رمان
#پارت ۱۲😍
ترنم:با درد شدیدی توی بدنم بیدار شدم بدنم خشک شده بود و تکون خوردن برام سخت شده بود،با دیدن جای خوابم تعجب کردم،یادم امد دیشیب رو نیمکت تو باغ خوابم برد.
یعنی واقعا کسی نبود بیدارم کنه یکم انسانیتیم ندارن،بادرد از روی نیمکت بلند شدم.و ب داخل عمارت رفتم.با دیدن من احسان تعجب کرده گفت
احسان:دختر تو تا الان بیرون بودی؟چرا اینطور راه میری؟
ب ارشیا نگاهی کردم ک بازم همون پوزخند روی لبش نگام میکرد.
_صبح بخیر،چیز مهم نیست دیشب تو باغ خوابم برد کسیم بیدار نکرد برا همین بدنم خشک شد.....
هنوز حرفمو کامل نزدم ک عطسه کردم.
احسن:عافیت،ببین مریض شدی!
اره راست میگفت من زود مریض میشم بدنم تحول سرما و گرما رو نداره،
_چیز مهمی،ارشیا خان من دیشب پرونده ها رو امده کردم یکم دیگه میتونیم بریم.
نگاهی کردو گفت
ارشیا:لازم نکرده شما بگی من چیکار کنم.
_بله البته با اجازه
بغض درحال خفه کردنم بود.خب درسته رئیسمه اما چی میشه رفتارش بهتر باشه من ی دخترم تحمل این همه نیش و کنایه رو ندارم.داخل حمام شدم و دوش ۱۰دقیقه ایی گرفتم و درامدم.
روبه روی اینه نشستم و نگاهی ب خودم کردم ابروهایی ک تو این مدت نامرتب بودن صورتم رنگ گرفته بود دیگه مث روزای اول مرگ طاها بی قرار نبودم ی جورایی ب نبودش عادت کردم اما حس بی کسی و مخصوصا دلتنگی داداشم بی چارم کرده بود.
موهامو خشک کردم ک بالای سرم بستم،مانتو مشکی،شلوار جین مشکی و شال مشکی پوشیدم خوبی کار این بود ک میتونستم شال بپوشم چون از مقنعه خوشم نمیومد🤦🏻♀️.با کرم مرطوب کننده صورتمو مرطوب کردم،و کفشای اسپرت سفیدم رو پوشیدمو بیرون رفتم.
وقتی ب سالن رسیدم ارشیا و احسان در حال صبحانه خوردن بودن
احسان:عه!ترنم خانم بفرمایین راه گلوتونو باز کنید
_ن خیلی ممنون اشتها ندارم
ارشیا:ترنم خانم اگه صبحونه نخورین سرکار حالتون بد میشه من حوصله قش کردن و بردن بیمارستانو ندارم در ضمن کارمم عقب میوفته.
حرفش مثل این میموند ک اگه منشی من نبودی حتی اگه میمیردی هم مهم نبود.
با لحن جدی گفتم:
_ارشیاخان شما لازم نیست نگران کارتون باشین.
سر لج نشستم سر میز و هرچی سر میز بود گذاشتم تو بشقابم،و تند تند میخوردم
احسان با صدای بلند زد زیر خنده و بین خنده هاش گفت
احسان:وایییی دختر اروم تر بخور خفه میشی میمیری
_مردن من بهتر از اینکه ک این همه حرف بشنوم و تحقیر بشم و نتونم حرفی بزنم.
سکوت سالنو فقط صدای عقربه های ساعت میشکوند.
ارشیا:ترنم خانم اگه تمام کردین بریم!
_بله بله بریم
احسان:ترنم،مواظب باش تو ماشینم کمر بند بزن تو راه چپ نکنین.
بعد حرفش چشمکی زد.از لحنش متوجه شدم ب ارشیا تیکه انداخته و منظورش اینکه حواسم باشه چون اگه ارشیا عصبی بشه هیچکس جلو دارش نیست.
با انگشت شست اوکی دادم و بعد با ارشیا سوار ماشین شدیم.
همش منتظر بودم حرفی بزنه اما بی توجه رانندگی میکرد اصلا شاید حرفام براش مهم نبود ک جوابمو نداد.بعد از اینکه ب پارکینگ شرکت رسیدیم.میخواستم پیاده شم
ارشیا:وایسا
_بله ارشیا خان
ارشیا:از این ب بعد حواستو ب رفتارت میدی همینطور ب حرف زدنت. تو دوست من نیستی ک ازم انتظار داشته باشی ک چطور باهات رفتار کنم.شیرفهم شد؟
ن دیگه باید جوابشو بدم
_ن نشد!من برده تو نیستم ک شما هرطور ک بخواین با من رفتار کنید همونطور ک شما غرور دارین منم غرور دارم و دوست ندارم کسی غرورمو بشکونه،برای همین بهتره از این ب بعد هردومون حواسمون ب رفتارامون باشه.ن من برده توام و ن تو صاحب منی.
بدونی ک اجازه بدم حرفه دیگه ایی بزنه از ماشین پیاده شدم وارد ساختمون شدم و پشت میز کارم نشستم و مشغول کارم شدم.
بعد ۱۰دقیقه ارشیا داخل شرکت شد و بدونی ک نگاهی ب اطرافش کنه داخل اتاقش شد و درو محکم کوبید ک از شدت صدا چشامو بستم.
