فصلـ ۱
فصلـ ۱
مقدمه
و وقتی همه چیز کم کم خراب میشود
وقتی که میخواهی به او بگویی که چقدر دوستش داری
وقتی که خوشحالی
وقتی که انتظارش را نداری
همه چیز فرو میریزد.......
همه چیز دست به دست هم میدهند
تا تو را دربهترین لحظات زندگی ات از او جدا کنند......
آری.....جدایی.....
ولی آیا این جدایی همیشگی ست؟؟؟
ابدیست؟؟؟
پس منتظر وچشم به راهم به.....
به نگاه ودیداری دوباره........
حتی به اندازه ی یک صدم ثانیه........
الهی به امید تو......
فصل اول
مثل همیشه با بطری که تو دستم بود و اون رو خشبو میکردم باهاش درد ودل میکردم.
دلم براش تنگ شده بود...خیلی...
کاش اون روز با پسره به خاطر من دعوا نمیکرد وتصادف نمیکرد و منو با یه دنیا عذاب وجدان و ترس تنها نمیذاشت . نیمای 12 ساله تنها همدم و پشتیبان من بعد از طرد شدن من توسط ناپدریم و مادرم بود. وقتی که ناپدریم عین یک سگ منو از خونه بیرون کرد و مادرم فقط منو نگاه میکرد و مانع کار همسرش نبود تنها نیما بود که تو اون شب بارونی و وحشتناک به یک دختر 6 ساله ی تنها و بیچاره مکان داد .
2 سال درکنار او و خانواده اش زندگی کردم نیما برای ان که خرج زندگی مادر وپدرش رو بدست بیاره سر چهار راه ها فال میفروخت .
کنار خیابون ایستاده بود....من فقط 6سالم بود وتا اون سن پامو از خونه بیرون نذاشته بودم . هوا بارونی بود ترس عین خوره تو وجودم افتاده بود خیلی گرسنه بودم تنها چیزی که تو کیفم بود یه دست لباس و شناسنامم و عروسکی که پدرم قبل از مرگش برام خریده بود و شده بود دوست تنهایی های من...
اگه اونشب نیما سمتم نمیومد معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. نیما شد همبازیم، پشتیبانم ... هروز منو با خودش میبرد و کنار خیابون مینشوند و مشغول فروش فالهای حافظش میشد .
اون روز تصادف لعنتی من از نیما جدا شدم و درکنار یک پیرزن تنها که فقط یک پسر داشت و اون هم به خارج رفته بود بزرگ شدم.
خانم بزرگ زنی مهربان و خوش رفتار بود و من همیشه مدیون اون هستم اگر اون نبود معلوم نبود بعد از نیما کجا زندگی میکردم.
13سال در کنار خانم بزرگ در آن عمارتی که رویای بچگیه من بود بزرگ شدم و درسم روتموم کردم......
روزی که در سایت اسمم رو جزو قبولشدگان رشته ی مورد نظرم دیدم تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که ای کاش نیما الان بود و میدید . همیشه میگفت دلم روشنه که تو در زندگیت موفق و به اون چیزی که لایق هستی و دوست داری میرسی .
فاتحه ام رو خوندم وگلهایی رو که خریده بودم جایگزین گلهای چند روز پیش کردم. نیما تنها بود هیچکس به جز من به سراغش نمیرفت.
سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی خانم بزرگ حرکت کردم .ماشینو جلوی خونه پارک کردم و پیاده شدم... سنگهای مرمر حیات رو طی میکردم که به عمارت برسم. مش قربون طبق معمول داشت تو باغچه کار میکرد... سرعتمو کم کردم مش قربون از بیل زدن خسته شد و درحالی که یه دستش به کمرخم شدش بود با دست دیگش عرقشو پاک کرد...دستمو بلند کردم و با لبخند گفتم:
-سلام مش قربون خسته نباشی....
-علیک سلام دخترم سلامت باشی....
-کمک نمیخواید؟...من آمادم...
-نه دختر گلم کاره خودمه....
