پارت ۳۷رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
پارت ۳۷رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
که دیدم ارسلان با اخم دوید سمتم ،از چشماش خون
میچکید ،کشید منو تو بغلش و سفت فشارم داد،
استخون هام درد گرفت ولی ول کنم نبود دستش آورد بالا و گذاشت رو سرم و موهامو نوازش کرد ، بعد از چند دقیقه از بغلش به شدت کشیدم بیرون و سرم داد کشید ..
ارسلان :چرااااااااا..... چرا این کارو کردی ... دِ لعنتی چرا این بلا رو سر خودت آوردی ...
سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم فقط اشک میریختم ،
آیدین : هی اینجا چخبر ؟؟؟؟کی به تو اجازه داد بیای داخل عمارت من و سوگولیه منو داخل بغلت بگیری ...
محافظ هااااااااا رحمانننننننن ؟؟
بعد چند دقیقه رحمان سرآسیمه اومد
رحمان :بله آقا
آیدین :اینو یه گوش مالی حسابی بده ، بعد هم بندازینش بیرون
من :نه نه ارس...ل...ان 😭 😭 😭 منو با خودت ببر ...
صدای آژیر پلیس میومد ،
آیدین اومد طرفم دستشو اورد جلو که شوونمو بگیر که ارسلان داد زد :دستت بهش بخور بند بند انگشتت رو خورد میکنم ،
آیدن :مال خودمه ،پس چیزی که مال خودمه هر کای بخوام میکنم
ارسلان خواست حمله کنه سمت آیدین که رحمان تفنگش رو در آورد
داد زدم ارسلان جلو نیااااا😵
آیدین : این کیه که این جوری داری براش گریه میکنی هاااان ؟
عماد بچه ها رو جمع کن،این با خودتون بیارین سریع باید از این عمارت بریم زود ....
شونمو گرفت گفت راه بیوفت ،
ارسلان :دست کثیفت رو بردار از رو شونش
آیدین : هه ..... ببرینشون اسماء سریع سوار ون بشین برین
سوار ون شدیدم ،یه چشم بند رو چشمم بست و سوزشی رو شونم حس کردم و چشمام سنگین شد و خوابم برد.......
چند ساعت بعد ....
تمام بدنم کوفته شده ، چشمامو باز کردم ، سرم تیر میکشید ،چشمم رو باز کردم که نور لامپ چشممو زد نشستم تو جام و نگاهی به دور و ورم کردم ،داخل یه اتاق بودم که از در و دیوارش کثیفی میبارید ،پامو از رو تخت آهنیه خواستم بزارم پایین که دیدم اسماء کنار تختم خوابید ، تکونی خورد و بیدار شد ،تا دید من بیدارم بلند شد و یه ساک از زیر تخت در اورد و لباس داد دستم گفت عوض کن اینارو ،رومو ازش گرفتمو پشتمو کردم بهش
اسماء: خودت خواستی آقا رو صدا کنم ،خودت خوب میدونی الان اعصاب ندارع اگر بیاد خودش لباست در میارع پس سریع باش
اشکی که رو گونم غلتید و اومد پایین رو با دستم پاک کردم و لباس هارو نگاهی کردم یه پیراهن آستین بلند قرمزبا یه شلوار چسبون مشکی ،رو به اسماء گفتم برو بیرون تا عوض کنم ، نفسشو با حرس بیرون فرستاد و رفت بیرون ..
سریع لباس هارو عوض کردم ،رو تخت نشستم ،
اسماء :اومد داخل گفت زود باش با من بیا
دونبالش رفتم اتاق زیر زمین بود اومدیم بالا و یه مسیر که پر از درخت بود رو طی کردیم رسیدیم به یه ویلا ،در رو باز کرد اشاره کرد برم داخل رفتم داخل اشارع کرد باز برم سمت راست خونه
گفتم :زبون که داری حرف بزن برا من پانتومیم بازی میکنه 😕
رفتم سمتی که گفت که دیدم ارسلان رو یه مبل تکیه داد و با غرور دارع نگام میکنه
آیدین : بیا بشین 😠
رفتم رو به روش نشستم ،
آیدین :بیا اینجا ،به کنار خودش اشارع کرد ،
نرفتم ،یه چند دقیقه گذاشت فهمید قصد ندارم برم پیشش بشینم چنان دادی زد که محافظ هاش که گوشه های اتاق ایستاده بودن یه تکون خفیفی خوردن بی خیال نگاهش کردم که داد زد :گفتم بیا اینجاااااا.....
