*سیلان*
*سیلان*
سیلان:
وبعدم گذاشتیم جا بیفته ووسایلو آماده کردم منتظر بودیم دایی بیاد نشسته بودم داشتم سالاد درست می کردم هیرسا اومد تو آشپزخونه مامان هنگامه بادیدنش لبخند زد
هیرسا: چه بوی خوبی میاد نگید خورشت کنگره دلم ضعف رفت
مامان هنگامه : درست حدس زدی
هیرسا : این وقت سال وکنگر؟!
مامان هنگامه : اره پسرم فریز کرده بودم بیام دیدنت برات بیارم خاله ات برات درست کنه
هیرسا: اها
رفت سراغ قابلمه ویکم خورشت دراورد وریخت تو یه ظرف وفوت می کرد این عادتشم کنار نزاشته بود هنوزم می رفت سر قابلمه ای غذا ها
هیرسا: اوووووممممم خیلی خوشمزه است فقط خیلی ترشه
مامان هنگامه داشت قربون صدقه اش می رفت حقم داشت بعد چند سال پسرش اومده بود کارم تموم شد بلند شدم وگفتم : مامان ظرف های سر بسته کجاست سالادوبریزم داخلش
مامان هنگامه : اونجا عزیزم
در کابینتو باز کردم ولی به ظرفه نمی رسیدم احساس کردم یکی بهم چسبیده برگشتم هیرسا بود تقریبا تو بغلش بودم تقریبا که نه قشنگ بهم چسبیده بودظرف رو در آورد وگفت : این خوبه ؟!
- نه کوچیکه
یکم خم شد صورتم تو سینش قایم شدقشنگ بهم چسبید چشام رفته بود جای ابروهام ابروهام بالای سرم دو دستمو گذاشتم رو سینه ای سنگش وهولش دادم عقب
متعجب نگام کرد
- له ام کردی گنده بک
ظرف تو دستشو نشون داد وگفت : این خوبه
مامان هنگامه کجا رفته بوداین پسرش انقدر پر رو شده بود ؟!!!
- نه خوب نیست یه بزرگتر بیار
تا خواست بیاد طرفم زیر دستش رفتم کنار
هیرسا:این خوبه
تو دلم گفتم این خوبه وزهرمار
ظرف رو ازدستش کشیدم یکم آب زدم وخشک کردم سالاد رو ریختم تو ظرف
برگشتم نبود یه نمکدون گذاشتم تو جیبم واسه نقشه ای شومم عمو اردلان اومد وبا لبخند گفت : به به می بینم که آماده نیستید
- چرا فقط باید وسایلو بزاریم تو ماشین
عمو : میرم لباسمو عوض کنم مامانت کجاست ؟!
عمو هم دیگه می دونست به مامان هنگامه میگم مامان منو مثله دخترش می دونست اصلا هیچ وقت پیش نیومده بود احساس کنم جزو این خانواده نیستم
مامان هنگامه اومد ووسایلو گفت بزارم تو ماشین عمو که یه ماشین دو کابینه ای شاسی بلند بود داشتم وسایلو می چیدم هیرسا اومد با فاصله ایستاد سرش تو گوشی بود یک دقیقه ازش جدا نمی شد این گوشیش که انگار به جونش وابسته بود
مامان هنگامه از داخل هیرسا رو صدا زد چون سرش تو گوشی بود می رفت طرف در متعجب نگاش کردم که چهار ستون در تکون خورد پقی زدم زیر خنده
هیرسا : زهرمارزردک لاغر مردنی
اداشو دراوردم وگفتم : اوووپسسسس
خم شد گوشیشو که افتاده بود برداشت ورفت داخل منتظر موندم عمو ومامان هنگامه بیان که هیرسا اومد وقابلمه ای پلو تو دستش بود
هیرسا : اینو بزارم کجا؟!
سیلان:
وبعدم گذاشتیم جا بیفته ووسایلو آماده کردم منتظر بودیم دایی بیاد نشسته بودم داشتم سالاد درست می کردم هیرسا اومد تو آشپزخونه مامان هنگامه بادیدنش لبخند زد
هیرسا: چه بوی خوبی میاد نگید خورشت کنگره دلم ضعف رفت
مامان هنگامه : درست حدس زدی
هیرسا : این وقت سال وکنگر؟!
مامان هنگامه : اره پسرم فریز کرده بودم بیام دیدنت برات بیارم خاله ات برات درست کنه
هیرسا: اها
رفت سراغ قابلمه ویکم خورشت دراورد وریخت تو یه ظرف وفوت می کرد این عادتشم کنار نزاشته بود هنوزم می رفت سر قابلمه ای غذا ها
هیرسا: اوووووممممم خیلی خوشمزه است فقط خیلی ترشه
مامان هنگامه داشت قربون صدقه اش می رفت حقم داشت بعد چند سال پسرش اومده بود کارم تموم شد بلند شدم وگفتم : مامان ظرف های سر بسته کجاست سالادوبریزم داخلش
مامان هنگامه : اونجا عزیزم
در کابینتو باز کردم ولی به ظرفه نمی رسیدم احساس کردم یکی بهم چسبیده برگشتم هیرسا بود تقریبا تو بغلش بودم تقریبا که نه قشنگ بهم چسبیده بودظرف رو در آورد وگفت : این خوبه ؟!
- نه کوچیکه
یکم خم شد صورتم تو سینش قایم شدقشنگ بهم چسبید چشام رفته بود جای ابروهام ابروهام بالای سرم دو دستمو گذاشتم رو سینه ای سنگش وهولش دادم عقب
متعجب نگام کرد
- له ام کردی گنده بک
ظرف تو دستشو نشون داد وگفت : این خوبه
مامان هنگامه کجا رفته بوداین پسرش انقدر پر رو شده بود ؟!!!
- نه خوب نیست یه بزرگتر بیار
تا خواست بیاد طرفم زیر دستش رفتم کنار
هیرسا:این خوبه
تو دلم گفتم این خوبه وزهرمار
ظرف رو ازدستش کشیدم یکم آب زدم وخشک کردم سالاد رو ریختم تو ظرف
برگشتم نبود یه نمکدون گذاشتم تو جیبم واسه نقشه ای شومم عمو اردلان اومد وبا لبخند گفت : به به می بینم که آماده نیستید
- چرا فقط باید وسایلو بزاریم تو ماشین
عمو : میرم لباسمو عوض کنم مامانت کجاست ؟!
عمو هم دیگه می دونست به مامان هنگامه میگم مامان منو مثله دخترش می دونست اصلا هیچ وقت پیش نیومده بود احساس کنم جزو این خانواده نیستم
مامان هنگامه اومد ووسایلو گفت بزارم تو ماشین عمو که یه ماشین دو کابینه ای شاسی بلند بود داشتم وسایلو می چیدم هیرسا اومد با فاصله ایستاد سرش تو گوشی بود یک دقیقه ازش جدا نمی شد این گوشیش که انگار به جونش وابسته بود
مامان هنگامه از داخل هیرسا رو صدا زد چون سرش تو گوشی بود می رفت طرف در متعجب نگاش کردم که چهار ستون در تکون خورد پقی زدم زیر خنده
هیرسا : زهرمارزردک لاغر مردنی
اداشو دراوردم وگفتم : اوووپسسسس
خم شد گوشیشو که افتاده بود برداشت ورفت داخل منتظر موندم عمو ومامان هنگامه بیان که هیرسا اومد وقابلمه ای پلو تو دستش بود
هیرسا : اینو بزارم کجا؟!
۸.۰k
۰۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.