پارت 77
پارت 77
( مهرداد)وقتی سپیده اومد شرکتمو ازم خواست سعیده رو ببخشم اصن توی مخم نمیرفت فقط طلاق توی ذهنم بود
وقتی نامه سعیده رو داد ک بخونم یه
لحظه دلم خواست بخونمش ولی میدونسم ک خودمو میبازم واسه همین
پارش کردم و بخاطر مساعل کاری ک
نداشتم از شرکت اومدم بیرون و رفتم پارک قبل طلاق باید انتقاممو بگیرم
فکری به سرم زد گوشیو دراوردمو دنبال اسمش گشتم اها پیداش کردم با عشوه
جواب داد:الو بفرمایید_لیلی منم مهرداد
_جیــــغ سلام مهردادجوون چطوری_خوبم ممنون تو خوبی_اره
عزیزم چه عجب یاد من کردی_من
همیشه یادتم ببین واسم یکاری میکنی_اره عزیزم بگو لیلی دوست دور مادرم بود ک خیلی جوون بود 23سالش
بود و با منم خیلی صمیمی بود نقشمو به لیلی گفتمو گوشیو قطع کردم سعیده خودت خواستی راه افتادم سمت خونه
خونه رو مرتب کردمو از شلختگی بدم
میومد ساعت 10شب شده بود به سپیده زنگ شدم :بله_الو سپیده_بله _من
سعیده رو بخشیدم_چییییی؟؟؟واقعا؟؟؟ _ اره بعش بگو فردا بیاد خونمون_باشه_باشه واااای مهرداد ممنونم ممنونم_خدافظ و سریع قطع
کردم هوووف نمیدونم چرا حس بدی به
انجام این کار داشتم ولی باید انجامش میدادم بدون شام و بیحالی خوابیدم
فردا ساعت 8 با بیحالی بلند شدم ناراحت بودم امروز روز جدایی منو
سعیده بود منو عشقم هعی بلندشدمو
دوتا لقمه صبحونه خوردم و زنگ زدم به لیلی ک بیاد خونم رفتم حموم زیر دوش فقط وایساده بودم بدون هیج فکر و
حسی ساکت و اروم فقط صدای اب بود ک سکوتو شکسته بود بعد از نیم ساعت اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم و
نشستمو تلوزیونو نگا کردم ک شد ساعت
یک شد ک زنگ خونه به صدا اومد درو باز کردم لیلی با ارایش ملیحش و خوش
تیپش اومد تو بغلم کرد :چطوری مهرداد
جان_خوبم تو خوبی_یس چخبر_خبر ک چیزایی ک بهت گفتم -تو مطمعنی _هیچوقت از این مطمعن تر نبودم
( مهرداد)وقتی سپیده اومد شرکتمو ازم خواست سعیده رو ببخشم اصن توی مخم نمیرفت فقط طلاق توی ذهنم بود
وقتی نامه سعیده رو داد ک بخونم یه
لحظه دلم خواست بخونمش ولی میدونسم ک خودمو میبازم واسه همین
پارش کردم و بخاطر مساعل کاری ک
نداشتم از شرکت اومدم بیرون و رفتم پارک قبل طلاق باید انتقاممو بگیرم
فکری به سرم زد گوشیو دراوردمو دنبال اسمش گشتم اها پیداش کردم با عشوه
جواب داد:الو بفرمایید_لیلی منم مهرداد
_جیــــغ سلام مهردادجوون چطوری_خوبم ممنون تو خوبی_اره
عزیزم چه عجب یاد من کردی_من
همیشه یادتم ببین واسم یکاری میکنی_اره عزیزم بگو لیلی دوست دور مادرم بود ک خیلی جوون بود 23سالش
بود و با منم خیلی صمیمی بود نقشمو به لیلی گفتمو گوشیو قطع کردم سعیده خودت خواستی راه افتادم سمت خونه
خونه رو مرتب کردمو از شلختگی بدم
میومد ساعت 10شب شده بود به سپیده زنگ شدم :بله_الو سپیده_بله _من
سعیده رو بخشیدم_چییییی؟؟؟واقعا؟؟؟ _ اره بعش بگو فردا بیاد خونمون_باشه_باشه واااای مهرداد ممنونم ممنونم_خدافظ و سریع قطع
کردم هوووف نمیدونم چرا حس بدی به
انجام این کار داشتم ولی باید انجامش میدادم بدون شام و بیحالی خوابیدم
فردا ساعت 8 با بیحالی بلند شدم ناراحت بودم امروز روز جدایی منو
سعیده بود منو عشقم هعی بلندشدمو
دوتا لقمه صبحونه خوردم و زنگ زدم به لیلی ک بیاد خونم رفتم حموم زیر دوش فقط وایساده بودم بدون هیج فکر و
حسی ساکت و اروم فقط صدای اب بود ک سکوتو شکسته بود بعد از نیم ساعت اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم و
نشستمو تلوزیونو نگا کردم ک شد ساعت
یک شد ک زنگ خونه به صدا اومد درو باز کردم لیلی با ارایش ملیحش و خوش
تیپش اومد تو بغلم کرد :چطوری مهرداد
جان_خوبم تو خوبی_یس چخبر_خبر ک چیزایی ک بهت گفتم -تو مطمعنی _هیچوقت از این مطمعن تر نبودم
۱۱.۸k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.