*سیلان*
*سیلان*
سیلان:
هیرسا : اینو بزارم کجا؟!
- اینجا
قابلمه رو گذاشت وبازم گوشیشو از جیبش درآورد ومشغول شد عمو ومامان هنگامه هم اومدن درها رو قفل کردن ورفتن جلو نشستن منو هیرسا هم عقب نشستیم سرش تو گوشیش بود ولبخند به لب بود گاهی وقتها هم چیزی می نوشت
عمو : دیشب غافلگیرمون کردی
هیرسا گوشی رو گذاشت تو جیب شلوارش وگفت : خواب امامزاده رو دیدم بدجود دلم هواش رو کرد
عمو : کی میری اونجا ؟
هیرسا : فعلا وقت دارم هستم
بیرون رو تماشا می کرد انقدر ماشین تکون خورده بود جام عوض شده بود ونزدیک اون شده بودم تا خواستم فاصله بگیرم ماشین یه تکون دیگه خوردوافتادم رو هیرسا
بازومو گرفت تا خواست کمکم کنه بنشینم خودم زودتر نشستم وازش فاصله گرفتم به باغ رسیدیم به کمک مامان هنگامه رفتم ووسایلو می زاشتم پایین باز اون اومد پشت سرم که زود ازش فاصله گرفتم هندزفری تو گوشاش بود واصلا به من توجه نداشت اصلا از نزدیک شدن بهش حس خوبی نداشتم
رفتم طرف بچه ها وسط باغ یه نشیمن گاه بود برای نشستن وسایلو گذاشتم وگفتم : کمک نکنید یه وقت فلج میشید
هانی خندید وگفت : عزیزم من فلج خداییم
- اینو که شک ندارم
رفتم پیش هانیه نشسته بود رو تاب
- نوبت منه
هانیه در اومد نشستم وگفتم : هول بده هانی ....جیغغغغ
هانی : با من بودی؟
- نه با هانی خودمم
رفتار هیرسا خیلی جالب بود برام داشت با گوشیش عکس می گرفت دهنشم در حال جنبیدن بود از درخت ها میوه می چید وچون جوب اب زیاد اونجاها بود می شست ومی خورد یه خوشه انگوردستش بودورفت پیش عمو اینا نشست
هانیه : چقدر هیرسا می خوره
- دقیقا به همین فکرمی کردم فکرکنم خاله ات چیزی بهش نمیده
هر دوتامون خندیدیم برگشت نگامون کرد
هانیه : داداشی جا برای نهار بزار
هیرسا : جا دارم نگران من نباش
همه خندیدن در عین حال که رفتارش وحرف زدنش خنده دار بود ولی قیافه اش یه چیز دیگه می گفت سرد و بی تفاوت انقدر تاب خوردیم که سر گیجه گرفتیم ورفتیم پیش عمووبچه ها نشستیم
هانی : بابا اون حوض رو چرا خالی نمی کنید
عمو : قرار بود کارگر بیارم خالی کنه حالا وقت هست
هانی با شیطنت گفت : یادتونه بچه ها تو این حوض چقدر اب بازی می کردیم
اشکان : بازیشو شما می کردید حرفاشو من می شنیدم
هانی با خنده گفت : کتکشو هیرسا می خورد
هیرسا داشت باغ رو نگاه می کرد گفت : چقدر اینجا عوض شده
تنها بچه ای عمو بود که لهجه نداشت من عاشق لهجه ای اشکان وهانی بودم هانیه یکم لهجه داشت باید خیلی دقت می کردی تا می فهمیدی لهجه داره عمو بیشتر به زبان محلی حرف می زد ولی زن عمو کمتر چون اصالتن اهل تهران بود وبه قول عمو می گفت هنگامه بچه شهری بود گاهی وقت ها از خاطرتش تعریف می کرد
عمو خطاب به هیرسا گفت : خیلی عوض شده اگه لج نمی کردی و میومدی
سیلان:
هیرسا : اینو بزارم کجا؟!
