پارت ۳۴*آغوشت آرامش جهانست 🔱
پارت ۳۴*آغوشت آرامش جهانست 🔱
(از زبان ارسلان)
ارسلان :
نه نه نه !!! از خواب پاشدم عرق از سر و صورتم می ریخت ،الان دو هفته است که از مرگ آرام میگذره ولی باورش برام خیلی سخته هنوز صدا خنده های شیرینش توی گوشمه ،کی میتونه باور کنه اون دختر شر و شیطونی که از دیوار است هم بالا می رفت الان دیگه نیستش . وای بر تو ارسلان وای بر تو که نتونستی ازش مراقبت کنی. آگر من لعنتی بیهوش نمیشدم الان اوضا خونه این جوری نبود باز هم مثل همیشه خاطرات شمال میاد جلوی چشمام انگار همین دیروز بود .لعنتی چته ؟؟؟لعنتی ؟؟؟قلب بی صحاب چرا هی بیتابی میکنی ،آخه چرا مگه آرام چند سالش بود؟
خدا حقش نبود به خودت قسم حقش نبود ،عصبانی از جام بلند شدم وچی روی میز گذاشته بود رو محکم به زمین کوبیدم ،جلو آینه می ایستم به خودم نگاه می کنم ،پوزخندی میزنم هان چیه ؟طلب کاری خدارو مقصر مرگ آرام میدونی ،بدبخت ارام بخاطر بی عرضه گی خودت پر پر شد ،دستامو مشت کردم و زدم داخل آینه ،نگاهی به تیکه های آینه انداختم ،چیه ؟؟؟چیه ارسلان میخوای چیو ثابت کنی ،که بی گناهی،که مسئول مرگ ارام تو نبودی ،سوزشی کف دستم احساس کردم ،نگاه به زخم عمش کف دستم کردم ،برام مهم نیست دستم داغونه
در با شدت باز شد بقیه هراسون وارد اتاق شدند ،همه وحشت زده نگاهم می کردند تا این که. نگاهشون به سوی آینه و دستم کشیده شد،مادرم جیغ کشید و اومد سمتم :خدا مرگم بده مادر این چه بلایی سر خودت آوردی ؟آخه بچه تو چه مرگت شده ،نه غذا میخوری نه باکسی حرف میزنی ؟
خواب درست و حسابی هم که نداری !دائم ناله میکنی و فریاد میزنی ؟آخه مادرت قربونت بشه چت شد ،روز به روز داری لاغرتر میشی ،بگو عزیزم ،بگو فدات بشوم ،دردتو به مادرت بگو
پشتمو بهش کردم و اروم زیر لب گفتم :این قلب بی صحابم اهههههههـــ......
دوون دوون از در خانه زدن بیرون به لحظه یاد ارام افتادم باز اگر الان بود میگفت :باز این غول بیابونی رم کرد سوار ماشین می شم و با شدت زیادی پام رو کامل گذاشتم رو پدال گاز تا میتونستم فشارش دادم و دستمو گذاشتم رو بوق ،میرم میرم پرتگاه جای همیشگیم ....
ماشین رو با یه تیک آف نگه داشتم ،آرام ،آرام رفتم سمت پرتگاه ،زندگیه من همشه خلاصه شده توی درد و رنج تا الان هم دووم آوردم لب پرتگاه ایستادمو از ته دل فریاد زدم ،اینقدر فریاد زدم که سوزش خیلی بدی در ناحیه گلوم احساس کردم و به لب پرتگاه نزدیک تر شدم ...................
به سرعت برگشتم به سمت ماشینم ،گوشیم زنگ میخورد ولی قعطش کردم و برا مادرم نشونم نگاران نباش من میرم جایی زود برمیگردم بعد ارسال پیام گوشیمو خاموش کردم ،من میدونم که ارام زندست من ...ادامه پارت ۳۴*
از تهران زدم بیرون سرعت زیاد بود ولی حالیم نیست ، نمیدونستم کجا میخوام برم تابلو شمال رو که دیدم ماشینو روندم سمت شمال جایی که چقدر حرس دادم آرام رو لعنتی ؟همه جا جلو چشممی ،
یادش هی تو ذهنم ناخداگاه شکل میگرفت ، وقتی که برای اولین بار الوچه خودم اونم با دست آرام ،یاد شیطنت هاش که میوفتم ،آتیش میگیره قلبم که چرا رفت ؟ 😠 😠 😠 😠 😠 😠
خداااااااااااا با مشت زدم رو فرمون ،با تمام اعصبانیت دنده رو عوض کردم ....
