دوراهی پارت١۶
#دوراهی #پارت١۶
راه افتادیم راه ی خورده دور بود از تو اینه ب سایه نگاه کردم ک اون از پنجره ب بیرون خیره شده بود ب ماهی ک دنبالمون میدویید
پرسیدم
+میترسی
نگام کرد و گفت
×راستشو بخوای ی خورده
+حواسم هس بهت نگران نباش ...ینی حواسمون هس
لبخندی زد و گفت
×ممنون
دویست متر پایین تر پارک کردیم شماره تلفنمو دادم ک از این طریق صداشونو بشنوم و باهم رفتیم منو رضا ی گوشه ای دور تر ایستادیم و سایه وایستاد و ب پسره زنگ زد تا پسره بیاد نگاهش ب من بود و من نگاهم ب اون با حرکت لب بهش گفتم ک
+مراقب خودت باش
پلکی طولانی با لبخند زد ک نشونه این بود ک ینی مراقبم
پسره ک اومد وجودم پر استرس شد سایه باهاش بگو بخندی ساختگی کرد پسره ک دستشو اورد جلو تا دست بده نفسم گرفت ن میتونست دست نده ن میتونست دست بده یهو داد زد گفت
×اعععع اون یارو کیه ؟!پلیسه
با ترس برگشت پشتش و سایه زد زیر خنده پسره ک حواسش پرت شد و فهمید ایسگاه گرفته خندید و یادش رفت ک دست نداده و رفتن سمت خونه پسره جلو و سایه پشت سرسایه دستشو برد پشتش و علامت پیروزی نشون داد شیطنتش عالی بود
با همه ارتباط گرفتم و ب سمت دیواری رفتم و ازش بالا رفتم و وارد حیاط شدم رضا هم سر موقعیت خودش بود صدای سایه اون پسره هم از تو هندزفری میشنیدم ک در حال بگو بخند بود
چاره ای نداشتم از اینک سایه رو بفرستم
باید تمام افرادی ک اونجا بودن روواز سر راه برمیداشتیم یکی یکی ب روشی ک بود بیهوش میکردم و میرفتم جلو
یک خونه باغ فوق العاده بزرگ بود
ی صدایی از تو هندزفری اومد سایه بود اروم طوری ک پسره نشنوه گفت
×داره منو میبره ته باغ
+نرو باهاش ی جا وایسا نزار ک ببرتت بگو خسته شدی ی چیزی بگو
ب پسره گفت ک خسته شده و ی خورده وایسه رفتم بالای پشت بوم خونه ک رو همه مسلط باشم طبق موقعیت هایی ک اعلام کرده بودن تمام افرادی ک اطراف بودن از بین برده بودن و موقعیت پاک شده بود حالا نیروهای ما بیشتر از اونا بودن برای همین محاصره کردن و افرادشونم وقتی دیدن ک تعدادشون خیلیه مجبور ب تسلیم شدن اما رییسشون میخواست فرار کنه ک رضا سریع گرفتتش از تو بیسیم گفتم +تمامی واحد ها ...بی سروصدا ببریدشون تا من برم سراغ خانم کمالی و اون پسره
اروم ب سایه گفتم
+کجایی الان
اونم جوری ک نفهمه و رمزی باشه ب پسره گفت×الان میشیم شرق باغ از سمت خونه
پسره خندید و گفت~خوب جغرافیت خوبه ها ....کارای دیگتم خوبه؟!صدایی از سایه نیومدفهمیده بودم ک چ نقشه شومی برای سایه داره سریع تو گوشش گفتم ک +من دارم میام سمتت بپیچونش استرس زیادی تمام وجودمو گرفته بود اون دختر امانت بود اگ اتفاقی بیوفته جواب پدر مادرشو چی بدم بالاخره دیدمشون درست پشت پسره بودم پسره یواش یواش داشت نزدیکش میشد و سایه ازش دور #کافه_رمان
