پارت12 رمان تمام زندگی من
#پارت12#رمان_تمام_زندگی_من
-فاطمه فاطمه پاشو زشته فاطمه پاشو حراست میاد الان
ولی گوشم بدهکار نبود یا اینطور بگم اصلا جونی توی پاهام نبود که بلند بشم فقط نگاهم دنبال تختی بود که علی من بی جون روش خوابیده بود اشکام سرازیر شد یه دفعه مثل برق گرفته ها بلند شدم و گفتم:چرا علی اینجوری شده ها؟چیکارش کردین؟علی من چرا صورتش اینجوری شده؟د حرف بزن لعنتی
حسین عصبی بازوهامو تو دست گرفت و گفت بشین تا بگم
نشستم روی صندلی
امروز باهم قرار داشتیم،قرار بود با بچه ها بریم دور دور علی گفت من یه کاری دارم بعد بیاین دنبالم وقتی رفتیم دنبالش علی افتاده بود یه طرف ماشینش هم داغون شده بود ولی توی امبولانس گفتن حالش چندان وخیم نیست نگران نباش
مگه میشد نگران نباشم داشت قلبم از سینه میزد بیرون خواهر و برادراش و مادرش اومدن خواستم برم که خواهرش اومد تو بغلم و گریه کرد روم نمیشد توی چشاشون نگاه کنم خجالت میکشیدم ولی این خواهرشو خیلی دوس داشتم یجورایی انگار مهره مار داشت منو جذب میکرد سمت خودش منم بغلش کردم ولی داداشش میگفت بابا بس کنید چیزیش نشده که مامانم همون لحظه اومد رنگم پرید حالا چی میگفتم بهش
خواهر بزرگش فهمید که مامانم داره میاد نگاهی بهم کرد و یواش گفت:خودم حلش میکنم
مامانم سلام کرد و نگاهی به من کرد که یعنی اینا کین
خواهرش گفت:فاطمه با ابجی ما میرفته کلاس والیبال الان هم ما یه بیمار داریم اینجا که این ابجی ما خیلی دوسش داره وقتی فاطمه رو دید زد زیر گریه اگه اجازه بدین ما یه چند دقیقه دخترتون رو قرض بگیریم
مامانمم خندید و گفت:فاطمه رفت واسه ما ابمیوه بگیره نگران شدیم اومدیم،خدا شفاش بده ایشالله زود خوب میشه نگران نباشین
مامانم که رفت خواهرش دست من و گرفت و برد سمت بخش اورژانس
اخرین تخت محمدرضا و دانیال و حسین دورش بودن و هی سروصدا میکردن فهمیدیم علی اونجاست و رفتیم سمتش محمدضا هی میزد توی سر دانیال و میخندید حسین هم کنار علی نشسته بود و خنده زورکی میکرد علی هم هنوز به هوش نیومده بود
خواهرش گفت:چی میگین بالای سر داداشم خلوت کنید ببینم
محمدرضا و دانیال مثل بچه ادم سرشونو انداختن پایین ورفتن بیرون حسین هم اول سلام کرد بعد دستی روی سر علی کشید و رفت
-خوب این تو واین داداشم کتکش بزن خفش کن هرکاری میخوای باهاش بکن
خودشم رفت بیرون و گفت:واسه اینکه پرستار شک نکنه جلوی تخت وایمیسم پرده رو هم میکشم
رفت و پرده رو هم کشید سرشو باند پیچی کرده بودن دستشم گچ گرفته بودن لبشم پاره شده بود
ناخوداگاه خوابیدم روی سینش و گریه کردم دستمو گذاشتم روی دست شکستش و گفتم:مگه نگفتم مواظب خودت باش لعنتی اینطوری مواظب خودت هستی؟ چرا چشاتو باز نمیکنی هااااااان؟
خواهرش اومد و گفت:فاطمه یواش تر همه فهمیدن ولی من بیخیال نبودم همش میزدم تو سینش و میگفتم لعنتی بیدار شو دیگه پرستار با عصبانیت اومد و گفت:چه خبره اینجا
خواهرای علی منو بردن بیرون و اب قند واسم اوردن مامانش بغلم کرد و گفت:توکه اوضاعت از منم بدتره
چند دقیقه بعد حالم بهتر شد و به همراه خواهر کوچیکترش رفتیم سمت بخشی ک مادربزرگم بستری بود خواهرش کمی موند بعدشم رفت و گفت:هروقت علی به هوش اومد میام بت میگم
مامانم وخاله هام جمع شده بودن و حرف میزدن نیایشم بغل مامان بزرگ خوابش برده بود بی حال نشستم روی تخت بغلی همون لحظه یه پیام اومد برام از یاسمن بود دوس نداشتم بازش کنم ولی یه کرمی هی اذیتم میکرد بازش کردم کلی عکس بود یه فیلم
رفتم بیرون از اتاق و بازشون کردم
وقتی بازشون کردم تنها چیزی که اومد توی ذهنم مرگ بود فقط مرگ
عکس اولی یاسمن روبروی علی وایساده بود عکس دوم همو بغل کرده بودن عکس سوم یاسمن علی رو میبوسید و عکس چهارم چیزی بود که حتی من یبارم تجربش نکرده بودم علی و یاسمن همو میبوسیدن و فیلم هم دقیقا همین کارا رو میکردن فقط با این تفاوت که صداشون هم بود یاسمن بهش میگفت دوستت دارم یه چنبار چشامو باز وبسته کردم زدم توی گوش خودم ولی خواب نبودم بیدار بودم علی بهم خیانت کرده بود اونم با کسی که......