رسیدم شمال رفتم ویلا ماشینو پارک کردم ،در باز کردم رفتم داخل نمیخوام سرایدار رو بیدار کنم ،
در ویلا رو باز کردم خواستم برم داخل که سریع احساس کردم یکی پشت سرم با حرکت رزمیم سریع برگشتم دستشو تو یه لحظه خواستم بپیچونم که فهمید و نذاشت با پا زدم داخل قفسیه سینش افتاد زمین نگاه صورتش کردم اع این که متین
سریع رفتم سمتش زانو زدم کنارش گفتم متین خوبی ؟!
متین :داداش پذیرایی از مهمون این جوریه خجالت بکشه ننه جان
نمی دونستم بخندم یا از دیتش حرسی بشم اوففغففف اخممو بیشتر کردم بلند شد همو بغل کردیم ،گفتم متین تو اینجا چیکار میکنی ؟
دستشو گذاشت رو دماغش و اشاره کردم سکوت کنم ،فهمیدم باز یه مأموریت بهش دادن بعد بلند خندید گفت داداش دوست دخملات هم میوردی یه حالی میکردیم امشب ،گفتم :دادا من و تو که عادت نداریم از یه نفر دوبار استفاده کنیم بریم داخل خونه زنگ میزنم دوستم از اون دختر شمالیا پایش بیاره
رفتیم داخل که یه نفس عمیق کشید گفت دادا قربونت برم هوفففففف یعنی گفتم الان که مأموریت کلان خراب بشه
ارسلان :متین باز چه پرونده ای دادنت ؟
متین : اههههههــــــ...... تو نباید امشب میومدی ویلا ،اصلا تو نباید بدونی ،چیزی نیست یه پرونده عالی
ارسلان :داداش هالو نیستم ،باشع با خودته نگو
خواست حرف بزنه دستمو گرفت جلو ببینیم یعنی صدات نشنوم ،رفتم اتاق بالا داخل اتاقی که آرام برا مسافرت اومده بودیم اونجا میخوابید ،پام بی اختیار رفت سمت کمد لباسی دستم بی اختیار در کمد
(از زبان ارسلان)
ارسلان :
نه نه نه !!! از خواب پاشدم عرق از سر و صورتم می ریخت ،الان دو هفته است که از مرگ آرام میگذره ولی باورش برام خیلی سخته هنوز صدا خنده های شیرینش توی گوشمه ،کی میتونه باور کنه اون دختر شر و شیطونی که از دیوار است هم بالا می رفت الان دیگه نیستش . وای بر تو ارسلان وای بر تو که نتونستی ازش مراقبت کنی. آگر من لعنتی بیهوش نمیشدم الان اوضا خونه این جوری نبود باز هم مثل همیشه خاطرات شمال میاد جلوی چشمام انگار همین دیروز بود .لعنتی چته ؟؟؟لعنتی ؟؟؟قلب بی صحاب چرا هی بیتابی میکنی ،آخه چرا مگه آرام چند سالش بود؟
خدا حقش نبود به خودت قسم حقش نبود ،عصبانی از جام بلند شدم وچی روی میز گذاشته بود رو محکم به زمین کوبیدم ،جلو آینه می ایستم به خودم نگاه می کنم ،پوزخندی میزنم هان چیه ؟طلب کاری خدارو مقصر مرگ آرام میدونی ،بدبخت ارام بخاطر بی عرضه گی خودت پر پر شد ،دستامو مشت کردم و زدم داخل آینه ،نگاهی به تیکه های آینه انداختم ،چیه ؟؟؟چیه ارسلان میخوای چیو ثابت کنی ،که بی گناهی،که مسئول مرگ ارام تو نبودی ،سوزشی کف دستم احساس کردم ،نگاه به زخم عمش کف دستم کردم ،برام مهم نیست دستم داغونه
در با شدت باز شد بقیه هراسون وارد اتاق شدند ،همه وحشت زده نگاهم می کردند تا این که. نگاهشون به سوی آینه و دستم کشیده شد،مادرم جیغ کشید و اومد سمتم :خدا مرگم بده مادر این چه بلایی سر خودت آوردی ؟آخه بچه تو چه مرگت شده ،نه غذا میخوری نه باکسی حرف میزنی ؟
خواب درست و حسابی هم که نداری !دائم ناله میکنی و فریاد میزنی ؟آخه مادرت قربونت بشه چت شد ،روز به روز داری لاغرتر میشی ،بگو عزیزم ،بگو فدات بشوم ،دردتو به مادرت بگو
پشتمو بهش کردم و اروم زیر لب گفتم :این قلب بی صحابم اهههههههـــ......
