«*از شهر میای؟
«*از شهر میای؟
-آره
*حالا کجا میری؟
-میرم سر زمین داییم...
*داییت کیه؟
-نمیشناسیش،اینجا زندگی نمیکنه فقط زمینش اینجاست...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت ششم
حمید
-مادر من چرا گریه میکنی؟اصلا اگه ناراضی هستی نمیرم...بابا جان من میخوام برم کار کنم خرج شما و مهتاب رو بدم ،دخترت بزرگ شده هیچی جهاز نداره اگه یکی در خونه رو زد و خواست مهتاب رو ببره باید چهارتا تیکه بهش بدیم یا نه؟
*گریه من واسه تنهایی توست ،اخه تک و تنها چطوری میخوای زمین به اون بزرگی رو آباد کنی؟
-واسه این گریه میکنی؟مادر درسش رو خوندم الکی که چند سال دانشگاه نرفتم ...خیالت راحت چنان مزرعه ای درست کنم که کل فامیل انگشت به دهن بمونن...
******************************
با یک چمدان کوچک راهی روستایی شدم که هیچ شناختی ازش نداشتم،زمینی که قرار بود رویش کار کنم برای داییم بود ،زمینی که به امان خدا رها شده بود و من سعی داشتم آبادش کنم
***************************
مینی بوس قرمز رنگ بالای جاده نگه داشت و گفت""مسافرای ابادی(........)جا نمونن""... پیاده شدم...چه جاده خلوت و قشنگی بود همراه من چند زن و مرد هم پیاده شدن...پسر جوانی قدمهاش رو با من تنظیم کرد و گفت:
*از شهر میای؟
-آره
*حالا کجا میری؟
-میرم سر زمین داییم...
*داییت کیه؟
-نمیشناسیش،اینجا زندگی نمیکنه فقط زمینش اینجاست...
*رو زمینش قراره کار کنی؟
-آره ،قرار شده رو زمینش کار کنم هر چی که در اومد باهاش نصف کنم...
*کار رو زمین سخته ها...تجربه داری؟
-تجربه که ندارم ،اما درسش رو خوندم...
*بازهم خوبه ،موفق باشی
-ممنونم همچنین....
************************
کلید رو به در اتاقک انداختم ...اتاقکی که تنها جای یک نفر بود ...
برق رو روشن کردم و وارد شدم ،جای بدی نبود از هیچی خیلی بهتر بود...یک دست رختخواب ،یک اجاق گاز سه شعله و یک رادیوی کوچک که به دیوار آویزون بود کل وسایل اتاقک رو تشکیل میداد...
از پشت پنجره آلمینیومی به زمین بزرگ روبروم نگاه کردم با خودم گفتم""یعنی میشه روزی تو این زمین پره کارگر بشه؟""
انقدر خسته بودم که بدون اینکه شام بخورم خوابیدم...
صبح با صدای بلند یک گاو از خواب بلند شدم ،صدایش خیلی نزدیک بود از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم... دقیقا کناره پنجره ایستاده بود...
به بیرون اومدم ...دستی به سر گاو کشیدم...پوستش نرم عین مخمل بود ...
**************************
رعنا
مشغول غذا دادن به مرغ و خروسهام بودم که دیدم یک نفر کناره گاوم ایستاده و به روی سرش دست میکشه...
★ســــــــــــــــــلام،بیدارتون کرد؟
-ســــــلام ،باید بیدار میشدم ،گاوه شماست؟
★آره ،ببخشید نمیدونستم کسی تو اتاقک زندگی میکنه...
-مشکلی نیست خوب شد بیدارم کرد کلی کار دارم...
ادامه دارد....
نویسنده: آرزو امانی
💟 sapp.ir/talangoraneh
-آره
*حالا کجا میری؟
-میرم سر زمین داییم...
*داییت کیه؟
-نمیشناسیش،اینجا زندگی نمیکنه فقط زمینش اینجاست...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت ششم
حمید
-مادر من چرا گریه میکنی؟اصلا اگه ناراضی هستی نمیرم...بابا جان من میخوام برم کار کنم خرج شما و مهتاب رو بدم ،دخترت بزرگ شده هیچی جهاز نداره اگه یکی در خونه رو زد و خواست مهتاب رو ببره باید چهارتا تیکه بهش بدیم یا نه؟
*گریه من واسه تنهایی توست ،اخه تک و تنها چطوری میخوای زمین به اون بزرگی رو آباد کنی؟
-واسه این گریه میکنی؟مادر درسش رو خوندم الکی که چند سال دانشگاه نرفتم ...خیالت راحت چنان مزرعه ای درست کنم که کل فامیل انگشت به دهن بمونن...
******************************
با یک چمدان کوچک راهی روستایی شدم که هیچ شناختی ازش نداشتم،زمینی که قرار بود رویش کار کنم برای داییم بود ،زمینی که به امان خدا رها شده بود و من سعی داشتم آبادش کنم
***************************
مینی بوس قرمز رنگ بالای جاده نگه داشت و گفت""مسافرای ابادی(........)جا نمونن""... پیاده شدم...چه جاده خلوت و قشنگی بود همراه من چند زن و مرد هم پیاده شدن...پسر جوانی قدمهاش رو با من تنظیم کرد و گفت:
*از شهر میای؟
-آره
*حالا کجا میری؟
-میرم سر زمین داییم...
*داییت کیه؟
-نمیشناسیش،اینجا زندگی نمیکنه فقط زمینش اینجاست...
*رو زمینش قراره کار کنی؟
-آره ،قرار شده رو زمینش کار کنم هر چی که در اومد باهاش نصف کنم...
*کار رو زمین سخته ها...تجربه داری؟
-تجربه که ندارم ،اما درسش رو خوندم...
*بازهم خوبه ،موفق باشی
-ممنونم همچنین....
************************
کلید رو به در اتاقک انداختم ...اتاقکی که تنها جای یک نفر بود ...
برق رو روشن کردم و وارد شدم ،جای بدی نبود از هیچی خیلی بهتر بود...یک دست رختخواب ،یک اجاق گاز سه شعله و یک رادیوی کوچک که به دیوار آویزون بود کل وسایل اتاقک رو تشکیل میداد...
از پشت پنجره آلمینیومی به زمین بزرگ روبروم نگاه کردم با خودم گفتم""یعنی میشه روزی تو این زمین پره کارگر بشه؟""
انقدر خسته بودم که بدون اینکه شام بخورم خوابیدم...
صبح با صدای بلند یک گاو از خواب بلند شدم ،صدایش خیلی نزدیک بود از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم... دقیقا کناره پنجره ایستاده بود...
به بیرون اومدم ...دستی به سر گاو کشیدم...پوستش نرم عین مخمل بود ...
**************************
رعنا
مشغول غذا دادن به مرغ و خروسهام بودم که دیدم یک نفر کناره گاوم ایستاده و به روی سرش دست میکشه...
★ســــــــــــــــــلام،بیدارتون کرد؟
-ســــــلام ،باید بیدار میشدم ،گاوه شماست؟
★آره ،ببخشید نمیدونستم کسی تو اتاقک زندگی میکنه...
-مشکلی نیست خوب شد بیدارم کرد کلی کار دارم...
ادامه دارد....
نویسنده: آرزو امانی
💟 sapp.ir/talangoraneh
۲.۵k
۱۱ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.