زیر سایه ی آشوبگر p74
هر دو بهت زده بهم نگاه میکردیم ...تو یه حرکت ناگهانی برگشتم و قدم هامو کشیدم سمت اتاقی که توس وسایلم رو گذاشته بودم
نمیدونم چرا فرار کردم
شاید نمیخواستم بفهمه که دلتنگش شدم
اونم دلش برام تنگ شده بود؟
با شنیدن صدایی از پشت سرم هینی کشیدم و برگشتم
دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد:
_نترس...منم
چرا دنبالم اومده بود؟
_چرا از من فرار میکنی؟
اخم کردم:
_فرار نمیکنم
_اتفاقا داری فرار میکنی...چون تا منو دیدی از اونجا دور شدی
سعی کردم عادی حرف بزنم:
_فقط از دیدنت تعجب کردم...همین
_تورو نمیدونم ولی من از وقتی مینهی گفت توهم میای راضی شدم بیام به عروسیش ....نمیدونم چرا....یه چیزی منو به اینجا کشوند.....از وقتی اومدم با چشم دنبالت گشتم ولی وقتی دیدمت تا خواستم یه دل سیر نگاهت کنم فرار کردی
_اولا من فرار نکردم...دوما بیهوده تا اینجا اومدی تا یه دروغگوی خیانتکار رو ببینی ....تو همونی نیستی که ۶ ماه پیش نخواستی دیگه منو ببینی؟چیشده حالا....الان چه فرقی با ۶ ماه پیش کرده؟
عمیق نگاهم کرد
و من اعتراف کردم چقدر دلم برای این نگاه های با احساسش تنگ شده بود
_خیلی چیز ها فرق کرده....یه جمله ای هست که میگه تا وقتی هست خیلی نیست ولی وقتی نیست خیلی هست......میدونی ۶ ماهه که هر طرفی رو نگاه میکنم تورو میبینم ،
انگار به لحظه لحظه ی زندگیم گره خوردی .....نمیتونم از فکرت بیام بیرون......این جدایی ۶ ماهه بدجور آزارم داد
با تردید پرسیدم:
_الان اینارو میگی که به چی برسی
گلوشو صاف کرد:
_میخوام بگم بمون....بمون که خسته شدم از این دوری
به یاد روز هایی که با دلتنگی گذروندم اشک تو چشمام جمع شد:
_تو میدونی من تو این مدت چی کشیدم؟....میدونی چقدر احساس گناه میکردم از کاری که با تو کردم؟؟....بعد الان اومدی اینارو میگی که چی بشه
چند قدم اومد جلو...جوری که فقط چند سانت با هم فاصله داشتیم:
_من برای فردا شب بلیط گرفتم....اومدن به این عروسی آخرین امیدمه برای موندن....اگه پسم بزنی و برم ...دیگه هیچ وقت منو نمیبینی
نمیدونم چرا فرار کردم
شاید نمیخواستم بفهمه که دلتنگش شدم
اونم دلش برام تنگ شده بود؟
با شنیدن صدایی از پشت سرم هینی کشیدم و برگشتم
دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد:
_نترس...منم
چرا دنبالم اومده بود؟
_چرا از من فرار میکنی؟
اخم کردم:
_فرار نمیکنم
_اتفاقا داری فرار میکنی...چون تا منو دیدی از اونجا دور شدی
سعی کردم عادی حرف بزنم:
_فقط از دیدنت تعجب کردم...همین
_تورو نمیدونم ولی من از وقتی مینهی گفت توهم میای راضی شدم بیام به عروسیش ....نمیدونم چرا....یه چیزی منو به اینجا کشوند.....از وقتی اومدم با چشم دنبالت گشتم ولی وقتی دیدمت تا خواستم یه دل سیر نگاهت کنم فرار کردی
_اولا من فرار نکردم...دوما بیهوده تا اینجا اومدی تا یه دروغگوی خیانتکار رو ببینی ....تو همونی نیستی که ۶ ماه پیش نخواستی دیگه منو ببینی؟چیشده حالا....الان چه فرقی با ۶ ماه پیش کرده؟
عمیق نگاهم کرد
و من اعتراف کردم چقدر دلم برای این نگاه های با احساسش تنگ شده بود
_خیلی چیز ها فرق کرده....یه جمله ای هست که میگه تا وقتی هست خیلی نیست ولی وقتی نیست خیلی هست......میدونی ۶ ماهه که هر طرفی رو نگاه میکنم تورو میبینم ،
انگار به لحظه لحظه ی زندگیم گره خوردی .....نمیتونم از فکرت بیام بیرون......این جدایی ۶ ماهه بدجور آزارم داد
با تردید پرسیدم:
_الان اینارو میگی که به چی برسی
گلوشو صاف کرد:
_میخوام بگم بمون....بمون که خسته شدم از این دوری
به یاد روز هایی که با دلتنگی گذروندم اشک تو چشمام جمع شد:
_تو میدونی من تو این مدت چی کشیدم؟....میدونی چقدر احساس گناه میکردم از کاری که با تو کردم؟؟....بعد الان اومدی اینارو میگی که چی بشه
چند قدم اومد جلو...جوری که فقط چند سانت با هم فاصله داشتیم:
_من برای فردا شب بلیط گرفتم....اومدن به این عروسی آخرین امیدمه برای موندن....اگه پسم بزنی و برم ...دیگه هیچ وقت منو نمیبینی
۸۰.۰k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.