دوون دوون از در خانه زدن بیرون به لحظه یاد ارام افتادم باز اگر الان بود میگفت :باز این غول بیابونی رم کرد سوار ماشین می شم و با شدت زیادی پام رو کامل گذاشتم رو پدال گاز تا میتونستم فشارش دادم و دستمو گذاشتم رو بوق ،میرم میرم پرتگاه جای همیشگیم ....
ماشین رو با یه تیک آف نگه داشتم ،آرام ،آرام رفتم سمت پرتگاه ،زندگیه من همشه خلاصه شده توی درد و رنج تا الان هم دووم آوردم لب پرتگاه ایستادمو از ته دل فریاد زدم ،اینقدر فریاد زدم که سوزش خیلی بدی در ناحیه گلوم احساس کردم و به لب پرتگاه نزدیک تر شدم ...................
به سرعت برگشتم به سمت ماشینم ،گوشیم زنگ میخورد ولی قعطش کردم و برا مادرم نشونم نگاران نباش من میرم جایی زود برمیگردم بعد ارسال پیام گوشیمو خاموش کردم ،من میدونم که ارام زندست من ...ادامه پارت ۳۴*
از تهران زدم بیرون سرعت زیاد بود ولی حالیم نیست ، نمیدونستم کجا میخوام برم تابلو شمال رو که دیدم ماشینو روندم سمت شمال جایی که چقدر حرس دادم آرام رو لعنتی ؟همه جا جلو چشممی ،
یادش هی تو ذهنم ناخداگاه شکل میگرفت ، وقتی که برای اولین بار الوچه خودم اونم با دست آرام ،یاد شیطنت هاش که میوفتم ،آتیش میگیره قلبم که چرا رفت ؟ 😠 😠 😠 😠 😠 😠
خداااااااااااا با مشت زدم رو فرمون ،با تمام اعصبانیت دنده رو عوض کردم ....
رسیدم شمال رفتم ویلا ماشینو پارک کردم ،در باز کردم رفتم داخل نمیخوام سرایدار رو بیدار کنم ،
در ویلا رو باز کردم خواستم برم داخل که سریع احساس کردم یکی پشت سرم با حرکت رزمیم سریع برگشتم دستشو تو یه لحظه خواستم بپیچونم که فهمید و نذاشت با پا زدم داخل قفسیه سینش افتاد زمین نگاه صورتش کردم اع این که متین
سریع رفتم سمتش زانو زدم کنارش گفتم متین خوبی ؟!
متین :داداش پذیرایی از مهمون این جوریه خجالت بکشه ننه جان
نمی دونستم بخندم یا از دیتش حرسی بشم اوففغففف اخممو بیشتر کردم بلند شد همو بغل کردیم ،گفتم متین تو اینجا چیکار میکنی ؟
دستشو گذاشت رو دماغش و اشاره کردم سکوت کنم ،فهمیدم باز یه مأموریت بهش دادن بعد بلند خندید گفت داداش دوست دخملات هم میوردی یه حالی میکردیم امشب ،گفتم :دادا من و تو که عادت نداریم از یه نفر دوبار استفاده کنیم بریم داخل خونه زنگ میزنم دوستم از اون دختر شمالیا پایش بیاره
رفتیم داخل که یه نفس عمیق کشید گفت دادا قربونت برم هوفففففف یعنی گفتم الان که مأموریت کلان خراب بشه
ارسلان :متین باز چه پرونده ای دادنت ؟
متین : اههههههــــــ...... تو نباید امشب میومدی ویلا ،اصلا تو نباید بدونی ،چیزی نیست یه پرونده عالی
ارسلان :داداش هالو نیستم ،باشع با خودته نگو
خواست حرف بزنه دستمو گرفت جلو ببینیم یعنی صدات نشنوم ،رفتم اتاق بالا داخل اتاقی که آرام برا مسافرت اومده بودیم اونجا میخوابید ،پام بی اختیار رفت سمت کمد لباسی دستم بی اختیار در کمد
۴۶.۰k
۲۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.