به راهم ادامه دادم و وارد سالن شدم..خانم بزرگ روی مبل تکی جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت فیلم میدید...با صدای در صورتشو سمتم برگردوند وبا لبخند مهربون همیشگیش گفت:
-کجایی تو پریا خانم؟؟؟؟؟...
رفتم سمتش و از پشت مبل خم شدم و صورت نرم و سفیدشو بوسیدم و گفتم:
-سلام به خانم بزرگ خودم ...هیچ جا.......رفته بودم هوایی تازه کنم...
-علیک سلام وروجک....نگران شدم... کله سحری بدون خبر رفتی بیرون.....
-پریا بمیره که دل خانم بزرگو آشوب کرده....
-خدا نکنه مادر....
انگشت اشارشو تهدید کنان توی هوا تکون داد و گفت:
-دیگه تکرار نشه...
سینه سپر کردم و دستم و گذاشتم روی یکی از چشمام و گفتم:
-چشم... به روی جفت چشام...
-زیورررر؟
زیور سراسیمه درحالی که دستای کف آلودشو به سمت بالا خم کرده بود تو چارچوب در نمایان شد و گفت:
-بله خانم....
-یه صبحونه واسه پریا آماده کن از صب چیزی نخورده...
-چشم خانم...
یه نگاه مهربون بهم کردو گفت:
-پریا جان لباستو عوض کردی من صبحونه رو اماده میکنم...
کیفمو انداختم رو شونمو در حالی که به سمت پله ها میرفتم گفتم:
-خودم میام یه چیزی میخورم....به کارت ادامه بده.....
وبه سمت اتاقم رفتم...در اتاقو بستمو کیفمو انداختم رو تخت...
رو لبه ی تخت نشستمو میز عسلیو کشیدم سمت خودمو در لپ تابو باز کردم.....کابل و وصل کردم و وارد برنامه شدم...
پی ام داشتم سریع بازش کردم شکوفه بود.....هم دانشگاهیمه دختر خوب و مهربون و البته شیطونیه.....دوسش
مقدمه
و وقتی همه چیز کم کم خراب میشود
وقتی که میخواهی به او بگویی که چقدر دوستش داری
وقتی که خوشحالی
وقتی که انتظارش را نداری
همه چیز فرو میریزد.......
همه چیز دست به دست هم میدهند
تا تو را دربهترین لحظات زندگی ات از او جدا کنند......
آری.....جدایی.....
ولی آیا این جدایی همیشگی ست؟؟؟
ابدیست؟؟؟
پس منتظر وچشم به راهم به.....
به نگاه ودیداری دوباره........
حتی به اندازه ی یک صدم ثانیه........
الهی به امید تو......
فصل اول
مثل همیشه با بطری که تو دستم بود و اون رو خشبو میکردم باهاش درد ودل میکردم.
دلم براش تنگ شده بود...خیلی...
کاش اون روز با پسره به خاطر من دعوا نمیکرد وتصادف نمیکرد و منو با یه دنیا عذاب وجدان و ترس تنها نمیذاشت . نیمای 12 ساله تنها همدم و پشتیبان من بعد از طرد شدن من توسط ناپدریم و مادرم بود. وقتی که ناپدریم عین یک سگ منو از خونه بیرون کرد و مادرم فقط منو نگاه میکرد و مانع کار همسرش نبود تنها نیما بود که تو اون شب بارونی و وحشتناک به یک دختر 6 ساله ی تنها و بیچاره مکان داد .
2 سال درکنار او و خانواده اش زندگی کردم نیما برای ان که خرج زندگی مادر وپدرش رو بدست بیاره سر چهار راه ها فال میفروخت .
کنار خیابون ایستاده بود....من فقط 6سالم بود وتا اون سن پامو از خونه بیرون نذاشته بودم . هوا بارونی بود ترس عین خوره تو وجودم افتاده بود خیلی گرسنه بودم تنها چیزی که تو کیفم بود یه دست لباس و شناسنامم و عروسکی که پدرم قبل از مرگش برام خریده بود و شده بود دوست تنهایی های من...
