وانشات از سهون
وانشات از سهون
دوباره همون چهره دوباره همون نگاه سرد و بازم هم قهوه ی روسی. اون چی بود ؟ یه فرشته ؟؟ شاید اما اون نگاه سرد و بی گناه نشانگر تنهایی عمیقش بود.میکا دختری بود که با درامد ماهانه ای که توی کافه ی شرقی به دست اورده بود یه کافه ی جمع و جور و کوچیک راه انداخته بود و از همون روز اول پسری که حتی اسمشم نمیدوست بیشتر اوقات به اونجا میومد یه پسر با نگاه سرد و قهوه ی روسی .امروزم یه روز دیگه بود که اون پسر به کافه ی کوچیکش اومده بود معمولا روزای بارونی کافه شلوغتر میشد و مجبور بود بیشتر کار کنه . چون فقط خودش بود و خودش .تقریبا همه رفته بودند و بارون هم بند اومده بود .قطره های بارون از روی سقف قل میخوردند و بیرحمانه روی زمین میریختند .میکا نگاهی به اطراف انداخت کافه خلوت شده بود .دوتا مرد که سر قرار کاری بودن یه دختر که داشت با کسی بحث میکرد و اون پسر .ساکت و اروم گوشه ای مشغول خوردن قهوه و نگاه کردنش بود .یه لحظه نگاهاشون تو هم گره خورد .پسرک دستش رو به نشانه ی بیا جلوتر تکون داد .میکا با کمی تردید جلو رفت با خودش میگفت : احتمالا یه قهوه ی دیگه میخواد یا شاید میخواد پاداش بده به هر حال .میکا نزدیک و نزدیکتر شد تا بلاخره بهش رسید .پسر با صدای اروم اما سردی گفت : باهام قرار میزاری. _ جان ؟؟؟ × میخوای با هم باشیم ؟؟ _ من حتی نمیشناسمت × مطمئن باش پشیمون نمیشی _ اما ... × اسمم سهونه و خیلی وقته منتظرتم _ من .... من ...قبول
سه سال بعد
_ سهونننننننن × چته ؟ _ چرا غذای س وخته تحویل مردم دادی ؟؟ × اوه اونو میگی چیزی نیس بابا دوست خودمه _ برا دوستت احترام قاعل نیستی ؟ × باشه بابا الان یه خوبشو میدم
چند سال بعد از او ن ماجرا میکا و سهون یه رستوران بزرگ راهاندازی کردن و افراد ز یادی رو با همین رستوران شاد کردن اونا با خودشون احد بستن که برای مردم شادی درست کنن
تمام
چطور بود ؟؟؟ یکم بد بود ولی ببخشید 😁😁
دوباره همون چهره دوباره همون نگاه سرد و بازم هم قهوه ی روسی. اون چی بود ؟ یه فرشته ؟؟ شاید اما اون نگاه سرد و بی گناه نشانگر تنهایی عمیقش بود.میکا دختری بود که با درامد ماهانه ای که توی کافه ی شرقی به دست اورده بود یه کافه ی جمع و جور و کوچیک راه انداخته بود و از همون روز اول پسری که حتی اسمشم نمیدوست بیشتر اوقات به اونجا میومد یه پسر با نگاه سرد و قهوه ی روسی .امروزم یه روز دیگه بود که اون پسر به کافه ی کوچیکش اومده بود معمولا روزای بارونی کافه شلوغتر میشد و مجبور بود بیشتر کار کنه . چون فقط خودش بود و خودش .تقریبا همه رفته بودند و بارون هم بند اومده بود .قطره های بارون از روی سقف قل میخوردند و بیرحمانه روی زمین میریختند .میکا نگاهی به اطراف انداخت کافه خلوت شده بود .دوتا مرد که سر قرار کاری بودن یه دختر که داشت با کسی بحث میکرد و اون پسر .ساکت و اروم گوشه ای مشغول خوردن قهوه و نگاه کردنش بود .یه لحظه نگاهاشون تو هم گره خورد .پسرک دستش رو به نشانه ی بیا جلوتر تکون داد .میکا با کمی تردید جلو رفت با خودش میگفت : احتمالا یه قهوه ی دیگه میخواد یا شاید میخواد پاداش بده به هر حال .میکا نزدیک و نزدیکتر شد تا بلاخره بهش رسید .پسر با صدای اروم اما سردی گفت : باهام قرار میزاری. _ جان ؟؟؟ × میخوای با هم باشیم ؟؟ _ من حتی نمیشناسمت × مطمئن باش پشیمون نمیشی _ اما ... × اسمم سهونه و خیلی وقته منتظرتم _ من .... من ...قبول
سه سال بعد
_ سهونننننننن × چته ؟ _ چرا غذای س وخته تحویل مردم دادی ؟؟ × اوه اونو میگی چیزی نیس بابا دوست خودمه _ برا دوستت احترام قاعل نیستی ؟ × باشه بابا الان یه خوبشو میدم
چند سال بعد از او ن ماجرا میکا و سهون یه رستوران بزرگ راهاندازی کردن و افراد ز یادی رو با همین رستوران شاد کردن اونا با خودشون احد بستن که برای مردم شادی درست کنن
تمام
چطور بود ؟؟؟ یکم بد بود ولی ببخشید 😁😁
۱۰.۴k
۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.