راه افتادیم راه ی خورده دور بود از تو اینه ب سایه نگاه کردم ک اون از پنجره ب بیرون خیره شده بود ب ماهی ک دنبالمون میدویید
پرسیدم
+میترسی
نگام کرد و گفت
×راستشو بخوای ی خورده
+حواسم هس بهت نگران نباش ...ینی حواسمون هس
لبخندی زد و گفت
×ممنون
دویست متر پایین تر پارک کردیم شماره تلفنمو دادم ک از این طریق صداشونو بشنوم و باهم رفتیم منو رضا ی گوشه ای دور تر ایستادیم و سایه وایستاد و ب پسره زنگ زد تا پسره بیاد نگاهش ب من بود و من نگاهم ب اون با حرکت لب بهش گفتم ک
+مراقب خودت باش
پلکی طولانی با لبخند زد ک نشونه این بود ک ینی مراقبم
پسره ک اومد وجودم پر استرس شد سایه باهاش بگو بخندی ساختگی کرد پسره ک دستشو اورد جلو تا دست بده نفسم گرفت ن میتونست دست نده ن میتونست دست بده یهو داد زد گفت
×اعععع اون یارو کیه ؟!پلیسه
با ترس برگشت پشتش و سایه زد زیر خنده پسره ک حواسش پرت شد و فهمید ایسگاه گرفته خندید و یادش رفت ک دست نداده و رفتن سمت خونه پسره جلو و سایه پشت سرسایه دستشو برد پشتش و علامت پیروزی نشون داد شیطنتش عالی بود
با همه ارتباط گرفتم و ب سمت دیواری رفتم و ازش بالا رفتم و وارد حیاط شدم رضا هم سر موقعیت خودش بود صدای سایه اون پسره هم از تو هندزفری میشنیدم ک در حال بگو بخند بود
چاره ای نداشتم از اینک سایه رو بفرستم
باید تمام افرادی ک اونجا بودن روواز سر راه برمیداشتیم یکی یکی ب روشی ک بود بیهوش میکردم و میرفتم جلو
یک خونه باغ فوق العاده بزرگ بود
ی صدایی از تو هندزفری اومد سایه بود اروم طوری ک پسره نشنوه گفت
×داره منو میبره ته باغ
+نرو باهاش ی جا وایسا نزار ک ببرتت بگو خسته شدی ی چیزی بگو
ب پسره گفت ک خسته شده و ی خورده وایسه رفتم بالای پشت بوم خونه ک رو همه مسلط باشم طبق موقعیت هایی ک اعلام کرده بودن تمام افرادی ک اطراف بودن از بین برده بودن و موقعیت پاک شده بود حالا نیروهای ما بیشتر از اونا بودن برای همین محاصره کردن و افرادشونم وقتی دیدن ک تعدادشون خیلیه مجبور ب تسلیم شدن اما رییسشون میخواست فرار کنه ک رضا سریع گرفتتش از تو بیسیم گفتم +تمامی واحد ها ...بی سروصدا ببریدشون تا من برم سراغ خانم کمالی و اون پسره
اروم ب سایه گفتم
+کجایی الان
اونم جوری ک نفهمه و رمزی باشه ب پسره گفت×الان میشیم شرق باغ از سمت خونه
پسره خندید و گفت~خوب جغرافیت خوبه ها ....کارای دیگتم خوبه؟!صدایی از سایه نیومدفهمیده بودم ک چ نقشه شومی برای سایه داره سریع تو گوشش گفتم ک +من دارم میام سمتت بپیچونش استرس زیادی تمام وجودمو گرفته بود اون دختر امانت بود اگ اتفاقی بیوفته جواب پدر مادرشو چی بدم بالاخره دیدمشون درست پشت پسره بودم پسره یواش یواش داشت نزدیکش میشد و سایه ازش دور #کافه_رمان
۳۰.۰k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.