پارت20 رمان تمام زندگی من
#پارت20#رمان_تمام_زندگی_من
-خب بریم کجا الان؟!
+سجاد منو ببر خونه قبل از ساعت 11خونه نباشم مامانم منو میکشه
-اینجوری ک نمیشه
-سجاد داش ناموسا ببرش خونه نبریمش امروز ورشکستمون میکنه
زدم پس سر نیما گفتم:گه نخور
دستی ب سرش کشید و گفت:شما ک خوردنی نیستی
یکی دیگه زدم و گفتم عوضش شما هستی
لبخند مرموزی زد و گفت:خب بیا بخور
ایندفعه نگین زد پس کلشو گفت:نیما خان به مامان میگما
-خو تقصیر خودشه آبجی
-حرف نزن تو شروع کردی
نیما سرشو مثل بچه هایی ک بهشون ظلم شده انداخت پایین سجاد خندید و دستی ب سر نیما کشید و گفت:اخیییی عمویی گریه نکن الان واست بستنی میخرم
هممون خندیدیم غیر از نیما ک با اخم نگاهمون کرد اخرم خودش خندش گرفت و خندید
خلاصه من رفتم خونه و اوناهم رفتن دنبال نقاش وقتی به مامان گفتم پجشون دختره کلی خوشحال شد و باز نق زد دوستات دارن بچه دار میشن اونوقت تو خاستگارا رو رد میکنی
تلفن خونه زنگ خورد
+بله؟
-سلام خوبی؟سهیلام چرا گوشیتو جواب نمیدی
+سلام مرسی تو خوبی؟ببخش رفته بودم بیرون گوشیم یادم رف ببرم
-خب حالا برو گوشیتو بردار کارم خیلی مهمه
+نمیتونی همینجا بگی؟
-نه
+باشع
قطع کردم و رفتم سمت اتاقم گوشیمو برداشتم و زنگ زدم ب سهیلا
+جونم
-فاطمه بدبخت شدم
+چیشده؟
-ابراهیم
+ابراهیم چی؟
-یادت میاد بهت گفتم تولد نازنینه؟(دخترخاله ابراهیم ک دوست ما میشه)
+اره خب؟
-همون شب مامان و داداشش و ابجیش جلومو گرفتن و گفتن چرا زنگ نمیزنی و از این حرفا منم گفتم نمیتونم و گفتم دیگه هم زنگ نمیزنم ولی امروز زنگ زد خونه قلبم داره میاد تو پاچم گوشیمو خاموش کردم تلفن خونه رو نمی تونم بکشم میترسم شک کنن
+واییییییی،میخوای چیکار کنی حالا؟
سهیلا بعد از تصادف ابراهیم انگار سر عقل اومد و گفت نمیخوامش ولی ابراهیم بیخیال نشد با اینکه ازش متنفر بودم ولی همیشه ب سهیلا میگفتم برگرد خیلی دوست داره ولی اون میگفت نمیخوامش
-الو الو فاطمه هستی؟
+هان؟اره هستم،،،ببین پاشو بیا خونه ما با گوشی من بهش اس ام اس بده باهاش حرف بزن تو بعد از اون اتفاق حتی بهش نگفتی دیگع نمیخوامت اگه بهش بگی شاید بیخیال بشه
-ببین من میگم بزار ی دفعه دیگع زنگ بزنه بعدا میام
+باشه هرجور راحتی،،سهیلا دوباره نری سراغ مهسا و دوست پسرشاااا اونا توی تیم ابراهیمن
-باشه ،نگران نباش
+کار نداری؟
-ن فعلا
قطع کردم و رفتم ک لباسامو عوض کنم نگاهی توی آینه ب خودم کردم خودمو نمیشناختم بعد از رفتن اون خودمو گم کردم دستی ب موهام کشیدم و توی دلم گفتم حیف موهام ک بخاطر تو زدم اش...
خواستم بهش فحش بدم ک دلم نیومد نمیتونستم به خودم دروغ بگم ک هنوزم دیوانه وار عاشقش بودم
رفتم بیرون و ب مامان کمک کردم تا غذا رو اماده کنه مامانم دیگه سنگین شدع بود و کار براش سخت بود
دو ماه گذشت دیگه نزدیک تولدم بود هرروز واسه تولدم برنامه میریختم اما حس اینکه اون نیست کنارم عذابم میداد ولی باید کنار میومدم
مامانم ماه اخرش بود ولی نگین 7ماهش شده بود همون روز نیما رفت دنبال نقاشو اتاقو رنگ کردن سجاد و نگین هم رفتن دنبال وسایل اتاق بچه و لباس
اینقدر ذوق داشتن ک نگو منم هرروز با مامان میرفتیم و واسه داداششش گلمممممم چیز میز میگرفتیم ب اصرار من همون روز واسش ی دوچرخه گرفتیم نیایش هم هی حسودیش میشد ولی من هی بوسش میکردم و میگفتم من تورو بیشتر دوست دارم
مامانم میگفت:این بچه هنوز خودش نیومده دوچرخش اومده😍 😂
ولی باز من دردم یادم نرفتع بود هروقت یاسمن رو میدیدم نمک میپاشید رو زخمم
بالاخره روز تولدم فرا رسید نگین و سجاد اصرار کردن ک خونه نگیر و بیا خونه ما
منم اونروز بعد از گرفتن کادوها از مامان و بابا و.امین و نیایش راهی خونه نگین و سجاد شدم
در خونه رو که باز کردم فهمیدم از این لوس بازیا میخوان بکنن
لامپارو خودم روشن کردم ولی با چیزی ب روبروم ایستاده بود جیغی زدم و دویدم ب سمت بیرون
-خب بریم کجا الان؟!
