💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشـــق.
پارت 164
نیلوفر:
همراه فربد اومده بودم پیش دکتر کسری که تعریفش رو خیلی ها می دادن خودم که فکر نمی کردم نیازی باشه بیام پیش دکتر حوصله ام سر رفته بود فربد رو خواب گرفته بود منشی اسمم رو صدا زد بلند شدم فربد لبخند زد وگفت : ببینم یه وقت با اونم دعوا نکنی
لبخند زدم ودر اتاق دکتر رو باز کردم ورفتم تو اتاق دکتر پشت به من ایستاده بود داشت قهوه می ریخت
- سلام
برگشت طرفم وگفت : سلام بفرمایید
نشستم رو مبل چرم راحتی ونفس عمیقی کشیدم
- خوش اومدی دخترم
یه فنجون چای گذاشت جلو روم رو میز وگفت : چای سبز دوس داری؟
نگاش کردم وگفتم :بله
انگار قبلا دیده بودمش ولی کجا نمی دونم
لبخند زدوگفت : خوب دخترم اسمت ...
خیره نگام کردوگفت : اسمت چی بود؟
- نیلوفر ...
دکتر : خوب نیلوفر خانم دوس دارم یکم از خودت برام بگی
- چی بگم من بهه اسرار دیگران اومدم اینجا دوس نداشتم بیام
دکتر لبخندی زدوگفت : حتما دوست دارن دیگه ...از خودت بگو
نمی دونستم چی بگم
دکتر : میخوای من بهت کمک کنم
- نمی دونم چی بگم
دکتر: از خانوادت بگو پدرت مادرت
به دستم نگاه کردوگفت : متاهل هم که هستید
یکم فکر کردم وگفتم : برادرم تو دریا غرق شد پدرم خواهرم ودامادمون تو یه تصادف فوت شدن ...با مادرم تناا بودیم این تنهایی رو دوس داشتیم ...تا اینکه عمه ام از جنوب اومد ومارو راهی اینجا کرد
دکتر: اهواز زندگی می کنید ؟
- نه دزفول
لبخند کمرنگی زدوگفت : خوب ...
- اومدیم خونه عمه ...آقای دکتر می تونم راحت حرفامو بزنم شما که به کسی نمی گید
لبخند ماربونی زدوگفت : نه دخترم من فقط می خوام بهت کمک کنم
یکم فکر کردم وگفتم : اومدیم خونه ای عمه ام زندگی می کردیم عمه ام سه تا پسر داره بزرگترشون زن داشت اسمش محمد بود دومی محسن که زیاد خونه نمی موند...لبمو گاز گرفتم
دکتر : آروم باش دخترم عجله نداریم
- پسر سومی عمه متفاوت بود واسه همین نمی دونم چی شد بهش علاقمند شدم ..بعدم فهمیدم اونم منو دوس داره
دکتر با دقت حرفامو گوش می داد وگفت : وبعدش ازدواج کردید ؟
- نه
به چشام نگاه کرد آروم گفتم : اون با دختر عموش ازدواج کرد
دکتر اخمی کردوگفت : چرا مگه دوست نداشت ؟
- نمی دونم چی شد یهو تصمیم گرفت با دختر عموش ازدواج کنه ...دلم رو شکست خیلی ازش ناراحت بودم بعدم که بچه دار شدن وفهمیدم اون با دختر عموش در ارتباط بوده
دکتر سری تکون داد وگفت : ادامه بده
- برادر بزرگش محسن از من خواستگاری کرد منم قبول کردم لج کرده بودم محسن پسر خوبی بود باهم مشکلی نداشتیم ...ولی تقریبا یک ماه پیش فهمیدم به من خیانت کرده منم ...خودکشی کردم
سکوت کردم دکتر آروم گفت : بخاطر خیانت اون خودکشی کردی؟ کامل برام همه چیز رو بگو
عشـــق.
پارت 164
نیلوفر:
همراه فربد اومده بودم پیش دکتر کسری که تعریفش رو خیلی ها می دادن خودم که فکر نمی کردم نیازی باشه بیام پیش دکتر حوصله ام سر رفته بود فربد رو خواب گرفته بود منشی اسمم رو صدا زد بلند شدم فربد لبخند زد وگفت : ببینم یه وقت با اونم دعوا نکنی
لبخند زدم ودر اتاق دکتر رو باز کردم ورفتم تو اتاق دکتر پشت به من ایستاده بود داشت قهوه می ریخت
- سلام
برگشت طرفم وگفت : سلام بفرمایید
نشستم رو مبل چرم راحتی ونفس عمیقی کشیدم
- خوش اومدی دخترم
یه فنجون چای گذاشت جلو روم رو میز وگفت : چای سبز دوس داری؟
نگاش کردم وگفتم :بله
انگار قبلا دیده بودمش ولی کجا نمی دونم
لبخند زدوگفت : خوب دخترم اسمت ...
خیره نگام کردوگفت : اسمت چی بود؟
- نیلوفر ...
دکتر : خوب نیلوفر خانم دوس دارم یکم از خودت برام بگی
- چی بگم من بهه اسرار دیگران اومدم اینجا دوس نداشتم بیام
دکتر لبخندی زدوگفت : حتما دوست دارن دیگه ...از خودت بگو
نمی دونستم چی بگم
دکتر : میخوای من بهت کمک کنم
- نمی دونم چی بگم
دکتر: از خانوادت بگو پدرت مادرت
به دستم نگاه کردوگفت : متاهل هم که هستید
یکم فکر کردم وگفتم : برادرم تو دریا غرق شد پدرم خواهرم ودامادمون تو یه تصادف فوت شدن ...با مادرم تناا بودیم این تنهایی رو دوس داشتیم ...تا اینکه عمه ام از جنوب اومد ومارو راهی اینجا کرد
دکتر: اهواز زندگی می کنید ؟
- نه دزفول
لبخند کمرنگی زدوگفت : خوب ...
- اومدیم خونه عمه ...آقای دکتر می تونم راحت حرفامو بزنم شما که به کسی نمی گید
لبخند ماربونی زدوگفت : نه دخترم من فقط می خوام بهت کمک کنم
یکم فکر کردم وگفتم : اومدیم خونه ای عمه ام زندگی می کردیم عمه ام سه تا پسر داره بزرگترشون زن داشت اسمش محمد بود دومی محسن که زیاد خونه نمی موند...لبمو گاز گرفتم
دکتر : آروم باش دخترم عجله نداریم
- پسر سومی عمه متفاوت بود واسه همین نمی دونم چی شد بهش علاقمند شدم ..بعدم فهمیدم اونم منو دوس داره
دکتر با دقت حرفامو گوش می داد وگفت : وبعدش ازدواج کردید ؟
- نه
به چشام نگاه کرد آروم گفتم : اون با دختر عموش ازدواج کرد
دکتر اخمی کردوگفت : چرا مگه دوست نداشت ؟
- نمی دونم چی شد یهو تصمیم گرفت با دختر عموش ازدواج کنه ...دلم رو شکست خیلی ازش ناراحت بودم بعدم که بچه دار شدن وفهمیدم اون با دختر عموش در ارتباط بوده
دکتر سری تکون داد وگفت : ادامه بده
- برادر بزرگش محسن از من خواستگاری کرد منم قبول کردم لج کرده بودم محسن پسر خوبی بود باهم مشکلی نداشتیم ...ولی تقریبا یک ماه پیش فهمیدم به من خیانت کرده منم ...خودکشی کردم
سکوت کردم دکتر آروم گفت : بخاطر خیانت اون خودکشی کردی؟ کامل برام همه چیز رو بگو
۲۶.۳k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.