آروم بلند شدم رفتم نشستم لبه ترین قسمت مبل
آیدین :به سوال هام جواب بده یکی یکی ازت میپرسم ، اون پسر که صداش کردی و پریدی بغلش چیکارست ،از کجا میشناسیش ؟؟؟؟
(با حرس خاصی ادا میکرد این حرف هارو )
من : چرا باید به سوالاتت جواب بدم ،اصلا به تو ربطی ندارع
آیدین :نزار کاری که دلم نمیخواد رو کنم ،جواب سوال هامو بده فهمیــــدیـــیییییییی.....
سکوت کردم ...
آیدین : حرف نمیزنی 😠 ، اون پسر رو از کجا میشناسی که اون جور با آغوش باز پریدی بغلش هااااان ،انوقت من دوماه پیشمی دست میخوام بزنم به موهات خودت رو میکشی کناررررر هان
بلند شد و هر چی رو میز بود رو پرت کرد رو زمین
گفتم :ارسلان رو کجا بردی
آیدین :بد باهات تا میکنم ،لعنتی
،داد زد :اون پسر رو برین بیارین
رو کرد سمتم و گفت حالیت میکنم ...
یه ده دقیقه بعد ارسلان رو آوردن تا کنار شققش خونیه و کنار لبش بدو خودمو بهش رسوندم و دستمو تا نزدیکی گونش بردم و باز دستمو کشیدم کنار خدای من ،هق هق نمیذاشت حرف بزنم
ا...ر...سل..ان 😭 😭 😭 😭
صورتت ....ا..ی...ن😭 😭 😭
نتونستم جلو خودمو بگیرم دستمو انداختم دور گردنش و شروع کردم گ
که دیدم ارسلان با اخم دوید سمتم ،از چشماش خون
میچکید ،کشید منو تو بغلش و سفت فشارم داد،
استخون هام درد گرفت ولی ول کنم نبود دستش آورد بالا و گذاشت رو سرم و موهامو نوازش کرد ، بعد از چند دقیقه از بغلش به شدت کشیدم بیرون و سرم داد کشید ..
ارسلان :چرااااااااا..... چرا این کارو کردی ... دِ لعنتی چرا این بلا رو سر خودت آوردی ...
سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم فقط اشک میریختم ،
آیدین : هی اینجا چخبر ؟؟؟؟کی به تو اجازه داد بیای داخل عمارت من و سوگولیه منو داخل بغلت بگیری ...
محافظ هااااااااا رحمانننننننن ؟؟
بعد چند دقیقه رحمان سرآسیمه اومد
رحمان :بله آقا
آیدین :اینو یه گوش مالی حسابی بده ، بعد هم بندازینش بیرون
من :نه نه ارس...ل...ان 😭 😭 😭 منو با خودت ببر ...
صدای آژیر پلیس میومد ،
آیدین اومد طرفم دستشو اورد جلو که شوونمو بگیر که ارسلان داد زد :دستت بهش بخور بند بند انگشتت رو خورد میکنم ،
آیدن :مال خودمه ،پس چیزی که مال خودمه هر کای بخوام میکنم
ارسلان خواست حمله کنه سمت آیدین که رحمان تفنگش رو در آورد
داد زدم ارسلان جلو نیااااا😵
آیدین : این کیه که این جوری داری براش گریه میکنی هاااان ؟
عماد بچه ها رو جمع کن،این با خودتون بیارین سریع باید از این عمارت بریم زود ....
شونمو گرفت گفت راه بیوفت ،
ارسلان :دست کثیفت رو بردار از رو شونش
آیدین : هه ..... ببرینشون اسماء سریع سوار ون بشین برین
سوار ون شدیدم ،یه چشم بند رو چشمم بست و سوزشی رو شونم حس کردم و چشمام سنگین شد و خوابم برد.......
