عشق خونی
part ⁶
ویو اد
شب سر سفره شام نشسته بودیم که بابام شروع به حرف زدن کرد
ب.ا: خب اولین روز مدرسه چطور بود
ات: افتضاح
اد : کسل کننده
م.ا: خب ببینم پسر عمه هاتون شما رو رسوندن
اد: اوهوم به لطف بابا
ات: بابا جون میشه دیگه از اونا نخای که مارو برسونن
ب.ا:چرا
ات : چون ازشون خوشم نمیاد
م.ا: اونا از تو بزرگترن پس باهاشون خوب رفتار کن آها داخل مدرسه اونا معلم شما هستن پس حواستون به رفتارتون باشه و درساتون بخونید
اد:من که درسام همیشه خوبه مامان جون اینو به ات بگو
ات: بی شعور آدم با بزرگترش درس حرف میزنه
اد: تو فقط 37ثانیه ازم بزرگتری یعنی حتا 1 دقه هم نشده
ات: 37ثانیه هم 37ثانیه هس
اد : اوکی بابا تسلیم
ات: من بابات نیسم بابات سمت چپت نشسته
م.ا : بسه دیگه غذاتونو بخورید
ات و اد: باشه
غذامونو خوردیم بعد رفتیم تو اتاق تا بخوابیم
اد : ات من میخوام تو بقلت بخوابم
ات: من فقط عروسکمو بقل میکنم
ولی توهم بیا چیکارت کنم
اد: باشه ( خر ذوق)
ات: تو از جونگ کوک خوشت میاد
اد : خب جذابه بعضی وقتا هم کیوته
ات : ولی اون 12 سال ازت بزرگتره
اد : سن یه عدده
ات: گمشو انگار تو نبود میگفتی من کسی ازدواج میکنم که تفاوت سنمیمون کمتر از 4 سال باشه
اد : اصلا خودت چی از تهیونگ خوشت میاد
ات: ام خب خیلی هیزه
پاشدم روتخت نشستم
اد: مگه چیکار کرده
ات: تو ماشین همش به پاهام نگاه میکرد
اد: جرررررر
ات: برات نخ سوزن بیارم
اد : بی ادب
ات: باش بابا بگیر بخواب دیگه اه
خب خلاصه کپه مرگشون گذاشتن و صبح پاشدن رفتن مدرسه سر کلاسشون نشستن
خب فلش بک به 1 ماه بعد
ویو ات
صبح حاضر شدیم با اد رفتیم مدرسه توی این یک ماه ته و کوک باهامون خیلی خوب رفتار میکردن البته به غیر از ساعت درسی توی مدسه اون موقع خیلی جدی میشن اد توی این یک ماه بد جوری عاشق کوک شده فکر کنم منم یه حسایی به ته دارم اما دربارش مطمئن نیسم
خب رسیدیم مدرسه و سر کلاس نشستیم امروز زنگ اول با ته داشتیم
ول خداییی از ریاضی هیچی حالیم نمیشه
(خیلیامون حتا خودم که همیار ریاضی هسم سر کلاس دارم تو کتابم گل و پرنده میکشم 😂)
اد : ات امروز امتحان ریاضی داریم
ات : چییییی خر چرا بهم نگفتی
اد : مصلا اگه میگفتم میخوندی
ات : نه ولی حداقل تقلبی مینوشتم
اد : خب میخوای چیکا کنی
ات: ته گفت اگه یبار دیگه امتحانو بیفتم به مامان بابا میگه اونا هم منو میفرستن مدرسه شبانه روزی
اد : ام میگم میتونی از رو دست من نگاه کنی
ات:اگه بفهمه تقلب هم کردم دیگه واقعا کارم تمومه شاید باهاش حرف زدم یه این بارو ببخشه واقعا هرکاری بگه میکنم
اد: اگه قبول نکرد
ات: اون موقع بهش فکر میکنم
ته وارد کلاس شد
ویو اد
