*گل یخ*
*گل یخ*
*فرشته*
با ورودمون زود رفتم پیش مادر بزرگ ویه دل سیر بوسیدمش تو بغلش آروم می شدم
- خیلی دلم براتون تنگ شده بود کاش بیاین خونه ما .
- به زودی میام
چقدر ذوق کردم بعدم خودمو انداختم تو بغل مامان چند دقیقه تو بغلش نگه ام داشته بود وقربون صدقه ام می رفت تنمو بو می کرد موهام نوازش کرد
- سلام زن عمو .
برگشتم وبه محمد نگاه کردم بهم لبخند زد ودستشو دور کمرم انداخت همه نگاهمون می کردن منو برد رو میز کنار مادر بزرگ وخودشم کنارم نشست مادر بزرگ با دقت نگاش می کرد گفت :نمیری یه کمک به بابات اینا کنی محمد .
- محمد دستشو که زیر چونش بود آورد پایین وگفت : نچ
مادر بزرگ خندید وگفت : تو نمی خوای بزرگ بشی
- نچ
من یواشکی می خندیدم دستمو از زیر میز گرفت گذاشت رو پاش نگاش کردم نگام کرد ولبخند زد چی شده بودانقدر مهربون شده بود منم لبخند زدم نشسته بودیم وداشتیم به حرفای مادر بزرگ گوش می دادیم
- محمد بیا اینجا
زن عمو اومد صداش کرد محمد نا راضی رفت
- شنیدم محمد اذیتت می کنه انگار بر عکسشو می بینم .
- محمد مهربونه فقط یکم زود جوشه
- مطمئنم تو می تونی اونو رام کنی دختر گلم
- خدا کنه
محیا اومد دستمو گرفت برد وسط برقصم تو عمرم نرقصیده بودم فقط بشکن می زدم
- خوش می گذره
ترسیدم نگاش کردم اخم کرده بود تا خواستم حرف بزنم دستامو گرفت وکشوندم طرف خودش تقریبا تو بغلش بودم متعجب نگاش می کردم
- پیشت ....
سرمو پایین انداختم و گفتم : مگه من گربه ام
- اهوووم چشات
- محیا اومد منوآ....
- می دونم حواسم بود مهم نیست
یکم دیگه رقصیدیم محمد با محیا رقصید این کارش انگار برای همه اجیب بود مسعود با لبخند نگاشون می کرد واشاره می کرد ازشون عکس بگیرن بعدم محمد دست محیا رو گذاشت تو دست مسعود واومد کنارم ودستمو گرفت با لبخند نگاش می کردم چشمکی زد وگفت : چیه
- می دونی خنده خیلی بهت میاد
لبخند زد وگفت : نمی دونم این خنده ها از کجا میاد
رفتیم نشستیم محمد مشغول پوست گرفتن میوه شد بعدم ظرف میوه رو گذاشت جلو منو مادر بزرگ
- دستت درد نکنه پسرم
- نوش جان
- سلام به آقا محمد گل
یه پسر بود از بس کت شلوارش تنگ بود خجالت کشیدم نگاش کردم
- سلام علیرضا کی اومدی ؟
- دیشب .سلام مادر جان ...این خانم زیبا کی هستن
محمد اخم کرد گفت : خانمم
- خوشبختم
- ممنون
سرمو راست نمی کردم پسره یکم دیگه حرف زد ورفت محمد عصبی گفت : پسره ای تازه به دوران رسیده ببین چیکار می کنه
مادر بزرگ خندید وگفت : جوش نزن پسرم امشب خوش باش
محمد زیر لب گفت : اگه بزارن
نگاش کردم لبخند زد
- داداش عروس نشستی
شوهر مژده اومد محمدرو برد پیش خودشون حوصلم داشت سر می رفت وقت شام شد رفتم برای خودم ومادر بزرگ شام کشیدم اوردم خبری از محمد نبودنمی دونم کجا بود؟!
