دوراهی پارت١٧
#دوراهی #پارت١٧
اروم اروم رفتم پشتش ترس تو چشمای سایه موج میزد کم مونده
بود جیغ بکشه اسلحه رو گزاشتم رو کمر پسره و گفتم
+بهتره تسلیم چی تا قبل اینک بهش نزدیک بشی
دستاشو اورد بالا و برگشت سمتم تا اسلحه رو برداشتم
سایه رو گروگان گرفت
دستم داشت میلرزید
+ولش کن
پسر گفت
~بهتره اسلحه تو بیاری پایین و بزاری منو این دختر بریم ...این دختر گناهی نداره....این ماله منه
+ای ای ای اشتباه نکن این همکارمونه و باید برشگردونی تا مجازاتت سنگین نشده
یهو داد زد
~خفه شو هر چی باشه ماله منه
+ی بار یکی رو از دست دادم ولی اینبار مثل قدیم نیست
دوباره داد زد
~میگم خفه شو بزار بریم اگ نزاری ب خدا میکشمش یا این ماله من باید بشه یا هیچکس
مجبور بودم کافی بود مخالفت کنم مشخص بود ک دیوونه است گفتم
+باشه برو
~اسلحه تو بیار پایین
اسلحه مو اوردم پایین
مچ دست سایه رو گرفت و دویید ب محض اینک دویید منم ی تیر زدم ب پاش و سایه هم خواست از دستش فرار کنه ک عقبی رفت و پرت شد تو استخری ک پشتش بود دست و پا میزد و داشت خفه میشد نمیدونستم چی کار کنم گوشی و هندزفری و اسلحه مو پرت کردم رو زمین پریدم تو استخر رفتم سمتش رفت زیر اب کشیدمش بالا از استخر بیرون اوردمش مامورای دیگ بخاطر صدای شلیک گلوله ک اومد اومدن سمتمون و پسرره رو بردن
سایه چشماش بسته بود دستامو قلاب کردم و رو سینه اش فشار دادم اولی دومی سومی چهارمی هیچ عکس العملی نشون نمیداد بغض تو گلوم فشار اورده بود
دوباره امتحان کردم قطره اشکی رو گونه ام غلتید دوباره امتحان کردم تورو خدا برگرد خواهش میکنم ک یهو سرفه کرد و از دهنش اب بیرون اومد وقتی نفساش برگشت خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم دستمو گزاشتم رو صورتم
بعد چند تا سرفه چشماش باز شد
بریده بریده گفت
×ف...کر کردم....دی....گه مردم
+دورازجون الان بهتری
با چشماش گفت ک خوبه اروم بلند شد سر تا پاش خیس بود رضا اومد و گفت
-ای وای چی شده
+افتاد تو استخر مفصله
-باشه ....علیرضا من باید برم نجفی تیر خورد میرم بیمارستان تو برو خونه
+اععع بیچاره ....باشه برو داداش
و رضا سریع رفت ما هم سمت ماشین رفتیم سایه گفت
×سوار شم ک تمام ماشینتون خیس میشه
لبخندی زدم و گفتم
+ن بابا ابه دیگ خشک میشه
از سرما میلرزید دیگ روزای اخر تابستون بود و پاییز زود تر سرماشو اورده بود مخصوصا الان ک خیس هم شده بود
رفتم از تو صندوق ی پتو اوردم و با کاپشنم
پشتش ب من بود کاپشنمو رو انداختم رو دوشش و تشکر کرد و پوشید بعد پتو رو انداختم رو سرش #کافه_رمان
اروم اروم رفتم پشتش ترس تو چشمای سایه موج میزد کم مونده
بود جیغ بکشه اسلحه رو گزاشتم رو کمر پسره و گفتم
+بهتره تسلیم چی تا قبل اینک بهش نزدیک بشی
دستاشو اورد بالا و برگشت سمتم تا اسلحه رو برداشتم
سایه رو گروگان گرفت
دستم داشت میلرزید
+ولش کن
پسر گفت
~بهتره اسلحه تو بیاری پایین و بزاری منو این دختر بریم ...این دختر گناهی نداره....این ماله منه
+ای ای ای اشتباه نکن این همکارمونه و باید برشگردونی تا مجازاتت سنگین نشده
یهو داد زد
~خفه شو هر چی باشه ماله منه
+ی بار یکی رو از دست دادم ولی اینبار مثل قدیم نیست
دوباره داد زد
~میگم خفه شو بزار بریم اگ نزاری ب خدا میکشمش یا این ماله من باید بشه یا هیچکس
مجبور بودم کافی بود مخالفت کنم مشخص بود ک دیوونه است گفتم
+باشه برو
~اسلحه تو بیار پایین
اسلحه مو اوردم پایین
مچ دست سایه رو گرفت و دویید ب محض اینک دویید منم ی تیر زدم ب پاش و سایه هم خواست از دستش فرار کنه ک عقبی رفت و پرت شد تو استخری ک پشتش بود دست و پا میزد و داشت خفه میشد نمیدونستم چی کار کنم گوشی و هندزفری و اسلحه مو پرت کردم رو زمین پریدم تو استخر رفتم سمتش رفت زیر اب کشیدمش بالا از استخر بیرون اوردمش مامورای دیگ بخاطر صدای شلیک گلوله ک اومد اومدن سمتمون و پسرره رو بردن
سایه چشماش بسته بود دستامو قلاب کردم و رو سینه اش فشار دادم اولی دومی سومی چهارمی هیچ عکس العملی نشون نمیداد بغض تو گلوم فشار اورده بود
دوباره امتحان کردم قطره اشکی رو گونه ام غلتید دوباره امتحان کردم تورو خدا برگرد خواهش میکنم ک یهو سرفه کرد و از دهنش اب بیرون اومد وقتی نفساش برگشت خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم دستمو گزاشتم رو صورتم
بعد چند تا سرفه چشماش باز شد
بریده بریده گفت
×ف...کر کردم....دی....گه مردم
+دورازجون الان بهتری
با چشماش گفت ک خوبه اروم بلند شد سر تا پاش خیس بود رضا اومد و گفت
-ای وای چی شده
+افتاد تو استخر مفصله
-باشه ....علیرضا من باید برم نجفی تیر خورد میرم بیمارستان تو برو خونه
+اععع بیچاره ....باشه برو داداش
و رضا سریع رفت ما هم سمت ماشین رفتیم سایه گفت
×سوار شم ک تمام ماشینتون خیس میشه
لبخندی زدم و گفتم
+ن بابا ابه دیگ خشک میشه
از سرما میلرزید دیگ روزای اخر تابستون بود و پاییز زود تر سرماشو اورده بود مخصوصا الان ک خیس هم شده بود
رفتم از تو صندوق ی پتو اوردم و با کاپشنم
پشتش ب من بود کاپشنمو رو انداختم رو دوشش و تشکر کرد و پوشید بعد پتو رو انداختم رو سرش #کافه_رمان
۱۲.۳k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.