رمان
#پارت۱۴😍
ترنم:
به خیال خودش فکر کرده من از پس خودم بر نمیام یا مثلا راه عمارتو بلد نیستم، از شرکت زدم بیرون و تصمیم گرفتم قدم بزنم اونقدر توی افکار خودم بودم که خودم و جلوی در عمارت دیدم تعجب زده به صفحه گوشیم نگاه کردم ساعت ۱۱ شب بود
من ۲ ساعت کامل راه رفتم وای اصلا حواسم به خودم نبود دیگه درد پام کم کم شروع شده بود به داخل حیاط شدم، هوا سوز شدیدی داشت من چطور تو این دوساعت متوجه سرما نشدم؟
دستمو روی دستگیره در گذاشتم و آروم در رو باز کردم که صدای ارشیا رو شنیدم که با داد میگفت
ارشیا: احسان مغز من نخور هزار بار گفتم که این دختر مثل بقیه نیست اما اشتباه کردم معلوم نیست کدوم خراب شده ای ببین گفتم الکی دلت ب حالش نسوزه .
حرفاش تیکه تیکه میکرد قلب ضعیف منو از اینکه این مرد ب من توهین میکرد بیزار بود مگه من چیکار کرده بودم دیگه تحمل حرفاش برام سخت شده بود واقعا سخت بود دیگه نمی تونستم یه لحظه هم اونجا بمونم جایی که به من توهین بشه جای من نبود.
دستمو از دستگیره در برداشتم و به سمت درخروجی دویدم گریه میکردم هوا اونقد سرد بود که خون تو رگام یخ زده بود.
میدونستم ی سرما خوردگی وحشتناک تو راه دارم اما چاره چی بود یک ساعتی تو پارک کنار عمارت نشستم و گریه میکردم
ک باصدای پسرا سرمو پایین انداختم
پسرا:هی خوشکله،اگه سردته بیا گرمت کنیم؟
بی توجه ب حرفشون نگاهی ب ساعت کردم ساعت ۱۲:۶دقیقه شب بود.هوا طوفانی بود انگار میخاست برف بباره استخونام از ریشه درحال یخ زدن بودن
بازم صدای پسرا امد
پسر:پاشو با ما بیا قول میدیم بت بد نگذره پاشو دیگه هوا سرده مارو معتل نکن
_گمشو عوضی این حرفارو ب خاهر مادرت بزن
پسر:تو چی گفتی ی بار دیگه بگو
_گمشو بابا رذل
میخاستم بلند شم ک مچ دستمو گرفت و نزاشت تکون بخورم
_ولم کن عوضی ول کن دستمو
پسر:ولت نمیکنم فک میکنی ساعت ۱۲شب ی دختر خوشکل گیرمون بیاد اونم مفت ولش میکنیم
_ولم کن توروخدا ولم کن
ترس تمام وجودمو فرا گرفت همونطور ک تقلا میکردم یادم افتاد ک اسپری فلفل همرام هست
_باشه باشه باتون میام فقط ول کن دستمو
دستمو ول کن بدونی ک متوجه حرکاتم بشه دستمو تو جیبم بردم و با ی حرکت اسپری رو سمت چشماش زد ک افتاد زمین منم با بیشترین سرعتی ک داشتم سمت عمارت دویدم اما داخل عمارت نشدم چشمم ب مبل کنار استخر افتاد ک وسط حیاط بود خیلی خیلی هوا سرد بود دستامو ب هم فشار میدادم و توی دستام بازدم میکردم اما فاییده ایی نداشت بعد چن مین احساس ضعف کردم سرمم تیر میکشید چشام سیاهی میدید چشامو بستم و دیگه چیزی احساس نکردم
ترنم:
به خیال خودش فکر کرده من از پس خودم بر نمیام یا مثلا راه عمارتو بلد نیستم، از شرکت زدم بیرون و تصمیم گرفتم قدم بزنم اونقدر توی افکار خودم بودم که خودم و جلوی در عمارت دیدم تعجب زده به صفحه گوشیم نگاه کردم ساعت ۱۱ شب بود
من ۲ ساعت کامل راه رفتم وای اصلا حواسم به خودم نبود دیگه درد پام کم کم شروع شده بود به داخل حیاط شدم، هوا سوز شدیدی داشت من چطور تو این دوساعت متوجه سرما نشدم؟
دستمو روی دستگیره در گذاشتم و آروم در رو باز کردم که صدای ارشیا رو شنیدم که با داد میگفت
ارشیا: احسان مغز من نخور هزار بار گفتم که این دختر مثل بقیه نیست اما اشتباه کردم معلوم نیست کدوم خراب شده ای ببین گفتم الکی دلت ب حالش نسوزه .
حرفاش تیکه تیکه میکرد قلب ضعیف منو از اینکه این مرد ب من توهین میکرد بیزار بود مگه من چیکار کرده بودم دیگه تحمل حرفاش برام سخت شده بود واقعا سخت بود دیگه نمی تونستم یه لحظه هم اونجا بمونم جایی که به من توهین بشه جای من نبود.
دستمو از دستگیره در برداشتم و به سمت درخروجی دویدم گریه میکردم هوا اونقد سرد بود که خون تو رگام یخ زده بود.
میدونستم ی سرما خوردگی وحشتناک تو راه دارم اما چاره چی بود یک ساعتی تو پارک کنار عمارت نشستم و گریه میکردم
ک باصدای پسرا سرمو پایین انداختم
پسرا:هی خوشکله،اگه سردته بیا گرمت کنیم؟
بی توجه ب حرفشون نگاهی ب ساعت کردم ساعت ۱۲:۶دقیقه شب بود.هوا طوفانی بود انگار میخاست برف بباره استخونام از ریشه درحال یخ زدن بودن
بازم صدای پسرا امد
پسر:پاشو با ما بیا قول میدیم بت بد نگذره پاشو دیگه هوا سرده مارو معتل نکن
_گمشو عوضی این حرفارو ب خاهر مادرت بزن
پسر:تو چی گفتی ی بار دیگه بگو
_گمشو بابا رذل
میخاستم بلند شم ک مچ دستمو گرفت و نزاشت تکون بخورم
_ولم کن عوضی ول کن دستمو
پسر:ولت نمیکنم فک میکنی ساعت ۱۲شب ی دختر خوشکل گیرمون بیاد اونم مفت ولش میکنیم
_ولم کن توروخدا ولم کن
ترس تمام وجودمو فرا گرفت همونطور ک تقلا میکردم یادم افتاد ک اسپری فلفل همرام هست
_باشه باشه باتون میام فقط ول کن دستمو
دستمو ول کن بدونی ک متوجه حرکاتم بشه دستمو تو جیبم بردم و با ی حرکت اسپری رو سمت چشماش زد ک افتاد زمین منم با بیشترین سرعتی ک داشتم سمت عمارت دویدم اما داخل عمارت نشدم چشمم ب مبل کنار استخر افتاد ک وسط حیاط بود خیلی خیلی هوا سرد بود دستامو ب هم فشار میدادم و توی دستام بازدم میکردم اما فاییده ایی نداشت بعد چن مین احساس ضعف کردم سرمم تیر میکشید چشام سیاهی میدید چشامو بستم و دیگه چیزی احساس نکردم
۹.۰k
۲۵ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.