پارت3 دلبربلا
#پارت3 #دلبربلا
گوشیه قشنگی بود رنگش رزگلد بودو یه دایره کلیدی بزرگ مشکی پشتش داشت که با رنگ مشکی روش علامت اپل کشیده بود
منو سونیا باهم گفتیم:
_قشنگه
سه تا از همون گوشی گرفتیم و از مغازه زدیم بیرون
ساعت دوازده بود
رفتیم و سه تا پیتزا گرفتیم و خوردیم
سونیا پیشنهاد داد بریم شهر بازی همگی قبول کردیم
با وجود 22 سال سن ولی کودک درونمون خیلی فعال بود
عاشق هیجان بودیم دوست داشتیم همه چیزو حتی برای یکبار هم که شده تجربه کنیم
از تاکسی پیاده شدیم دنیا حساب کرد و رفتیم سمت باجه بلیط
سونیا رفت تا بلیط بگیره
منو دنیا هم با حسرت به شهر بازی خیره شدیم
تا بالاخره سونیا اومد
همگی همزمان دستمونو سمت یه طرف گرفتیم و با هم گفتیم
_اول ترن
بعدم مثل مونگولا زدیم زیر خنده
بعدم دویدیم طرف ترن هوایی
سه تایی سوار یکیش شدیمو کمر بندامونو بستیم
منو سونیا جلو نشستیم
دنیا هم پشت سر ما
ترن راه افتاد به اندازه موهای سرمون سوار شده بودیمو ترسمون ریخته بود
ولی بازم جیغ میکشیدیم اصلا اگه جیغ نمیزدیم نمیشد
ترن ایستادو همگی با هیجان پیاده شدیم
رفتم طرف یه دستگاه عجیب غریب
یه ردیف صندلی دایره وار چیده شده بودن
آدما روش مستقر شدن
صندلیا آروم آروم بالا رفتن ولی یهو با شدت خییییییلی زیاد شروع به چرخیدن کردن و به سمت پایین پرتاب شدن
یه لحظه حس کردم مخ نفراتی که تو دستگاه نشسته بودن جا به جا شد ولی به امتحانش میارزید
برگشتم که دیدم دنیا و سونیا با لبخند به دستگاه خیره شدن گفتم
_بریم؟؟
دوتاشون باذوق دستاشونو کوبیدن به هم و گفتن
_بریم
سریع وارد شدیم و قبل ازینکه همه جاها پر بشه نشستیم
سونیا وسط من سمت راست و دنیا هم سمت چپش نشسته بود
دستگاه شروع به حرکت کردو ما هم شروع کردیم جیغ کشیدن
شهر بازی تو شب خیییلی بیشتر کیف میده
ولی ما ساعت نه شب پرواز داشتیم و باید بر میگشتیم
حسابی خوش گذروندیم
ساعت چهار بعد از ظهر بود
تصمیم گرفتیم بریم برای خونواده ها سوغاتی بگیریم
راه افتاد سمت پاساژ نزدیک به شهر بازی
چون حس و حال پیاده روی بود
منو سونیا تک فرزند بودیم
ولی دنیا یه برادر کوچک تر از خودش به اسم دایان داشت
لایک و کامنت فراموش نکنین بچه ها😍 😍
گوشیه قشنگی بود رنگش رزگلد بودو یه دایره کلیدی بزرگ مشکی پشتش داشت که با رنگ مشکی روش علامت اپل کشیده بود
منو سونیا باهم گفتیم:
_قشنگه
سه تا از همون گوشی گرفتیم و از مغازه زدیم بیرون
ساعت دوازده بود
رفتیم و سه تا پیتزا گرفتیم و خوردیم
سونیا پیشنهاد داد بریم شهر بازی همگی قبول کردیم
با وجود 22 سال سن ولی کودک درونمون خیلی فعال بود
عاشق هیجان بودیم دوست داشتیم همه چیزو حتی برای یکبار هم که شده تجربه کنیم
از تاکسی پیاده شدیم دنیا حساب کرد و رفتیم سمت باجه بلیط
سونیا رفت تا بلیط بگیره
منو دنیا هم با حسرت به شهر بازی خیره شدیم
تا بالاخره سونیا اومد
همگی همزمان دستمونو سمت یه طرف گرفتیم و با هم گفتیم
_اول ترن
بعدم مثل مونگولا زدیم زیر خنده
بعدم دویدیم طرف ترن هوایی
سه تایی سوار یکیش شدیمو کمر بندامونو بستیم
منو سونیا جلو نشستیم
دنیا هم پشت سر ما
ترن راه افتاد به اندازه موهای سرمون سوار شده بودیمو ترسمون ریخته بود
ولی بازم جیغ میکشیدیم اصلا اگه جیغ نمیزدیم نمیشد
ترن ایستادو همگی با هیجان پیاده شدیم
رفتم طرف یه دستگاه عجیب غریب
یه ردیف صندلی دایره وار چیده شده بودن
آدما روش مستقر شدن
صندلیا آروم آروم بالا رفتن ولی یهو با شدت خییییییلی زیاد شروع به چرخیدن کردن و به سمت پایین پرتاب شدن
یه لحظه حس کردم مخ نفراتی که تو دستگاه نشسته بودن جا به جا شد ولی به امتحانش میارزید
برگشتم که دیدم دنیا و سونیا با لبخند به دستگاه خیره شدن گفتم
_بریم؟؟
دوتاشون باذوق دستاشونو کوبیدن به هم و گفتن
_بریم
سریع وارد شدیم و قبل ازینکه همه جاها پر بشه نشستیم
سونیا وسط من سمت راست و دنیا هم سمت چپش نشسته بود
دستگاه شروع به حرکت کردو ما هم شروع کردیم جیغ کشیدن
شهر بازی تو شب خیییلی بیشتر کیف میده
ولی ما ساعت نه شب پرواز داشتیم و باید بر میگشتیم
حسابی خوش گذروندیم
ساعت چهار بعد از ظهر بود
تصمیم گرفتیم بریم برای خونواده ها سوغاتی بگیریم
راه افتاد سمت پاساژ نزدیک به شهر بازی
چون حس و حال پیاده روی بود
منو سونیا تک فرزند بودیم
ولی دنیا یه برادر کوچک تر از خودش به اسم دایان داشت
لایک و کامنت فراموش نکنین بچه ها😍 😍
۷۸.۵k
۱۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.