شب سر سفره شام نشسته بودیم که بابام شروع به حرف زدن کرد
ب.ا: خب اولین روز مدرسه چطور بود
ات: افتضاح
اد : کسل کننده
م.ا: خب ببینم پسر عمه هاتون شما رو رسوندن
اد: اوهوم به لطف بابا
ات: بابا جون میشه دیگه از اونا نخای که مارو برسونن
ب.ا:چرا
ات : چون ازشون خوشم نمیاد
م.ا: اونا از تو بزرگترن پس باهاشون خوب رفتار کن آها داخل مدرسه اونا معلم شما هستن پس حواستون به رفتارتون باشه و درساتون بخونید
اد:من که درسام همیشه خوبه مامان جون اینو به ات بگو
ات: بی شعور آدم با بزرگترش درس حرف میزنه
اد: تو فقط 37ثانیه ازم بزرگتری یعنی حتا 1 دقه هم نشده
ات: 37ثانیه هم 37ثانیه هس
اد : اوکی بابا تسلیم
ات: من بابات نیسم بابات سمت چپت نشسته
م.ا : بسه دیگه غذاتونو بخورید
ات و اد: باشه
غذامونو خوردیم بعد رفتیم تو اتاق تا بخوابیم
اد : ات من میخوام تو بقلت بخوابم
ات: من فقط عروسکمو بقل میکنم
ولی توهم بیا چیکارت کنم
اد: باشه ( خر ذوق)
ات: تو از جونگ کوک خوشت میاد
اد : خب جذابه بعضی وقتا هم کیوته
ات : ولی اون 12 سال ازت بزرگتره
اد : سن یه عدده
ات: گمشو انگار تو نبود میگفتی من کسی ازدواج میکنم که تفاوت سنمیمون کمتر از 4 سال باشه
اد : اصلا خودت چی از تهیونگ خوشت میاد
ات: ام خب خیلی هیزه
پاشدم روتخت نشستم
اد: مگه چیکار کرده
ات: تو ماشین همش به پاهام نگاه میکرد
اد: جرررررر
ات: برات نخ سوزن بیارم
اد : بی ادب
ات: باش بابا بگیر بخواب دیگه اه
خب خلاصه کپه مرگشون گذاشتن و صبح پاشدن رفتن مدرسه سر کلاسشون نشستن
خب فلش بک به 1 ماه بعد
ویو ات
صبح حاضر شدیم با اد رفتیم مدرسه توی این یک ماه ته و کوک باهامون خیلی خوب رفتار میکردن البته به غیر از ساعت درسی توی مدسه اون موقع خیلی جدی میشن اد توی این یک ماه بد جوری عاشق کوک شده فکر کنم منم یه حسایی به ته دارم اما دربارش مطمئن نیسم
خب رسیدیم مدرسه و سر کلاس نشستیم امروز زنگ اول با ته داشتیم
ول خداییی از ریاضی هیچی حالیم نمیشه
(خیلیامون حتا خودم که همیار ریاضی هسم سر کلاس دارم تو کتابم گل و پرنده میکشم 😂)
اد : ات امروز امتحان ریاضی داریم
ات : چییییی خر چرا بهم نگفتی
اد : مصلا اگه میگفتم میخوندی
ات : نه ولی حداقل تقلبی مینوشتم
اد : خب میخوای چیکا کنی
ات: ته گفت اگه یبار دیگه امتحانو بیفتم به مامان بابا میگه اونا هم منو میفرستن مدرسه شبانه روزی
اد : ام میگم میتونی از رو دست من نگاه کنی
ات:اگه بفهمه تقلب هم کردم دیگه واقعا کارم تمومه شاید باهاش حرف زدم یه این بارو ببخشه واقعا هرکاری بگه میکنم
اد: اگه قبول نکرد
ات: اون موقع بهش فکر میکنم
ته وارد کلاس شد
۴.۳k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.