- اینجا
قابلمه رو گذاشت وبازم گوشیشو از جیبش درآورد ومشغول شد عمو ومامان هنگامه هم اومدن درها رو قفل کردن ورفتن جلو نشستن منو هیرسا هم عقب نشستیم سرش تو گوشیش بود ولبخند به لب بود گاهی وقتها هم چیزی می نوشت
عمو : دیشب غافلگیرمون کردی
هیرسا گوشی رو گذاشت تو جیب شلوارش وگفت : خواب امامزاده رو دیدم بدجود دلم هواش رو کرد
عمو : کی میری اونجا ؟
هیرسا : فعلا وقت دارم هستم
بیرون رو تماشا می کرد انقدر ماشین تکون خورده بود جام عوض شده بود ونزدیک اون شده بودم تا خواستم فاصله بگیرم ماشین یه تکون دیگه خوردوافتادم رو هیرسا
بازومو گرفت تا خواست کمکم کنه بنشینم خودم زودتر نشستم وازش فاصله گرفتم به باغ رسیدیم به کمک مامان هنگامه رفتم ووسایلو می زاشتم پایین باز اون اومد پشت سرم که زود ازش فاصله گرفتم هندزفری تو گوشاش بود واصلا به من توجه نداشت اصلا از نزدیک شدن بهش حس خوبی نداشتم
رفتم طرف بچه ها وسط باغ یه نشیمن گاه بود برای نشستن وسایلو گذاشتم وگفتم : کمک نکنید یه وقت فلج میشید
هانی خندید وگفت : عزیزم من فلج خداییم
- اینو که شک ندارم
رفتم پیش هانیه نشسته بود رو تاب
- نوبت منه
هانیه در اومد نشستم وگفتم : هول بده هانی ....جیغغغغ
هانی : با من بودی؟
- نه با هانی خودمم
رفتار هیرسا خیلی جالب بود برام داشت با گوشیش عکس می گرفت دهنشم در حال جنبیدن بود از درخت ها میوه می چید وچون جوب اب زیاد اونجاها بود می شست ومی خورد یه خوشه انگوردستش بودورفت پیش عمو اینا نشست
هانیه : چقدر هیرسا می خوره
- دقیقا به همین فکرمی کردم فکرکنم خاله ات چیزی بهش نمیده
هر دوتامون خندیدیم برگشت نگامون کرد
هانیه : داداشی جا برای نهار بزار
هیرسا : جا دارم نگران من نباش
همه خندیدن در عین حال که رفتارش وحرف زدنش خنده دار بود ولی قیافه اش یه چیز دیگه می گفت سرد و بی تفاوت انقدر تاب خوردیم که سر گیجه گرفتیم ورفتیم پیش عمووبچه ها نشستیم
هانی : بابا اون حوض رو چرا خالی نمی کنید
عمو : قرار بود کارگر بیارم خالی کنه حالا وقت هست
هانی با شیطنت گفت : یادتونه بچه ها تو این حوض چقدر اب بازی می کردیم
اشکان : بازیشو شما می کردید حرفاشو من می شنیدم
هانی با خنده گفت : کتکشو هیرسا می خورد
هیرسا داشت باغ رو نگاه می کرد گفت : چقدر اینجا عوض شده
تنها بچه ای عمو بود که لهجه نداشت من عاشق لهجه ای اشکان وهانی بودم هانیه یکم لهجه داشت باید خیلی دقت می کردی تا می فهمیدی لهجه داره عمو بیشتر به زبان محلی حرف می زد ولی زن عمو کمتر چون اصالتن اهل تهران بود وبه قول عمو می گفت هنگامه بچه شهری بود گاهی وقت ها از خاطرتش تعریف می کرد
عمو خطاب به هیرسا گفت : خیلی عوض شده اگه لج نمی کردی و میومدی
۶.۶k
۰۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.