خان زاده پارت245
#خان_زاده #پارت245
حس عجیبی وجودم و فرا گرفت.
چرا با وجود تمام کارایی که باهام کرد هر بار با حرفاش باز هم عاشقش میشدم؟
بازم عمیق نفس کشید. کم کم پلکام و تکون دادم که تند خودش رو عقب کشید.
مثل آدمی که تازه بیدار شده گیج به اطراف نگاه کردم.نگاهش و ازم دزدید که گفتم
_ساعت چنده؟
گرفته جواب داد
_یازده
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
بی مقدمه و با مکث گفت
_معذرت میخوام.
نیشخند زدم
_من هنوز کارم با هلیا تموم نشده.مجبورم نگهش دارم.
بازم سکوت کردم که ادامه داد
_بعدش با هم...
این بار وسط حرفش پریدم
_دیگه حرفشم نزن!
نفسش و رها کرد. خوبه که خودشم خجالت میکشید تا اصراری بکنه.
داغ کردم و کلافه پیاده شدم.
همه جا رو تاریکی بدی گرفته بود.
لرز به جونم افتاد اما این هوا رو ترجیح میدادم به کنار اهورا بودن.
از ماشین پیاده شد و گفت
_قول میدم یه روزی جلوی خودت همه چیو بهش بگم اما زمان میخوام.
عصبی و تند به سمتش برگشتم و قبل از اینکه حرفی بزنم درد وحشتناکی و زیر دلم حس کردم و از درد خم شدم و آخم در اومد
🍁 🍁 🍁 🍁
حس عجیبی وجودم و فرا گرفت.
چرا با وجود تمام کارایی که باهام کرد هر بار با حرفاش باز هم عاشقش میشدم؟
بازم عمیق نفس کشید. کم کم پلکام و تکون دادم که تند خودش رو عقب کشید.
مثل آدمی که تازه بیدار شده گیج به اطراف نگاه کردم.نگاهش و ازم دزدید که گفتم
_ساعت چنده؟
گرفته جواب داد
_یازده
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
بی مقدمه و با مکث گفت
_معذرت میخوام.
نیشخند زدم
_من هنوز کارم با هلیا تموم نشده.مجبورم نگهش دارم.
بازم سکوت کردم که ادامه داد
_بعدش با هم...
این بار وسط حرفش پریدم
_دیگه حرفشم نزن!
نفسش و رها کرد. خوبه که خودشم خجالت میکشید تا اصراری بکنه.
داغ کردم و کلافه پیاده شدم.
همه جا رو تاریکی بدی گرفته بود.
لرز به جونم افتاد اما این هوا رو ترجیح میدادم به کنار اهورا بودن.
از ماشین پیاده شد و گفت
_قول میدم یه روزی جلوی خودت همه چیو بهش بگم اما زمان میخوام.
عصبی و تند به سمتش برگشتم و قبل از اینکه حرفی بزنم درد وحشتناکی و زیر دلم حس کردم و از درد خم شدم و آخم در اومد
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۸.۱k
۱۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.