Part340
#Part340
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
ولی هنوز اون استرس لعنتی نخوابیده بود
با آروم شدنم تازه درد لبم شروع شده بود
انقدر برام بوق زده بودن و تیکه انداخته بودند گریم گرفته بود
نمیدونم چقدر منتظر موندم که با دیدن پورش آشنای میلاد نفس راحتی کشیدم
با سوار شدنم پارمیس هینی کشیدو
سریع دستمال کاغذی رو گذاشت جلوم
_چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟
حرفی نزدم و فقط دسمال رو روی لبهای ورم کردم که بدجور میسوخت گذاشتم
چشمام رو به پشتی صندلی تکیه دادم که پارمیس فهمید الان وقت بحث کردن نیست
"میلاد"
بعد از شنیدن حرفهای شیرین سریع قطع کردم و با سام تماس گرفتم
بوق اول
بوق دوم
و...
_ چی میخوای بیشرف؟! تو همون خونه ت بمون که الان میام
برای اولین بار لرزش صداش رو شنیدم
سریع گفتم
_ سام گوش کن همه ی حرفاشون دروغه ، به خدا شیرین...
یهو داد زد
_ خفه شو بی شرفِ حروم زاده اون دهن نجست رو ببند و اسم زن من رو به زبون نیار
کلافه دستام رو توی موهام بردم
_ سام داری اشتباه میکنی، باشه زن تواِ به خدا بغیر از به چشم زن داداشی هیچ وقت نظر دیگه ای نسبت بهش نداشتم خدا شاهده سام، سام اینایی که این کار رو کردند نمیدونم کین ولی میخوان تورو نابود کنند،
_ چرا زر مفت میزنی بیشرف
دادی زدم
#Part341
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ زر رو تو میزنی احمق، باشه تو راست میگی من پست ترین آدم دنیا چطور به زنت که از پر گل پاک تره و بغیر از تو کسی لمسش نکرده میتونی شک کنی ها؟ اونهمه تو بهش ظلم کردی، اونهمه براش کم گذاشتی خودت تک تکشون رو برام تعریف کردی، ولی این دختر یک کلمه هم اعتراض نکرده! الان داری بهش شک میکنی؟ تو احمقی؟ نفهمی؟
صدای نفسهاش رو شنیدم که آروم شده بود
سکوت کرده بود
خوب بود انگار داشت مغزش فعال میشد
صداش رو شنیدم
_ پس اون عکسا...
پریدم وسط حرفش
_ تورو خدا سام احمق نباش، میخواستم امشب بهت بگم، اونایی که داشتند تهدیدت میکردند یه روز یه پاکت فرستادند که شانسی به دست من رسید تو اونجا کلی عکس از شیرین بود! اونا میخواستند با شیرین تهدیدت کنند! میفهمی؟ میدونستم اگه این رو بفهمی ریسک نمیکنی و از پروژه و مناقصه دست میکشی، من خودم با شیرین حرف زدم و ازش خواستم از خونه تکون نخوره، اونا یارا رو تهدید کرده بودند، ازش آتو داشتند و ازش خواستند تا شیرین رو تحویلشون بده، دوبار خواست این کار رو بکنه که من سر رسیدم و مچ یارا رو گرفتم میفهمی...؟
یه نفس عمیق کشید و خالی کرد
خوب بود که داشت آروم میشد
_ اون بیشرفهایی که میخواستند...
یهو سکوت کرد
سکوتش طولانی شد
صداش زدم
_ سام؟
جوابمو نداد
_ سام خوبی؟ داداش جواب بده
_ میلاد ترمزام کار نمیکنند!