اگه اونشب نیما سمتم نمیومد معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. نیما شد همبازیم، پشتیبانم ... هروز منو با خودش میبرد و کنار خیابون مینشوند و مشغول فروش فالهای حافظش میشد .
اون روز تصادف لعنتی من از نیما جدا شدم و درکنار یک پیرزن تنها که فقط یک پسر داشت و اون هم به خارج رفته بود بزرگ شدم.
خانم بزرگ زنی مهربان و خوش رفتار بود و من همیشه مدیون اون هستم اگر اون نبود معلوم نبود بعد از نیما کجا زندگی میکردم.
13سال در کنار خانم بزرگ در آن عمارتی که رویای بچگیه من بود بزرگ شدم و درسم روتموم کردم......
روزی که در سایت اسمم رو جزو قبولشدگان رشته ی مورد نظرم دیدم تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که ای کاش نیما الان بود و میدید . همیشه میگفت دلم روشنه که تو در زندگیت موفق و به اون چیزی که لایق هستی و دوست داری میرسی .
فاتحه ام رو خوندم وگلهایی رو که خریده بودم جایگزین گلهای چند روز پیش کردم. نیما تنها بود هیچکس به جز من به سراغش نمیرفت.
سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی خانم بزرگ حرکت کردم .ماشینو جلوی خونه پارک کردم و پیاده شدم... سنگهای مرمر حیات رو طی میکردم که به عمارت برسم. مش قربون طبق معمول داشت تو باغچه کار میکرد... سرعتمو کم کردم مش قربون از بیل زدن خسته شد و درحالی که یه دستش به کمرخم شدش بود با دست دیگش عرقشو پاک کرد...دستمو بلند کردم و با لبخند گفتم:
-سلام مش قربون خسته نباشی....
-علیک سلام دخترم سلامت باشی....
-کمک نمیخواید؟...من آمادم...
-نه دختر گلم کاره خودمه....
به راهم ادامه دادم و وارد سالن شدم..خانم بزرگ روی مبل تکی جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت فیلم میدید...با صدای در صورتشو سمتم برگردوند وبا لبخند مهربون همیشگیش گفت:
-کجایی تو پریا خانم؟؟؟؟؟...
رفتم سمتش و از پشت مبل خم شدم و صورت نرم و سفیدشو بوسیدم و گفتم:
-سلام به خانم بزرگ خودم ...هیچ جا.......رفته بودم هوایی تازه کنم...
-علیک سلام وروجک....نگران شدم... کله سحری بدون خبر رفتی بیرون.....
-پریا بمیره که دل خانم بزرگو آشوب کرده....
-خدا نکنه مادر....
انگشت اشارشو تهدید کنان توی هوا تکون داد و گفت:
-دیگه تکرار نشه...
سینه سپر کردم و دستم و گذاشتم روی یکی از چشمام و گفتم:
-چشم... به روی جفت چشام...
-زیورررر؟
زیور سراسیمه درحالی که دستای کف آلودشو به سمت بالا خم کرده بود تو چارچوب در نمایان شد و گفت:
-بله خانم....
-یه صبحونه واسه پریا آماده کن از صب چیزی نخورده...
-چشم خانم...
یه نگاه مهربون بهم کردو گفت:
-پریا جان لباستو عوض کردی من صبحونه رو اماده میکنم...
کیفمو انداختم رو شونمو در حالی که به سمت پله ها میرفتم گفتم:
-خودم میام یه چیزی میخورم....به کارت ادامه بده.....
وبه سمت اتاقم رفتم...در اتاقو بستمو کیفمو انداختم رو تخت...
رو لبه ی تخت نشستمو میز عسلیو کشیدم سمت خودمو در لپ تابو باز کردم.....کابل و وصل کردم و وارد برنامه شدم...
پی ام داشتم سریع بازش کردم شکوفه بود.....هم دانشگاهیمه دختر خوب و مهربون و البته شیطونیه.....دوسش
۲۰۵.۰k
۲۹ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.