گوید: کلید فلان جاست، بیاورد و در را باز کن. طبق دستور کلید را می آورد و در را باز می کند. آقای خوش سیمایی بیرون در ایستاده و مقداری پول به چند قرص نان به پسر می دهد و می فرماید:
شمع و کبریت هم فلان مکان است. برو روشن کن و ذغال و خاکستر هم در آن جاست، بقیه وسائل را هم حواله کردم برایتان بیاورند و برو به پدرت بگو: صاحب داریم.
پسر وسائل را می گیرد و تشکر می کند و در حال رفتن به حجره است که از خود می پرسد: این آقا که بود؟ برای شناختن آن فرد دوان دوان به بیرون مدرسه می رود، ولی با کمال تعجب کسی را در آن جا نمی بیند و با این که زمین از برف سفید شده است، حتی جای پای او را هم روی برف ها نمی بیند، با چهره ای گریان به حجره می آید، پدرش علت گریه را جویا می شود و وقتی پدرش از جریان اطلاع پیدا می کند، سخت متأثر و گریان می شود و از کار خود استغفار می کند و پسر را هم تشویق به ماندن در حوزه می کند و متوجه می شوند که حضرت ولی الله الاعظم مهدی موعود (عج) عنایت فرموده اند. (شخص مذکور مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی است که در سن کودکی برای تحصیل به اصفهان می آید و این حادثه برایش رخ می دهد)
✍ ️کرامات معنوی، ص 25
۳.۲k
۲۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.