_ چی؟
با حالتی ترسیده گفت
_ لعنتی سرعتم زیاده... میلاد ١٤٠ دارم میرم ترمزام کار نمیکنه
بیشرفا دارند باهامون چیکار میکنند
_ سام آروم باش، میتونی دستیت رو بکشی؟
_میلاد داخل شهرم نمیتونم ماشین رو نگه دارم نمیتونم دستی رو بکشم
با ترس گفتم
_ سام بزن بیرون از شهر یه کاری کن
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
ولی هنوز اون استرس لعنتی نخوابیده بود
با آروم شدنم تازه درد لبم شروع شده بود
انقدر برام بوق زده بودن و تیکه انداخته بودند گریم گرفته بود
نمیدونم چقدر منتظر موندم که با دیدن پورش آشنای میلاد نفس راحتی کشیدم
با سوار شدنم پارمیس هینی کشیدو
سریع دستمال کاغذی رو گذاشت جلوم
_چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟
حرفی نزدم و فقط دسمال رو روی لبهای ورم کردم که بدجور میسوخت گذاشتم
چشمام رو به پشتی صندلی تکیه دادم که پارمیس فهمید الان وقت بحث کردن نیست
"میلاد"
بعد از شنیدن حرفهای شیرین سریع قطع کردم و با سام تماس گرفتم
بوق اول
بوق دوم
و...
_ چی میخوای بیشرف؟! تو همون خونه ت بمون که الان میام
برای اولین بار لرزش صداش رو شنیدم
سریع گفتم
_ سام گوش کن همه ی حرفاشون دروغه ، به خدا شیرین...
یهو داد زد
_ خفه شو بی شرفِ حروم زاده اون دهن نجست رو ببند و اسم زن من رو به زبون نیار
کلافه دستام رو توی موهام بردم
_ سام داری اشتباه میکنی، باشه زن تواِ به خدا بغیر از به چشم زن داداشی هیچ وقت نظر دیگه ای نسبت بهش نداشتم خدا شاهده سام، سام اینایی که این کار رو کردند نمیدونم کین ولی میخوان تورو نابود کنند،
_ چرا زر مفت میزنی بیشرف
دادی زدم
#Part341
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ زر رو تو میزنی احمق، باشه تو راست میگی من پست ترین آدم دنیا چطور به زنت که از پر گل پاک تره و بغیر از تو کسی لمسش نکرده میتونی شک کنی ها؟ اونهمه تو بهش ظلم کردی، اونهمه براش کم گذاشتی خودت تک تکشون رو برام تعریف کردی، ولی این دختر یک کلمه هم اعتراض نکرده! الان داری بهش شک میکنی؟ تو احمقی؟ نفهمی؟
صدای نفسهاش رو شنیدم که آروم شده بود
سکوت کرده بود
خوب بود انگار داشت مغزش فعال میشد
صداش رو شنیدم
_ پس اون عکسا...
پریدم وسط حرفش
_ تورو خدا سام احمق نباش، میخواستم امشب بهت بگم، اونایی که داشتند تهدیدت میکردند یه روز یه پاکت فرستادند که شانسی به دست من رسید تو اونجا کلی عکس از شیرین بود! اونا میخواستند با شیرین تهدیدت کنند! میفهمی؟ میدونستم اگه این رو بفهمی ریسک نمیکنی و از پروژه و مناقصه دست میکشی، من خودم با شیرین حرف زدم و ازش خواستم از خونه تکون نخوره، اونا یارا رو تهدید کرده بودند، ازش آتو داشتند و ازش خواستند تا شیرین رو تحویلشون بده، دوبار خواست این کار رو بکنه که من سر رسیدم و مچ یارا رو گرفتم میفهمی...؟
یه نفس عمیق کشید و خالی کرد
خوب بود که داشت آروم میشد
_ اون بیشرفهایی که میخواستند...
یهو سکوت کرد
سکوتش طولانی شد
صداش زدم
_ سام؟
جوابمو نداد
_ سام خوبی؟ داداش جواب بده
_ میلاد ترمزام کار نمیکنند!
_ چی؟
با حالتی ترسیده گفت
_ لعنتی سرعتم زیاده... میلاد ١٤٠ دارم میرم ترمزام کار نمیکنه
بیشرفا دارند باهامون چیکار میکنند
_ سام آروم باش، میتونی دستیت رو بکشی؟
_میلاد داخل شهرم نمیتونم ماشین رو نگه دارم نمیتونم دستی رو بکشم
با ترس گفتم
_ سام بزن بیرون از شهر یه کاری کن
۷.۲k
۱۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.