💖 💖 عشــــــق💖 💖
💖 💖 عشــــــق💖 💖
پارت 197
مهرداد:
- باشه
محیا : به محسن ومامان اینا هم بگو
- باشه میگم
محیا : خداحافظ
محسن سوالی نگام کرد نفس عمیقی کشیدم وگفتم : تولد نفسه فرداست گفت شما هم دعوتی ...من خستم میرم بخوابم
بلند شدم واز پله ها رفتم بالا ورفتم تو اتاقم لیلی رو تخت بود وزانوااش رو بغل کرده بود نمی تونستم غم وناراحتی اش رو ببینم سخت بود رفتم کنارش روشو برگردوند وگفت : برو
- من چیکارکردم که منو مقصر می دونی
نگاهم کرد چشاش سرد وبی رو ح بود گفت : تو ...تو می گفتی امید به دنیا بیاد طلاقت میدم خوشحال بودی بخاطر اون بچه دل منو شکستی
- لیلی چرا خودتو انقد خوب جلوه میدی ومنو مقصر می دونی؟ من کی به تو بدی کردم اون بچه مال منم بود اصلا حرفات رو نمی فهمم
لیلی: تو دل منو شکستی خدا بچه امون رو بخاطر نامردی تو کشت
چی باید جوابش رو می دادم همون باتر سکوت می کردم وقتی نمی خواست کنارش باشم اسراری نمی کردم بلند شدم واز اتاق اومدم بیرون ورفتم اتاق نیلوفر که دیگه وسایلش نبود روتخت دراز کشیدم وچشام رو گذاشتم رو هم
- مهرداد
چشامو باز کردم محسن متعجب گفت : اینجا؟! اینجا چیکار می کنی
- لیلی گفت از اتاق برم بیرون همش میگه از من متنفره از چشام از تو واز نیلوفر حالت ااش مثله بیماری جنونه
محسن : بهتره زودتر ببریش پیش مادرش اگه بلایی سرخودش یا کسی بیاره ؟ ! من از این نگاهش می ترسم مهرداد
- تو هم متوجه شدی؟
محسن : آره یه جوری شده نمی دونم چش شده انگار شوکه شده
- فردا بایدبراش وقت بزارم نیازبه درمان فوری داره
محسن : من برم بخوابم ...شب بخیر
دستی به موهام کشید ورفت سرمو تو بالش فرو بردم یاد نیلوفر افتادم خیلی وقت بود بهش فکر نمی کردم دیگه عادت کرده بودم به نبودنش واین زندگی که پراز ساز مخالف بود
برگشتم رو کمردراز کشیدم ودور تا دور اتاق رو از نظر گذروندم
چه راحت از اینجا رفته بودنیلوفر
پارت 197
مهرداد:
- باشه
محیا : به محسن ومامان اینا هم بگو
- باشه میگم
محیا : خداحافظ
محسن سوالی نگام کرد نفس عمیقی کشیدم وگفتم : تولد نفسه فرداست گفت شما هم دعوتی ...من خستم میرم بخوابم
بلند شدم واز پله ها رفتم بالا ورفتم تو اتاقم لیلی رو تخت بود وزانوااش رو بغل کرده بود نمی تونستم غم وناراحتی اش رو ببینم سخت بود رفتم کنارش روشو برگردوند وگفت : برو
- من چیکارکردم که منو مقصر می دونی
نگاهم کرد چشاش سرد وبی رو ح بود گفت : تو ...تو می گفتی امید به دنیا بیاد طلاقت میدم خوشحال بودی بخاطر اون بچه دل منو شکستی
- لیلی چرا خودتو انقد خوب جلوه میدی ومنو مقصر می دونی؟ من کی به تو بدی کردم اون بچه مال منم بود اصلا حرفات رو نمی فهمم
لیلی: تو دل منو شکستی خدا بچه امون رو بخاطر نامردی تو کشت
چی باید جوابش رو می دادم همون باتر سکوت می کردم وقتی نمی خواست کنارش باشم اسراری نمی کردم بلند شدم واز اتاق اومدم بیرون ورفتم اتاق نیلوفر که دیگه وسایلش نبود روتخت دراز کشیدم وچشام رو گذاشتم رو هم
- مهرداد
چشامو باز کردم محسن متعجب گفت : اینجا؟! اینجا چیکار می کنی
- لیلی گفت از اتاق برم بیرون همش میگه از من متنفره از چشام از تو واز نیلوفر حالت ااش مثله بیماری جنونه
محسن : بهتره زودتر ببریش پیش مادرش اگه بلایی سرخودش یا کسی بیاره ؟ ! من از این نگاهش می ترسم مهرداد
- تو هم متوجه شدی؟
محسن : آره یه جوری شده نمی دونم چش شده انگار شوکه شده
- فردا بایدبراش وقت بزارم نیازبه درمان فوری داره
محسن : من برم بخوابم ...شب بخیر
دستی به موهام کشید ورفت سرمو تو بالش فرو بردم یاد نیلوفر افتادم خیلی وقت بود بهش فکر نمی کردم دیگه عادت کرده بودم به نبودنش واین زندگی که پراز ساز مخالف بود
برگشتم رو کمردراز کشیدم ودور تا دور اتاق رو از نظر گذروندم
چه راحت از اینجا رفته بودنیلوفر
۳۱.۸k
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.