*فرشته*
با ورودمون زود رفتم پیش مادر بزرگ ویه دل سیر بوسیدمش تو بغلش آروم می شدم
- خیلی دلم براتون تنگ شده بود کاش بیاین خونه ما .
- به زودی میام
چقدر ذوق کردم بعدم خودمو انداختم تو بغل مامان چند دقیقه تو بغلش نگه ام داشته بود وقربون صدقه ام می رفت تنمو بو می کرد موهام نوازش کرد
- سلام زن عمو .
برگشتم وبه محمد نگاه کردم بهم لبخند زد ودستشو دور کمرم انداخت همه نگاهمون می کردن منو برد رو میز کنار مادر بزرگ وخودشم کنارم نشست مادر بزرگ با دقت نگاش می کرد گفت :نمیری یه کمک به بابات اینا کنی محمد .
- محمد دستشو که زیر چونش بود آورد پایین وگفت : نچ
مادر بزرگ خندید وگفت : تو نمی خوای بزرگ بشی
- نچ
من یواشکی می خندیدم دستمو از زیر میز گرفت گذاشت رو پاش نگاش کردم نگام کرد ولبخند زد چی شده بودانقدر مهربون شده بود منم لبخند زدم نشسته بودیم وداشتیم به حرفای مادر بزرگ گوش می دادیم
- محمد بیا اینجا
زن عمو اومد صداش کرد محمد نا راضی رفت
- شنیدم محمد اذیتت می کنه انگار بر عکسشو می بینم .
- محمد مهربونه فقط یکم زود جوشه
- مطمئنم تو می تونی اونو رام کنی دختر گلم
- خدا کنه
محیا اومد دستمو گرفت برد وسط برقصم تو عمرم نرقصیده بودم فقط بشکن می زدم
- خوش می گذره
ترسیدم نگاش کردم اخم کرده بود تا خواستم حرف بزنم دستامو گرفت وکشوندم طرف خودش تقریبا تو بغلش بودم متعجب نگاش می کردم
- پیشت ....
سرمو پایین انداختم و گفتم : مگه من گربه ام
- اهوووم چشات
- محیا اومد منوآ....
- می دونم حواسم بود مهم نیست
یکم دیگه رقصیدیم محمد با محیا رقصید این کارش انگار برای همه اجیب بود مسعود با لبخند نگاشون می کرد واشاره می کرد ازشون عکس بگیرن بعدم محمد دست محیا رو گذاشت تو دست مسعود واومد کنارم ودستمو گرفت با لبخند نگاش می کردم چشمکی زد وگفت : چیه
- می دونی خنده خیلی بهت میاد
لبخند زد وگفت : نمی دونم این خنده ها از کجا میاد
رفتیم نشستیم محمد مشغول پوست گرفتن میوه شد بعدم ظرف میوه رو گذاشت جلو منو مادر بزرگ
- دستت درد نکنه پسرم
- نوش جان
- سلام به آقا محمد گل
یه پسر بود از بس کت شلوارش تنگ بود خجالت کشیدم نگاش کردم
- سلام علیرضا کی اومدی ؟
- دیشب .سلام مادر جان ...این خانم زیبا کی هستن
محمد اخم کرد گفت : خانمم
- خوشبختم
- ممنون
سرمو راست نمی کردم پسره یکم دیگه حرف زد ورفت محمد عصبی گفت : پسره ای تازه به دوران رسیده ببین چیکار می کنه
مادر بزرگ خندید وگفت : جوش نزن پسرم امشب خوش باش
محمد زیر لب گفت : اگه بزارن
نگاش کردم لبخند زد
- داداش عروس نشستی
شوهر مژده اومد محمدرو برد پیش خودشون حوصلم داشت سر می رفت وقت شام شد رفتم برای خودم ومادر بزرگ شام کشیدم اوردم خبری از محمد نبودنمی دونم کجا بود؟!
۲۱.۶k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.