part581
#part581
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
به قول خودش من هر کسی بهتر اونو میشناختم... تمام اون خونه ای که توش زندگی میکنیم
حتی سنگ پله ها و زمین
حتی رنگ اتاقمون و معماری خونمون
همه برگرفته از خواسته های شیرین بوده و هست
نمیخواستم زندگی مشترکمون رو اینجوری شروع کنیم ولی اینجوری شد...
با صدای پارمیس به خودم اومدم
_ البته فکر نکن فقط اون سورپرایزه، دوتا سورپرایز دیگه هم برات دارم، دوتا سورپرایز بزرگ
با خنده گفتم
_ میخوای سکته کنم!
بلند خندید که صدای میلاد رو شنیدم
_ نه داداش نمیذارم سکته کنی حالا حالا ها باهات کار داریم
تک خنده ای کردم که میلاد ادامه داد
_ دیگه بسه ولمون کن ما کار داریم
_بیشعور!
بلند خندید
_ خوب دیگه ما بریم خداحافظ
با خنده خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم
باید برمیگشتم بالا پیش مامان
"شیرین"
_ فقط این داداش ما رو سکته ندی؟
_ اگه شما دوتا سکتش ندید من سکتش نمیدم
هر سه تا با صدای بلند خندیدند که میلاد گفت اوه اوه دیر وقته اروم بخندید بچه خوابه
منظورش نخود کوچولوی مامان بود
بالشتم رو برداشتم و پرت کردم تو سرش
_ میلاد جان زن گرفتی بی مده تر شدی ها#part582
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
میلاد بلند خندید و دستش رو ، رو شونه ی پارمیس گذاشت و کشیدش تو بغل خودش
ذوق کردم از خوشحالیشون
هر دوتا انقدر سختی کشیده بودند که هر دوتا لیاقت این لبخند و این آرامش رو داشتند
با همون لبخندی که رو لبم بود لب زدم
_ دلم براتون یه دره شده بود...
میلاد بوسی برام فرستاد
_ ماهم دلمون برات تنگ شده بود جوجه چشم رنگی...
پارمیس شاکی برگشت سمت میلاد و اخم مصنوعی کرد
_ چشمم روشن جلو چشمم داری با زن مردم لاس میزنی
اون یکی کوسنی که بغلم بود رو برداشتم و محکم پرت کردم سمت پارمیس که به سرش خورد
_ پارمیس میام تو صورتت ها
میلادم گوش پارمیس رو گرفت
_ شوهر اینو کم بود زن منم اضافه شد ، در ضمن زن مردم نیست...
و با یه حالت داش مشتیانه اضافه کرد
_ آبجی خودمه به مولا
منو پارمیس با دیدن این حالت میلاد که البته اصلاً بهش نمیومد شروع کردیم به خندیدن
نگاهی به ساعت کردم
دقر وقت بود و مشکل بزرگی که داشتم این بود این دوتا رسماً تازه عروس دوماد بودند و من معذب بودم باهاشون
نمیدونستم هم کجا برم مجبور بودم همینجا بمونم
نمیخواستم فعلاً سام از برگشتنم خبر داشته باشه
هرچند احساس کردم پارمیس لو داد ولی میخواستم سورپرایز بشه
#part583
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ شیرین خوابت میاد انقدر به ساعت نگاه میکنی؟
با شرمندگی نگاشون کردم
_ بچه ها ببخشید شما هم تازه عروس دومادید من اومدم مزاحمتون شدم
هنوز حرفم تموم نشده بود که هر دوتاشون به همدیگه نگاهی کردند و بلند زدند زیر خنده
بین خندشون میلاد بی ادب گفت
_ وا یه جوری میگه انگار شب حجلمونه... خوب عزیزم اشکال نداره تو هم دم در وایسا تا دستمالو بهت بدیم تو هم ببری به بچه ها نشون بدی
پارمیس یدونه زد تو سر میلاد و بی حیایی نثارش کرد
با لبخندی از ته دل بهشون نگاه میکردم
میلاد انگار یه آدم دیکه شده بود
خوشحال بودم که این روز رو میدیدم
میلادی که همیشه اخم داشت الان یاد گرفته بود شوخی کنه
پارمیس با ته مونده ی خندش گفت
_ شیرین! درسته امروز ازدواج کردیم ولی باید امشب متفاوت باشه پس فقط تو بغلش میخوابم و هیچ کاری باهاش نمیکنم
خاک برسرتونی زیر لب گفتم که هر دو منفجر شدند
میلاد هم گفت
_ آره دیگه امشب به افخار ازدواجمون هیچ کاری نمیکنیم تا تو هم سر و صدا اذیتت نکنه
جیغی زدم از حرصشون
_ خیلی بیتربیتید زن و شوهر بیحیایید!
