the building infogyg پارت66
#the_building_infogyg #پارت66
آچا
دفترچه رو بازکردم شروع کردم
به.خوندن بایدبفهمم ماجرا از چه قراره
بدونم چیم کیم هرموجودی هم باشم
(خاطرات مادر آچا)
بابا:پس.روتو اثر نکرد
مامان:نه که نکرد خوب.پسره اسم داری
بابا:جینمو توچی؟!
مامان:بیوریکا اسمم.بیوریکاس
بابا:فهمیدم کر که نبودم
مامان:گفتم خر فهم شی که صدایی ریکا مانع ادامه بحثمون شد
ریکا:بیوریکا بانو شماکجایین پادشاه
دنبالتون میگردن
مامان:ریکا اینجام خوب من میرم
جینمو شاهزاده دروغ گو
خندید وچیزی نگفت از دیدار یواشکی
ما چندین وقت گذشت تا اینکه یه روز
پدرم گفت میخواد اعلامیه بده به
پادشاه سراسر قلمرو که منومیخواد
عروسم کنه خیلی گرفته بودم.نمیدونم
چرا وقتی اعتراف کرد دوستم داره تازه
فهمیدم دوست داشتن نژاد حالیش
نیس اما جینمو برعکس پدروبرادرش
خیلی اخلاق خوب و آرومی داشت
شاهزاده ای که برعکس من بود برادرش نسبت به اون جدی تر بود اما مهربون
بود هیچ کدومشون مثل پدرشون
خشک و بی منطق متعصب نبودن
«آچا لبخندی زدم.پس.پدر شخص قابل
احترام ومورد ستایشی بوده حتما»
باتمام مخالفت هایی پدرش منو جینمو
ازدواج کردیم همه خوشحال بودن
هرچند به خاطر اشتباهاتم هم خودم
هم جینمو تنبیه میشدیم اما این علاقه
بینمون کم تر نمیکرد هرشب جینمو با
کشیدن زبونش رویی زخمام به خاطر
فرشته بودنم دیر خوب میشد سعی
میکرد بهترم.کنه..
(پایان خاطرات مادر آچا)
من:پس مامان وبابا هم سختیایی منو کشیدن
به چهره تو خواب چان خیره بودم
رفتم کنارش
من:هوشت پسره..چان
دیدم نخیر کپه مرگشو گذاشته حالا که
غرورم اجازه نمیده عذر خواهی کنم
الآن عذر خواهی میکنم
من:متأسفم چان حرصی که از پدربزرگ
تورو رو سر تو خالی کردم دیگه فرار
نمیکنم
دیدم چشماش بازه ترسید جیغی
اومدم بکشم که دستشوگذاشت رودهنم
چان:هیش باشه بخشیدمت
دستشو برداشت گرفت اومد سرجاش
من:هوشت رو دادم بهت ها بیابرو یره سرجات بخواب بچه پرو
چان:کمرم درد گرفت لطفا
بالشت برداشتم که عصبی دستمو
گرفت
چان:بیا برو بخواب!
رفتش رویی کاناپه
چان:آره دیگه مواظب باش خار هام.که
گیر کرده به پتو زخمیت نکنه
لبمو به دندون گرفتم یکم جا رو گشاد
تر کردم
من:،کارم درست نبود بیا بخواب
یهو دیدم کنارمه
من:چه زود اومدی اینور!
چان؛ من یک خوناشامم یادت رفته
من:اهان راست میگی شب بخیر
آچا
دفترچه رو بازکردم شروع کردم
به.خوندن بایدبفهمم ماجرا از چه قراره
بدونم چیم کیم هرموجودی هم باشم
(خاطرات مادر آچا)
بابا:پس.روتو اثر نکرد
مامان:نه که نکرد خوب.پسره اسم داری
بابا:جینمو توچی؟!
مامان:بیوریکا اسمم.بیوریکاس
بابا:فهمیدم کر که نبودم
مامان:گفتم خر فهم شی که صدایی ریکا مانع ادامه بحثمون شد
ریکا:بیوریکا بانو شماکجایین پادشاه
دنبالتون میگردن
مامان:ریکا اینجام خوب من میرم
جینمو شاهزاده دروغ گو
خندید وچیزی نگفت از دیدار یواشکی
ما چندین وقت گذشت تا اینکه یه روز
پدرم گفت میخواد اعلامیه بده به
پادشاه سراسر قلمرو که منومیخواد
عروسم کنه خیلی گرفته بودم.نمیدونم
چرا وقتی اعتراف کرد دوستم داره تازه
فهمیدم دوست داشتن نژاد حالیش
نیس اما جینمو برعکس پدروبرادرش
خیلی اخلاق خوب و آرومی داشت
شاهزاده ای که برعکس من بود برادرش نسبت به اون جدی تر بود اما مهربون
بود هیچ کدومشون مثل پدرشون
خشک و بی منطق متعصب نبودن
«آچا لبخندی زدم.پس.پدر شخص قابل
احترام ومورد ستایشی بوده حتما»
باتمام مخالفت هایی پدرش منو جینمو
ازدواج کردیم همه خوشحال بودن
هرچند به خاطر اشتباهاتم هم خودم
هم جینمو تنبیه میشدیم اما این علاقه
بینمون کم تر نمیکرد هرشب جینمو با
کشیدن زبونش رویی زخمام به خاطر
فرشته بودنم دیر خوب میشد سعی
میکرد بهترم.کنه..
(پایان خاطرات مادر آچا)
من:پس مامان وبابا هم سختیایی منو کشیدن
به چهره تو خواب چان خیره بودم
رفتم کنارش
من:هوشت پسره..چان
دیدم نخیر کپه مرگشو گذاشته حالا که
غرورم اجازه نمیده عذر خواهی کنم
الآن عذر خواهی میکنم
من:متأسفم چان حرصی که از پدربزرگ
تورو رو سر تو خالی کردم دیگه فرار
نمیکنم
دیدم چشماش بازه ترسید جیغی
اومدم بکشم که دستشوگذاشت رودهنم
چان:هیش باشه بخشیدمت
دستشو برداشت گرفت اومد سرجاش
من:هوشت رو دادم بهت ها بیابرو یره سرجات بخواب بچه پرو
چان:کمرم درد گرفت لطفا
بالشت برداشتم که عصبی دستمو
گرفت
چان:بیا برو بخواب!
رفتش رویی کاناپه
چان:آره دیگه مواظب باش خار هام.که
گیر کرده به پتو زخمیت نکنه
لبمو به دندون گرفتم یکم جا رو گشاد
تر کردم
من:،کارم درست نبود بیا بخواب
یهو دیدم کنارمه
من:چه زود اومدی اینور!
چان؛ من یک خوناشامم یادت رفته
من:اهان راست میگی شب بخیر
۴.۳k
۰۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.