*گل یخ*
*گل یخ*
*محمد*
- محمد منتظر چی هستی مامان چرا زودتر عقد نمی کنید
- از فرشته برای بار آخر بپرسید
- چرا خودت نمیگی؟!
- شما بگید
- من نمیگم
- مامان خوب مهربونم برو دیگه
چشم غره ای بهم رفت خندیدم بلند شد رفت امشب تولد ماهک بود باید می بردمش بیرون تا خونه روآماده کنن منتظر ماهک بودم وسرم تو گوشی بود
- محمد
سرمو بلند کردم نگاش کردم وگفتم: جانم .
سرشو پایین انداخت وگفت: چرا شک داری جوابم مثبت
- می دونی به چی فکر می کنم
- چی .
- تو بخاطر ماهک اومدی طرف من .
ناراحت روشو برگردوند وگفت: یه زن وقتی یکی رو دوست داره اونم بابای بچشومی تونه خیلی چیزا رو عوض کنه واز اولم عاشقتر بشه
- همینو می خواستم بشنوه ام
حرصی نگام کردلبخند زدم ودست ماهک رو گرفتم ورفتیم بیرون بردمش شهر بازی حسابی بهش خوش می گذشت وهی منو می بوسید
- عمو بریم بستنی بخوریم
- به یه شرط
نگام کرد محکم بوسیدمش وگفتم : دیگه نگی عمو
- پس چی بگم
- اوووممممم دوست داری بابات بشم
چشاش برق زد وگفت : اره ....ولی من که بابا دارم
- اونوقت بابات کیه؟
- مادرم میگه یه روز بابات میاد
- خوب منظورمادرت من بودم
- واقعا
- اره می تونی ازش بپرسی
- تو بهترین بابای دنیای
از گردنم آویزون شد خندیدم وگفتم : حالا دختر قشنگم بابا رو ببوسه
صورتمو می بوسید ومن می خندیدم بعدم باهم بستنی قیفی خوردیم زنگ زدم خونه فرشته گوشی رو برداشت
- ما بیایم دیگه
- اره
- ماهک که لباسشو نپوشیده
- اتاق پذیرای رو تزئین کردیم نمی فهمه
- اها ما اومدیم
- مواظب خودتون باشید
- هستیم عزیزم
ربع ساعت بعد برگشتیم خونه ماهک باهام اومد بالا داشتیم می خندیدیم با دیدن مامانم که چشاش اشکی بود قلبم از جا کنده شد
- چی شده مامان ؟
- چرا نگفتی ماهک دخترته حالا باید بفهمیم
- فرشته گفته
- اره
- خوب حالا فهمیدید چرا گریه می کنید از ترس سکته کردم
- این همه عذاب کشیدین چیزکمی که نیست
- مهم الانه مامان مهربونم دیر شد الان مهمونا میان ما اماده میشیم بعد حرف می زنیم
مامانم نشست وماهک رو بغل کرد وقربون صدقه اش می رفت با لبخند نگاشون کردم تا وقتی مامان از بوسیدن سیر شد گفت :فداتون بشم می گفتم این چشمها چشمهای محمدمنه
- دیگه گریه نکنید برید شما هم آماده بشید
*محمد*
- محمد منتظر چی هستی مامان چرا زودتر عقد نمی کنید
- از فرشته برای بار آخر بپرسید
- چرا خودت نمیگی؟!
- شما بگید
- من نمیگم
- مامان خوب مهربونم برو دیگه
چشم غره ای بهم رفت خندیدم بلند شد رفت امشب تولد ماهک بود باید می بردمش بیرون تا خونه روآماده کنن منتظر ماهک بودم وسرم تو گوشی بود
- محمد
سرمو بلند کردم نگاش کردم وگفتم: جانم .
سرشو پایین انداخت وگفت: چرا شک داری جوابم مثبت
- می دونی به چی فکر می کنم
- چی .
- تو بخاطر ماهک اومدی طرف من .
ناراحت روشو برگردوند وگفت: یه زن وقتی یکی رو دوست داره اونم بابای بچشومی تونه خیلی چیزا رو عوض کنه واز اولم عاشقتر بشه
- همینو می خواستم بشنوه ام
حرصی نگام کردلبخند زدم ودست ماهک رو گرفتم ورفتیم بیرون بردمش شهر بازی حسابی بهش خوش می گذشت وهی منو می بوسید
- عمو بریم بستنی بخوریم
- به یه شرط
نگام کرد محکم بوسیدمش وگفتم : دیگه نگی عمو
- پس چی بگم
- اوووممممم دوست داری بابات بشم
چشاش برق زد وگفت : اره ....ولی من که بابا دارم
- اونوقت بابات کیه؟
- مادرم میگه یه روز بابات میاد
- خوب منظورمادرت من بودم
- واقعا
- اره می تونی ازش بپرسی
- تو بهترین بابای دنیای
از گردنم آویزون شد خندیدم وگفتم : حالا دختر قشنگم بابا رو ببوسه
صورتمو می بوسید ومن می خندیدم بعدم باهم بستنی قیفی خوردیم زنگ زدم خونه فرشته گوشی رو برداشت
- ما بیایم دیگه
- اره
- ماهک که لباسشو نپوشیده
- اتاق پذیرای رو تزئین کردیم نمی فهمه
- اها ما اومدیم
- مواظب خودتون باشید
- هستیم عزیزم
ربع ساعت بعد برگشتیم خونه ماهک باهام اومد بالا داشتیم می خندیدیم با دیدن مامانم که چشاش اشکی بود قلبم از جا کنده شد
- چی شده مامان ؟
- چرا نگفتی ماهک دخترته حالا باید بفهمیم
- فرشته گفته
- اره
- خوب حالا فهمیدید چرا گریه می کنید از ترس سکته کردم
- این همه عذاب کشیدین چیزکمی که نیست
- مهم الانه مامان مهربونم دیر شد الان مهمونا میان ما اماده میشیم بعد حرف می زنیم
مامانم نشست وماهک رو بغل کرد وقربون صدقه اش می رفت با لبخند نگاشون کردم تا وقتی مامان از بوسیدن سیر شد گفت :فداتون بشم می گفتم این چشمها چشمهای محمدمنه
- دیگه گریه نکنید برید شما هم آماده بشید
۸.۸k
۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.