رفتم توی اتاق و رو به مامان گفتم:من میرم خونه خیلی خستم
یلدا و سحر هم که از دیشب مونده بودن همراه من اومدن وقتی رسیدم خونه سریع رفتم توی اتاق خودم و در رو پشت سر خودم بستم و اشکم سرازیر شد یاسمن زنگ زد جواب دادم
-دیدی؟حالا دست از سر عشق من بردار علی هم تورو دوست نداره فقط بهت ترحم میکنه نمیخواد دلتو بشکونه ولی من حسودم و نمیزارم بین من و عشقم باشی
سکوت کرده بودم لبمو گاز گرفتم تا صدای گریم نره براش
ولی ناموفق بودم وقتی صدای گریمو شنید گفت:بد کردی که زدی توی گوشم حالا هم داری تقاصشو میدی
قطع کردم دیگه تحمل اینقدر تحقیر شدن رو نداشتم از در سر خوردم پایین اینقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نمونده بود خواهر علی زنگ زد اصلا حوصلشو
-فاطمه فاطمه پاشو زشته فاطمه پاشو حراست میاد الان
ولی گوشم بدهکار نبود یا اینطور بگم اصلا جونی توی پاهام نبود که بلند بشم فقط نگاهم دنبال تختی بود که علی من بی جون روش خوابیده بود اشکام سرازیر شد یه دفعه مثل برق گرفته ها بلند شدم و گفتم:چرا علی اینجوری شده ها؟چیکارش کردین؟علی من چرا صورتش اینجوری شده؟د حرف بزن لعنتی
حسین عصبی بازوهامو تو دست گرفت و گفت بشین تا بگم
نشستم روی صندلی
امروز باهم قرار داشتیم،قرار بود با بچه ها بریم دور دور علی گفت من یه کاری دارم بعد بیاین دنبالم وقتی رفتیم دنبالش علی افتاده بود یه طرف ماشینش هم داغون شده بود ولی توی امبولانس گفتن حالش چندان وخیم نیست نگران نباش
مگه میشد نگران نباشم داشت قلبم از سینه میزد بیرون خواهر و برادراش و مادرش اومدن خواستم برم که خواهرش اومد تو بغلم و گریه کرد روم نمیشد توی چشاشون نگاه کنم خجالت میکشیدم ولی این خواهرشو خیلی دوس داشتم یجورایی انگار مهره مار داشت منو جذب میکرد سمت خودش منم بغلش کردم ولی داداشش میگفت بابا بس کنید چیزیش نشده که مامانم همون لحظه اومد رنگم پرید حالا چی میگفتم بهش
خواهر بزرگش فهمید که مامانم داره میاد نگاهی بهم کرد و یواش گفت:خودم حلش میکنم
مامانم سلام کرد و نگاهی به من کرد که یعنی اینا کین
خواهرش گفت:فاطمه با ابجی ما میرفته کلاس والیبال الان هم ما یه بیمار داریم اینجا که این ابجی ما خیلی دوسش داره وقتی فاطمه رو دید زد زیر گریه اگه اجازه بدین ما یه چند دقیقه دخترتون رو قرض بگیریم
مامانمم خندید و گفت:فاطمه رفت واسه ما ابمیوه بگیره نگران شدیم اومدیم،خدا شفاش بده ایشالله زود خوب میشه نگران نباشین
مامانم که رفت خواهرش دست من و گرفت و برد سمت بخش اورژانس
اخرین تخت محمدرضا و دانیال و حسین دورش بودن و هی سروصدا میکردن فهمیدیم علی اونجاست و رفتیم سمتش محمدضا هی میزد توی سر دانیال و میخندید حسین هم کنار علی نشسته بود و خنده زورکی میکرد علی هم هنوز به هوش نیومده بود
خواهرش گفت:چی میگین بالای سر داداشم خلوت کنید ببینم