#part584
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
پارمیس با خنده گفت
حالا حرص نخور پوستت چروک میشه دو روز دیگه سام تورو نمیخوادت هاا
"گمشید" ی زیر لب نثارشون کردم و بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که وسایلم رو اونجا گذاشته بودم
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
به قول خودش من هر کسی بهتر اونو میشناختم... تمام اون خونه ای که توش زندگی میکنیم
حتی سنگ پله ها و زمین
حتی رنگ اتاقمون و معماری خونمون
همه برگرفته از خواسته های شیرین بوده و هست
نمیخواستم زندگی مشترکمون رو اینجوری شروع کنیم ولی اینجوری شد...
با صدای پارمیس به خودم اومدم
_ البته فکر نکن فقط اون سورپرایزه، دوتا سورپرایز دیگه هم برات دارم، دوتا سورپرایز بزرگ
با خنده گفتم
_ میخوای سکته کنم!
بلند خندید که صدای میلاد رو شنیدم
_ نه داداش نمیذارم سکته کنی حالا حالا ها باهات کار داریم
تک خنده ای کردم که میلاد ادامه داد
_ دیگه بسه ولمون کن ما کار داریم
_بیشعور!
بلند خندید
_ خوب دیگه ما بریم خداحافظ
با خنده خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم
باید برمیگشتم بالا پیش مامان
"شیرین"
_ فقط این داداش ما رو سکته ندی؟
_ اگه شما دوتا سکتش ندید من سکتش نمیدم
هر سه تا با صدای بلند خندیدند که میلاد گفت اوه اوه دیر وقته اروم بخندید بچه خوابه
منظورش نخود کوچولوی مامان بود
بالشتم رو برداشتم و پرت کردم تو سرش
_ میلاد جان زن گرفتی بی مده تر شدی ها#part582
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
میلاد بلند خندید و دستش رو ، رو شونه ی پارمیس گذاشت و کشیدش تو بغل خودش
ذوق کردم از خوشحالیشون
هر دوتا انقدر سختی کشیده بودند که هر دوتا لیاقت این لبخند و این آرامش رو داشتند
با همون لبخندی که رو لبم بود لب زدم
_ دلم براتون یه دره شده بود...
میلاد بوسی برام فرستاد
_ ماهم دلمون برات تنگ شده بود جوجه چشم رنگی...
پارمیس شاکی برگشت سمت میلاد و اخم مصنوعی کرد
_ چشمم روشن جلو چشمم داری با زن مردم لاس میزنی
اون یکی کوسنی که بغلم بود رو برداشتم و محکم پرت کردم سمت پارمیس که به سرش خورد
_ پارمیس میام تو صورتت ها
میلادم گوش پارمیس رو گرفت
_ شوهر اینو کم بود زن منم اضافه شد ، در ضمن زن مردم نیست...
و با یه حالت داش مشتیانه اضافه کرد
_ آبجی خودمه به مولا
منو پارمیس با دیدن این حالت میلاد که البته اصلاً بهش نمیومد شروع کردیم به خندیدن
نگاهی به ساعت کردم
دقر وقت بود و مشکل بزرگی که داشتم این بود این دوتا رسماً تازه عروس دوماد بودند و من معذب بودم باهاشون
نمیدونستم هم کجا برم مجبور بودم همینجا بمونم
نمیخواستم فعلاً سام از برگشتنم خبر داشته باشه
هرچند احساس کردم پارمیس لو داد ولی میخواستم سورپرایز بشه
#part583
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ شیرین خوابت میاد انقدر به ساعت نگاه میکنی؟
با شرمندگی نگاشون کردم
_ بچه ها ببخشید شما هم تازه عروس دومادید من اومدم مزاحمتون شدم
هنوز حرفم تموم نشده بود که هر دوتاشون به همدیگه نگاهی کردند و بلند زدند زیر خنده
بین خندشون میلاد بی ادب گفت
_ وا یه جوری میگه انگار شب حجلمونه... خوب عزیزم اشکال نداره تو هم دم در وایسا تا دستمالو بهت بدیم تو هم ببری به بچه ها نشون بدی
پارمیس یدونه زد تو سر میلاد و بی حیایی نثارش کرد
با لبخندی از ته دل بهشون نگاه میکردم
میلاد انگار یه آدم دیکه شده بود
خوشحال بودم که این روز رو میدیدم
میلادی که همیشه اخم داشت الان یاد گرفته بود شوخی کنه
پارمیس با ته مونده ی خندش گفت
_ شیرین! درسته امروز ازدواج کردیم ولی باید امشب متفاوت باشه پس فقط تو بغلش میخوابم و هیچ کاری باهاش نمیکنم
خاک برسرتونی زیر لب گفتم که هر دو منفجر شدند
میلاد هم گفت
_ آره دیگه امشب به افخار ازدواجمون هیچ کاری نمیکنیم تا تو هم سر و صدا اذیتت نکنه
جیغی زدم از حرصشون
_ خیلی بیتربیتید زن و شوهر بیحیایید!
#part584
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
پارمیس با خنده گفت
حالا حرص نخور پوستت چروک میشه دو روز دیگه سام تورو نمیخوادت هاا
"گمشید" ی زیر لب نثارشون کردم و بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که وسایلم رو اونجا گذاشته بودم
۱۷.۲k
۲۶ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.