رمان یادت باشد ۲۰۹
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_نه
میکنم همه عاقبت بخیر بشیم. لبخند روی لبهایش نشست. لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود. کاش می توانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم و تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود. این حرف ها حمید را آرام کرد و هم وجود متلاطم مرا به ساحل آرامش رساند. گفت: «یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعا کردیی پرسیدم: «روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده. کدوم منظورته؟» گفت: «یادته سر سفره عقد بهت گفتم دعا کن آرزوی من برآورده بشه. من همون جا از خدا خواستم زودتر شهید بشم. تو هم ار خدا خواستی دعای من هرچی که هست مستجاب بشه. شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشد ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید. روزی که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته بود. خیلی دیر رسید، ولی حالا خیلی زود میخواست برود! باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و آسمانی شدنش؟ شام را که خوردیم، گفتم: «عزیزم! خسته ای. برو دوش بگیر.» در تمام دقایقی که حمید مشغول حمام کردن بود، به جمله اش فکر می کردم. جمله ای که من را زیر و رو کرده بود. با خدا معامله کردم. دیگر نمی خواستم دل کسی که قرار است برای دفاع از حرم برود را بلرزانم. اراده کردم محکم تر باشم. حمید با حوله آبی رنگ که کلاهش را هم گذاشته بود زیر اُپن نشست طبق قراری که با خودم گذاشته بودم برایش برگه آ. چهار آوردم. گفتم «آقا! شما که معلوم نیست کی اعزام بشی. شاید همین فردا رفتی. الان سر حوصله چندخطی به عنوان وصیت نامه بنویس»....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
میکنم همه عاقبت بخیر بشیم. لبخند روی لبهایش نشست. لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود. کاش می توانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم و تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود. این حرف ها حمید را آرام کرد و هم وجود متلاطم مرا به ساحل آرامش رساند. گفت: «یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعا کردیی پرسیدم: «روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده. کدوم منظورته؟» گفت: «یادته سر سفره عقد بهت گفتم دعا کن آرزوی من برآورده بشه. من همون جا از خدا خواستم زودتر شهید بشم. تو هم ار خدا خواستی دعای من هرچی که هست مستجاب بشه. شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشد ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید. روزی که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته بود. خیلی دیر رسید، ولی حالا خیلی زود میخواست برود! باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و آسمانی شدنش؟ شام را که خوردیم، گفتم: «عزیزم! خسته ای. برو دوش بگیر.» در تمام دقایقی که حمید مشغول حمام کردن بود، به جمله اش فکر می کردم. جمله ای که من را زیر و رو کرده بود. با خدا معامله کردم. دیگر نمی خواستم دل کسی که قرار است برای دفاع از حرم برود را بلرزانم. اراده کردم محکم تر باشم. حمید با حوله آبی رنگ که کلاهش را هم گذاشته بود زیر اُپن نشست طبق قراری که با خودم گذاشته بودم برایش برگه آ. چهار آوردم. گفتم «آقا! شما که معلوم نیست کی اعزام بشی. شاید همین فردا رفتی. الان سر حوصله چندخطی به عنوان وصیت نامه بنویس»....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۹.۷k
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.