محمدرضا و دانیال مثل بچه ادم سرشونو انداختن پایین ورفتن بیرون حسین هم اول سلام کرد بعد دستی روی سر علی کشید و رفت
-خوب این تو واین داداشم کتکش بزن خفش کن هرکاری میخوای باهاش بکن
خودشم رفت بیرون و گفت:واسه اینکه پرستار شک نکنه جلوی تخت وایمیسم پرده رو هم میکشم
رفت و پرده رو هم کشید سرشو باند پیچی کرده بودن دستشم گچ گرفته بودن لبشم پاره شده بود
ناخوداگاه خوابیدم روی سینش و گریه کردم دستمو گذاشتم روی دست شکستش و گفتم:مگه نگفتم مواظب خودت باش لعنتی اینطوری مواظب خودت هستی؟ چرا چشاتو باز نمیکنی هااااااان؟
خواهرش اومد و گفت:فاطمه یواش تر همه فهمیدن ولی من بیخیال نبودم همش میزدم تو سینش و میگفتم لعنتی بیدار شو دیگه پرستار با عصبانیت اومد و گفت:چه خبره اینجا
خواهرای علی منو بردن بیرون و اب قند واسم اوردن مامانش بغلم کرد و گفت:توکه اوضاعت از منم بدتره
چند دقیقه بعد حالم بهتر شد و به همراه خواهر کوچیکترش رفتیم سمت بخشی ک مادربزرگم بستری بود خواهرش کمی موند بعدشم رفت و گفت:هروقت علی به هوش اومد میام بت میگم
مامانم وخاله هام جمع شده بودن و حرف میزدن نیایشم بغل مامان بزرگ خوابش برده بود بی حال نشستم روی تخت بغلی همون لحظه یه پیام اومد برام از یاسمن بود دوس نداشتم بازش کنم ولی یه کرمی هی اذیتم میکرد بازش کردم کلی عکس بود یه فیلم
رفتم بیرون از اتاق و بازشون کردم
وقتی بازشون کردم تنها چیزی که اومد توی ذهنم مرگ بود فقط مرگ
عکس اولی یاسمن روبروی علی وایساده بود عکس دوم همو بغل کرده بودن عکس سوم یاسمن علی رو میبوسید و عکس چهارم چیزی بود که حتی من یبارم تجربش نکرده بودم علی و یاسمن همو میبوسیدن و فیلم هم دقیقا همین کارا رو میکردن فقط با این تفاوت که صداشون هم بود یاسمن بهش میگفت دوستت دارم یه چنبار چشامو باز وبسته کردم زدم توی گوش خودم ولی خواب نبودم بیدار بودم علی بهم خیانت کرده بود اونم با کسی که......
رفتم توی اتاق و رو به مامان گفتم:من میرم خونه خیلی خستم
یلدا و سحر هم که از دیشب مونده بودن همراه من اومدن وقتی رسیدم خونه سریع رفتم توی اتاق خودم و در رو پشت سر خودم بستم و اشکم سرازیر شد یاسمن زنگ زد جواب دادم
-دیدی؟حالا دست از سر عشق من بردار علی هم تورو دوست نداره فقط بهت ترحم میکنه نمیخواد دلتو بشکونه ولی من حسودم و نمیزارم بین من و عشقم باشی
سکوت کرده بودم لبمو گاز گرفتم تا صدای گریم نره براش
ولی ناموفق بودم وقتی صدای گریمو شنید گفت:بد کردی که زدی توی گوشم حالا هم داری تقاصشو میدی
قطع کردم دیگه تحمل اینقدر تحقیر شدن رو نداشتم از در سر خوردم پایین اینقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نمونده بود خواهر علی زنگ زد اصلا حوصلشو
۲۹.۸k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.