+سجاد منو ببر خونه قبل از ساعت 11خونه نباشم مامانم منو میکشه
-اینجوری ک نمیشه
-سجاد داش ناموسا ببرش خونه نبریمش امروز ورشکستمون میکنه
زدم پس سر نیما گفتم:گه نخور
دستی ب سرش کشید و گفت:شما ک خوردنی نیستی
یکی دیگه زدم و گفتم عوضش شما هستی
لبخند مرموزی زد و گفت:خب بیا بخور
ایندفعه نگین زد پس کلشو گفت:نیما خان به مامان میگما
-خو تقصیر خودشه آبجی
-حرف نزن تو شروع کردی
نیما سرشو مثل بچه هایی ک بهشون ظلم شده انداخت پایین سجاد خندید و دستی ب سر نیما کشید و گفت:اخیییی عمویی گریه نکن الان واست بستنی میخرم
هممون خندیدیم غیر از نیما ک با اخم نگاهمون کرد اخرم خودش خندش گرفت و خندید
خلاصه من رفتم خونه و اوناهم رفتن دنبال نقاش وقتی به مامان گفتم پجشون دختره کلی خوشحال شد و باز نق زد دوستات دارن بچه دار میشن اونوقت تو خاستگارا رو رد میکنی
تلفن خونه زنگ خورد
+بله؟
-سلام خوبی؟سهیلام چرا گوشیتو جواب نمیدی
+سلام مرسی تو خوبی؟ببخش رفته بودم بیرون گوشیم یادم رف ببرم
-خب حالا برو گوشیتو بردار کارم خیلی مهمه
+نمیتونی همینجا بگی؟
-نه
+باشع
قطع کردم و رفتم سمت اتاقم گوشیمو برداشتم و زنگ زدم ب سهیلا
+جونم
-فاطمه بدبخت شدم
+چیشده؟
-ابراهیم
+ابراهیم چی؟
-یادت میاد بهت گفتم تولد نازنینه؟(دخترخاله ابراهیم ک دوست ما میشه)
+اره خب؟
-همون شب مامان و داداشش و ابجیش جلومو گرفتن و گفتن چرا زنگ نمیزنی و از این حرفا منم گفتم نمیتونم و گفتم دیگه هم زنگ نمیزنم ولی امروز زنگ زد خونه قلبم داره میاد تو پاچم گوشیمو خاموش کردم تلفن خونه رو نمی تونم بکشم میترسم شک کنن
+واییییییی،میخوای چیکار کنی حالا؟
سهیلا بعد از تصادف ابراهیم انگار سر عقل اومد و گفت نمیخوامش ولی ابراهیم بیخیال نشد با اینکه ازش متنفر بودم ولی همیشه ب سهیلا میگفتم برگرد خیلی دوست داره ولی اون میگفت نمیخوامش
-الو الو فاطمه هستی؟
+هان؟اره هستم،،،ببین پاشو بیا خونه ما با گوشی من بهش اس ام اس بده باهاش حرف بزن تو بعد از اون اتفاق حتی بهش نگفتی دیگع نمیخوامت اگه بهش بگی شاید بیخیال بشه
-ببین من میگم بزار ی دفعه دیگع زنگ بزنه بعدا میام
+باشه هرجور راحتی،،سهیلا دوباره نری سراغ مهسا و دوست پسرشاااا اونا توی تیم ابراهیمن
-باشه ،نگران نباش
+کار نداری؟
-ن فعلا
قطع کردم و رفتم ک لباسامو عوض کنم نگاهی توی آینه ب خودم کردم خودمو نمیشناختم بعد از رفتن اون خودمو گم کردم دستی ب موهام کشیدم و توی دلم گفتم حیف موهام ک بخاطر تو زدم اش...
خواستم بهش فحش بدم ک دلم نیومد نمیتونستم به خودم دروغ بگم ک هنوزم دیوانه وار عاشقش بودم
رفتم بیرون و ب مامان کمک کردم تا غذا رو اماده کنه مامانم دیگه سنگین شدع بود و کار براش سخت بود
دو ماه گذشت دیگه نزدیک تولدم بود هرروز واسه تولدم برنامه میریختم اما حس اینکه اون نیست کنارم عذابم میداد ولی باید کنار میومدم
مامانم ماه اخرش بود ولی نگین 7ماهش شده بود همون روز نیما رفت دنبال نقاشو اتاقو رنگ کردن سجاد و نگین هم رفتن دنبال وسایل اتاق بچه و لباس
اینقدر ذوق داشتن ک نگو منم هرروز با مامان میرفتیم و واسه داداششش گلمممممم چیز میز میگرفتیم ب اصرار من همون روز واسش ی دوچرخه گرفتیم نیایش هم هی حسودیش میشد ولی من هی بوسش میکردم و میگفتم من تورو بیشتر دوست دارم
مامانم میگفت:این بچه هنوز خودش نیومده دوچرخش اومده😍 😂
ولی باز من دردم یادم نرفتع بود هروقت یاسمن رو میدیدم نمک میپاشید رو زخمم
بالاخره روز تولدم فرا رسید نگین و سجاد اصرار کردن ک خونه نگیر و بیا خونه ما
منم اونروز بعد از گرفتن کادوها از مامان و بابا و.امین و نیایش راهی خونه نگین و سجاد شدم
در خونه رو که باز کردم فهمیدم از این لوس بازیا میخوان بکنن
لامپارو خودم روشن کردم ولی با چیزی ب روبروم ایستاده بود جیغی زدم و دویدم ب سمت بیرون
۱۱.۰k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.