ترنم:با درد شدیدی توی بدنم بیدار شدم بدنم خشک شده بود و تکون خوردن برام سخت شده بود،با دیدن جای خوابم تعجب کردم،یادم امد دیشیب رو نیمکت تو باغ خوابم برد.
یعنی واقعا کسی نبود بیدارم کنه یکم انسانیتیم ندارن،بادرد از روی نیمکت بلند شدم.و ب داخل عمارت رفتم.با دیدن من احسان تعجب کرده گفت
احسان:دختر تو تا الان بیرون بودی؟چرا اینطور راه میری؟
ب ارشیا نگاهی کردم ک بازم همون پوزخند روی لبش نگام میکرد.
_صبح بخیر،چیز مهم نیست دیشب تو باغ خوابم برد کسیم بیدار نکرد برا همین بدنم خشک شد.....
هنوز حرفمو کامل نزدم ک عطسه کردم.
احسن:عافیت،ببین مریض شدی!
اره راست میگفت من زود مریض میشم بدنم تحول سرما و گرما رو نداره،
_چیز مهمی،ارشیا خان من دیشب پرونده ها رو امده کردم یکم دیگه میتونیم بریم.
نگاهی کردو گفت
ارشیا:لازم نکرده شما بگی من چیکار کنم.
_بله البته با اجازه
بغض درحال خفه کردنم بود.خب درسته رئیسمه اما چی میشه رفتارش بهتر باشه من ی دخترم تحمل این همه نیش و کنایه رو ندارم.داخل حمام شدم و دوش ۱۰دقیقه ایی گرفتم و درامدم.
روبه روی اینه نشستم و نگاهی ب خودم کردم ابروهایی ک تو این مدت نامرتب بودن صورتم رنگ گرفته بود دیگه مث روزای اول مرگ طاها بی قرار نبودم ی جورایی ب نبودش عادت کردم اما حس بی کسی و مخصوصا دلتنگی داداشم بی چارم کرده بود.
موهامو خشک کردم ک بالای سرم بستم،مانتو مشکی،شلوار جین مشکی و شال مشکی پوشیدم خوبی کار این بود ک میتونستم شال بپوشم چون از مقنعه خوشم نمیومد🤦🏻♀️.با کرم مرطوب کننده صورتمو مرطوب کردم،و کفشای اسپرت سفیدم رو پوشیدمو بیرون رفتم.
وقتی ب سالن رسیدم ارشیا و احسان در حال صبحانه خوردن بودن
احسان:عه!ترنم خانم بفرمایین راه گلوتونو باز کنید
_ن خیلی ممنون اشتها ندارم
ارشیا:ترنم خانم اگه صبحونه نخورین سرکار حالتون بد میشه من حوصله قش کردن و بردن بیمارستانو ندارم در ضمن کارمم عقب میوفته.
حرفش مثل این میموند ک اگه منشی من نبودی حتی اگه میمیردی هم مهم نبود.
با لحن جدی گفتم:
_ارشیاخان شما لازم نیست نگران کارتون باشین.
سر لج نشستم سر میز و هرچی سر میز بود گذاشتم تو بشقابم،و تند تند میخوردم
احسان با صدای بلند زد زیر خنده و بین خنده هاش گفت
احسان:وایییی دختر اروم تر بخور خفه میشی میمیری
_مردن من بهتر از اینکه ک این همه حرف بشنوم و تحقیر بشم و نتونم حرفی بزنم.
سکوت سالنو فقط صدای عقربه های ساعت میشکوند.
ارشیا:ترنم خانم اگه تمام کردین بریم!
_بله بله بریم
احسان:ترنم،مواظب باش تو ماشینم کمر بند بزن تو راه چپ نکنین.
بعد حرفش چشمکی زد.از لحنش متوجه شدم ب ارشیا تیکه انداخته و منظورش اینکه حواسم باشه چون اگه ارشیا عصبی بشه هیچکس جلو دارش نیست.
با انگشت شست اوکی دادم و بعد با ارشیا سوار ماشین شدیم.
همش منتظر بودم حرفی بزنه اما بی توجه رانندگی میکرد اصلا شاید حرفام براش مهم نبود ک جوابمو نداد.بعد از اینکه ب پارکینگ شرکت رسیدیم.میخواستم پیاده شم
ارشیا:وایسا
_بله ارشیا خان
ارشیا:از این ب بعد حواستو ب رفتارت میدی همینطور ب حرف زدنت. تو دوست من نیستی ک ازم انتظار داشته باشی ک چطور باهات رفتار کنم.شیرفهم شد؟
ن دیگه باید جوابشو بدم
_ن نشد!من برده تو نیستم ک شما هرطور ک بخواین با من رفتار کنید همونطور ک شما غرور دارین منم غرور دارم و دوست ندارم کسی غرورمو بشکونه،برای همین بهتره از این ب بعد هردومون حواسمون ب رفتارامون باشه.ن من برده توام و ن تو صاحب منی.
بدونی ک اجازه بدم حرفه دیگه ایی بزنه از ماشین پیاده شدم وارد ساختمون شدم و پشت میز کارم نشستم و مشغول کارم شدم.
بعد ۱۰دقیقه ارشیا داخل شرکت شد و بدونی ک نگاهی ب اطرافش کنه داخل اتاقش شد و درو محکم کوبید ک از شدت صدا چشامو بستم.
۲۱.۵k
۲۵ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.