چند ساعت بعد ....
تمام بدنم کوفته شده ، چشمامو باز کردم ، سرم تیر میکشید ،چشمم رو باز کردم که نور لامپ چشممو زد نشستم تو جام و نگاهی به دور و ورم کردم ،داخل یه اتاق بودم که از در و دیوارش کثیفی میبارید ،پامو از رو تخت آهنیه خواستم بزارم پایین که دیدم اسماء کنار تختم خوابید ، تکونی خورد و بیدار شد ،تا دید من بیدارم بلند شد و یه ساک از زیر تخت در اورد و لباس داد دستم گفت عوض کن اینارو ،رومو ازش گرفتمو پشتمو کردم بهش
اسماء: خودت خواستی آقا رو صدا کنم ،خودت خوب میدونی الان اعصاب ندارع اگر بیاد خودش لباست در میارع پس سریع باش
اشکی که رو گونم غلتید و اومد پایین رو با دستم پاک کردم و لباس هارو نگاهی کردم یه پیراهن آستین بلند قرمزبا یه شلوار چسبون مشکی ،رو به اسماء گفتم برو بیرون تا عوض کنم ، نفسشو با حرس بیرون فرستاد و رفت بیرون ..
سریع لباس هارو عوض کردم ،رو تخت نشستم ،
اسماء :اومد داخل گفت زود باش با من بیا
دونبالش رفتم اتاق زیر زمین بود اومدیم بالا و یه مسیر که پر از درخت بود رو طی کردیم رسیدیم به یه ویلا ،در رو باز کرد اشاره کرد برم داخل رفتم داخل اشارع کرد باز برم سمت راست خونه
گفتم :زبون که داری حرف بزن برا من پانتومیم بازی میکنه 😕
رفتم سمتی که گفت که دیدم ارسلان رو یه مبل تکیه داد و با غرور دارع نگام میکنه
آیدین : بیا بشین 😠
رفتم رو به روش نشستم ،
آیدین :بیا اینجا ،به کنار خودش اشارع کرد ،
نرفتم ،یه چند دقیقه گذاشت فهمید قصد ندارم برم پیشش بشینم چنان دادی زد که محافظ هاش که گوشه های اتاق ایستاده بودن یه تکون خفیفی خوردن بی خیال نگاهش کردم که داد زد :گفتم بیا اینجاااااا.....
آروم بلند شدم رفتم نشستم لبه ترین قسمت مبل
آیدین :به سوال هام جواب بده یکی یکی ازت میپرسم ، اون پسر که صداش کردی و پریدی بغلش چیکارست ،از کجا میشناسیش ؟؟؟؟
(با حرس خاصی ادا میکرد این حرف هارو )
من : چرا باید به سوالاتت جواب بدم ،اصلا به تو ربطی ندارع
آیدین :نزار کاری که دلم نمیخواد رو کنم ،جواب سوال هامو بده فهمیــــدیـــیییییییی.....
سکوت کردم ...
آیدین : حرف نمیزنی 😠 ، اون پسر رو از کجا میشناسی که اون جور با آغوش باز پریدی بغلش هااااان ،انوقت من دوماه پیشمی دست میخوام بزنم به موهات خودت رو میکشی کناررررر هان
بلند شد و هر چی رو میز بود رو پرت کرد رو زمین
گفتم :ارسلان رو کجا بردی
آیدین :بد باهات تا میکنم ،لعنتی
،داد زد :اون پسر رو برین بیارین
رو کرد سمتم و گفت حالیت میکنم ...
یه ده دقیقه بعد ارسلان رو آوردن تا کنار شققش خونیه و کنار لبش بدو خودمو بهش رسوندم و دستمو تا نزدیکی گونش بردم و باز دستمو کشیدم کنار خدای من ،هق هق نمیذاشت حرف بزنم
ا...ر...سل..ان 😭 😭 😭 😭
صورتت ....ا..ی...ن😭 😭 😭
نتونستم جلو خودمو بگیرم دستمو انداختم دور گردنش و شروع کردم گ
۲۹.۵k
۲۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.